گفتن یا نوشتن از دانسته ها، کاری است که آموزگاران در کلاس درس انجام می دهند: چیزی را آموخته اند، به شاگردان خود هم می آموزند: دانشی از ذهن آموزگار، راهی ذهن شاگردان می شود. تلاشی است درخور اما تجربه بشری نمی گوید که سخن چون از ذهن برآید، لاجرم بر ذهن نشیند. این است […]
گفتن یا نوشتن از دانسته ها، کاری است که آموزگاران در کلاس درس انجام می دهند: چیزی را آموخته اند، به شاگردان خود هم می آموزند: دانشی از ذهن آموزگار، راهی ذهن شاگردان می شود. تلاشی است درخور اما تجربه بشری نمی گوید که سخن چون از ذهن برآید، لاجرم بر ذهن نشیند. این است که چه بسا، چندان پایداری و ماندگاری هم ندارند.
نوشتن از یافته ها، اما، داستان دیگری است. یافته ها، جوهره هایی هستند که سخت قطره قطره فراهم می شوند. یافته ها، دانسته نمی شوند، سبزینه هایی هستند که با بردباری به بار می آیند. در تجربه فردی ام، ابتدا احساس می کنم که زمین ذهن ام خالی اما منتظر است. نمی دانم در فضای ساکت و خاموش اش چه می گذرد… گویی خاک آن در رنج و کنکاش زندگی کاویده می شود و درد در رگه های آن بازمی تابد… تا هسته ای ناچیز را در خود ببیند، آبستن شود و آن هسته را در گهواره بردباری پرورش دهد تا گاهی که اندک اندک جوانه ای سر برآورد، قامت برافرازد و میوه ای فراهم آید شایسته کام ذهن خواننده.
اینجاست که سخن چون از دل برآید، لاجرم بر دل نشیند. خوش است و دلنشین است و ماندگار. سبب دیگر، به نسل و زمانه ای باز می گردد که نه تغذیه اش بلکه ذائقه ذهنش نیز خوراک های سرپایی (Fast food) را می پسندد. همه چیز را کپسولی می خواهد با لذتی فوری. این هم کار نوشتن را دشوار می کند. و دیگر آنکه، به نظرم، هر نوشته وقتی شایسته است که یافته هایش، از جنس آن درس های تاریخی باشند: ریشه در گذشته، شاخ و ساقه ای در حال، و برگ و بری در آینده.
هراس یا پرهیز دیگر، همان زلالی و بی کینه گی دل نویسنده است. به نظرم، نویسنده باید خود را محکوم به این هراس بداند. غصه آور این است که در جامعه امروز ایران، بویژه آنجا که پای گفته ها و نوشته های سیاسی و عقیدتی در میان است، این پرهیز در سایه با بهتر بگویم در تاریکی سنگین هیجان ها، هیاهوها و جنجال های هوادارانه یا دشمنانه، محو می شود.
به هر روی، من تا یاد دارم، کمابیش می نوشته ام…
زمانی را نوشته ام، چون شاگرد مدرسه بودم… «تکلیف» بود که بنویسم
زمانی را نوشته ام، چون خبرنگار بودم… «انتظار» بود که بنویسم
زمانی نوشته ام، چون آموزگار بودم… «نقش ام « بود که بنویسم
زمانی هم نوشته ام، چون پدر بودم… «نیاز زندگی ام» بود که بنویسم
زمانی را ننوشتم…
و دیدم که نه، برای من، نوشتن، نه «تکلیف» است، نه «انتظار» است، نه «نقش» است، نه «نیاز»… «جوهر» است، «عشق» است، «طبع» است، «کارکرد» من است.
پس، دانستم که باید بنویسم، اگر ننویسم، دیگر نیستم! هرچند نوشتن را هراس هایی است…
اما هرگاه که بنویسم قامت نمازش با سه نیت است: از یافته هایم بنویسم، از روزمره هامان به دنبال آموزه ای ماندگارتر باشم و به هر روی، درونمایه نوشتن ام، محبت باشد و نگاهش بی کینه.
به این امید
م.ح.سهامیه
sahamieh@outlook.com