
«کلمبوس» هاتف علیمردانی هم مانند تمام فیلمهای مثلا کمدی که امسال به روی پرده رفتند، بد است اما به خاطر بازیهای یکدست (لطفا دقت کنید؛ یکدست، اما نه عالی) کمی قابل تحمل شده است. در نقد فیلم «مارموز» نوشتم که دلم برای «حامد بهداد» میسوزد چون تمام توان بازیگریاش را به کار گرفت ولی فیلمنامه […]
«کلمبوس» هاتف علیمردانی هم مانند تمام فیلمهای مثلا کمدی که امسال به روی پرده رفتند، بد است اما به خاطر بازیهای یکدست (لطفا دقت کنید؛ یکدست، اما نه عالی) کمی قابل تحمل شده است.
در نقد فیلم «مارموز» نوشتم که دلم برای «حامد بهداد» میسوزد چون تمام توان بازیگریاش را به کار گرفت ولی فیلمنامه بیشتر از سطح نماند و شخصیتپردازی کاراکتر «قدرت» کامل نشد. در مورد کلمبوس هم همین حس را در مورد تمام بازیگران این فیلم دارم. بازیگران قدرتمندی مثل «فرهاد اصلانی» و «سعید پورصمیمی» و «شبنم مقدمی» و… تمام توان خود را به کار گرفتهاند ولی نقص فیلمنامه و روایت کارگردانی را نمیتوان با بازی خوب جبران کرد. کلمبوس با نریشن یک راوی که صدای فرهاد اصلانی است شروع میشود ولی سوال مهم این است که نویسندگان ما تا کی میخواهند ناتوانی خود را در شخصیتپردازی درست سینمایی با معرفی سادهلوحانه کاراکترها از زبان راوی جبران کنند؟! کاری که در فاجعهای به نام «لس آنجلس تهران» هم شاهدش بودیم و چرا به مخاطب اجازه نمیدهند تا خودش از طریق کنشها و اکتهای کاراکتر و بازیگر متوجه نوع شخصیتهای قصه شود؟
ما در فیلمهای به اصطلاح کمدی خود حتی از فیلمهای قدیمی هندی هم عقبتریم. شاید در بالیوود، کاراکترها معمولی و قابل فهم باشند اما سادهلوحیشان در این حد بارز نیست و در این حد به شکل دمدستی، قابل درک نیستند. شاید آقای «علیمردانی» در زندگی شخصیاش کلاهبرداری نکرده باشد اما بهعنوان یک کارگردان و اگر خدا بخواهد یک هنرمند، باید در مورد کلاهبرداریهای جدید ایران تحقیق کند! بنابراین باید پرسید که چرا قصه، این قدر قابل حدس است؟ چرا منوچهر؛ «مجید صالحی» که تمام سعیاش را میکند خوب بازی کند، فریاد میزند که قرار است سر همه کلاه بگذارد؟
کاراکتر «هانیه توسلی» چرا این قدر در حد تیپ میماند و شکل شخصیت به خودش نمیگیرد؟ و سوال مهمتر من این است که چه بر سر سینمای ما آمده که فرهاد اصلانی عزیز و سعید پورصمیمی بزرگوار که کارنامه بازیگریشان گویای همه چیز است، حاضر میشوند در این فیلم بازی کرده و چشمشان را بر روی ضعفهای بیش از حد فیلمنامه ببندند؟
قصه ظاهرا یک شعار و یک هدف دارد و آن این است که مهاجرت بد است. کاری به دلیل انتخاب این سوژه ندارم اما آیا نمیشد از یک شیوه درستتر و کمتر نخنما شده برای القای این پیام به مخاطب استفاده کرد؟ حتما باید شبنم مقدمی که ظاهرا کاراکترش در طول زندگی دست به سیاه و سفید نزده (دیالوگ اول راوی) به طرز ژانگولر گونهای برای زندگی در آمریکا تن به آن ذلت دهد و اصطبل تمیز کند و حتی حاضر نباشد برای نامزدی دخترش به ایران بیاید؟! روایت کارگردانی هم کاملا در خدمت متن است و تصویری به شدت فانتزیگونه و اغراقآمیز از آدمهای سادهلوح و زودباور ارائه میدهد. موسیقی هم در فیلم جایگاهی ندارد و فقط میشود گفت که موسیقی تیتراژ آخر، کمی بانمک و طراحی لباس و صحنه و گریم هم معمولی و در خدمت فیلم است… .
در انتهای فیلم تنها به این فکر میکردم که ای کاش نویسندگان سینمای کمدی کمی طنازتر، به روزتر و جدیتر بودند تا ما با توجه به تعداد زیاد بازیگران توانمند سینما، هر روز شاهد تولد کاراکترهای ماندگار با بازیهای درخشان بودیم. کما اینکه فرهاد اصلانی بدون آنکه کاراکترش در فیلم کامل شود، به سختی سعی خود را کرده و از تیپ خارج شده و چند صحنه کوتاه درخشان دارد. بازیگری که لیاقت بازی کردن در فیلمنامههای درست و قوی داشته و قدرت بازیگریاش را سالهاست به مخاطب سینما اثبات کرده است. و در آخر باید بگویم فارغ از هر قضاوتی در مورد پولشوییهای کلان در سینما و متنهای آبکی و کارگردانیهای سطحی، دلم، تنها و تنها برای سینما میسوزد!