استاد ابراهیم افشار/ خبرآنلاین ۱- وقتی سلطنت‌خانم روضه حضرت زینب را در مسگرآباد خواند، مرد می‌خواست که نشکند و فرو نریزد. آنجا بود که رگ غیرت غلامرضا زد بیرون. چه پاییزِ زشتی بود. دقیق‌اش را بخواهی؛ نوزدهم مرداد سال ۳۳. صبح از آسمان خدا غم می‌بارید. وقتی جانِ بیجان برادرش دکتر فاطمی (وزیر خارجه دولت […]

استاد ابراهیم افشار/ خبرآنلاین

۱- وقتی سلطنت‌خانم روضه حضرت زینب را در مسگرآباد خواند، مرد می‌خواست که نشکند و فرو نریزد. آنجا بود که رگ غیرت غلامرضا زد بیرون. چه پاییزِ زشتی بود. دقیق‌اش را بخواهی؛ نوزدهم مرداد سال ۳۳. صبح از آسمان خدا غم می‌بارید. وقتی جانِ بیجان برادرش دکتر فاطمی (وزیر خارجه دولت مصدق) را روی برانکارد به جوخه آتش سپردند، سلطنت خانم – دختر آیت‌الله سیف‌العلما – تنها شیرزنی در جهان بود که آن روز در مسگرآباد کمین کرده بود تا جنازه برادر را با چنگ و دندان از دست امنیتی‌ها بقاپد و ببرد توی ابن‌بابویه، کنار شهدای سی‌تیر به خاکش بسپارد. وگرنه جنازه بی‌صاحب را گوشه دیوار متروکه قبرستان مخفی می‌کردند و می‌رفتند. شیرزن در حالی که تمام لباسش خونی بود با قلبی پر از حُزن، عزیزش را به خاک سپرد و چنان جانگداز و با سوز دل، روضه حضرت زینب (در خاکسپاری حسین‌بن‌علی) را خواند که نه تنها تختی، نه تنها عابرین، نه تنها سارهای یتیم توی قبرستان، بلکه نظامی‌های متفرعن هم مو بر تن‌شان راست شد و با چشمی خیس مهلکه را ترک کردند. در همان روز غمپرورانه بود که حدود سی نفر از «ملی‌چی»ها و طرفداران دکتر فاطمی در پایان مراسم دستگیر شدند که در میان‌شان چشم‌های اشک‌آلود و چال‌های روی گونه غلامرضای گلبدن، محسوس بود. البته در کنار او، مردان دیگری هم دستبند به دست‌شان خورد که بعدها معروف‌تر شدند: داریوش فروهر که ۴۴ سال بعد کاردآجین شد، آقای کریم‌آبادی رئیس صنف قهوه‌خانه‌داران طهران، دکتر حسین صعودی‌پور که در اولین المپیک با تیم بسکت ایران شرکت کرد (۱۹۴۸ لندن) و شاعر شوریده‌ای چون حیدر رقابی (هاله) که ترانه دلپذیر «مرا ببوس» یادگار ازلی و ابدی اوست نیز در میان دستگیرشدگان بودند. آن روز، تا خبر دستگیری غلامرضا به حسینِ «آقاموتور» و عمه نرگس برسد دل توی دل هیچکس نبود. حتی توی دل متفکری چون ژان‌ پل‌ سارتر که تلگرام‌های سلطنت‌خانم در زمان برگزاری بیدادگاه برادرش دکتر فاطمی را درباره اعتصاب غذای دکتر و تقاضای برگزاری دادگاه عادلانه برای او را بارها و بارها خوانده و دست به ستایش این شیرزن زده بود. شیرزنی که در روز دستگیری برادرش وقتی دید که شعبون خان و ۱۱ نفر از عجم و اوباش او، دکتر زار و نزار را روی پله‌های شهربانی و در حال انتقال به زندان زرهی، قیمه‌قیمه می‌کنند خود را روی برادر انداخت و مانع مرگ او شد اما خود نیز با جانی شرحه‌شرحه به بیمارستان نجمیه انتقال یافت تا پروفسور عدل از مرگ نجاتش دهد. آن روز غلامرضا را برای اولین بار در مراسم مسگرآباد و ابن‌بابویه دستگیر کردند اما آن طفلک چه می‌دانست که بالاخره گذر پوست هم به دباغخانه می‌افتد و او خود ۱۳ سال بعد، قبرش در نزدیکی سنگ قبر دکتر فاطمی در ابن بابویه حفر می‌شود و هر سال این‌ روزها در ۱۷ دی، جماعتی پریشان‌خاطر که دل‌شان برای فقدان پهلوانی ساده‌دل و عشقی، لک زده است سر قبر دکتر فاطمی هم حمدی می‌خوانند و تعظیمی می‌کنند و رد می‌شوند اما نمی‌دانند که مادر دهر دیگر زنی چون سلطنت نخواهد زایید و دیگر جهان از شیرزن خالی شده است.
۲- شاید نخستین حرمان و حسرت دوران روزنامه‌نگاری‌ام، مصاحبه با سلطنت خانم درباره غلامرضای گلبدن باشد که با مرگ او در فروردین ۵۹ به بن‌بست رسید و تصویر سیاه و سفید شیرزنی که در روزهای داغ انقلاب روی ویلچر می‌نشست و در راهپیمایی‌ها شعار می‌داد هرگز از یادم نرفت. اما دومین حرمان زندگی‌ام در تمام این سال‌ها این بود که بیست سال آزگار به دنبال مجسمه و تابلوی رنگ‌روغن تختی رفتم اما ناکام‌تر از روز پیش برگشتم. تابلوی رنگ‌روغنی که مرحوم آندره گوالویچ، بنیانگذار کشتی فرنگی نوین ایران و مربی تیم ملی در آتلیه شخصی‌اش واقع در خیابان امیراتابک از غلامرضا کشیده بود غیر از ارزش معنوی‌اش – که در اصل هم باید موزه ورزش را زینت ببخشد – اکنون صدها میلیارد تومان ارزش مادی دارد. تابلویی ممتاز و بی‌بدیل که تا سال‌های اول انقلاب، در انباری فدراسیون کشتی افتاده بود اما با مرگ آندره و همسرش در تهران، معلوم نشد یادگاری نفیس و بسیار ارزشمند او در دست کدام تاجر نابلد افتاده است. آندره عزیز که از نقاشان شهیر و صاحب‌سبک رئالیسم روسی بود نیم‌تنه غلامرضا را چنان با بوم‌های رنگ روغن‌اش زنده کرد که انگار رستم مغموم هم‌اکنون از سمنگان و خانی‌آبادش پا بیرون گذاشته و چشم در چشم مربی‌اش آندره دوخته است. حکایت‌ها حاکی از این بود که تابلوی آندره ظاهرا سال‌ها پیش در خانه یکی از کشتی‌گیران قدیمی رویت شده است اما دیگر این‌ روزها آب شده و روی زمین چکیده است. از یابنده تقاضا می‌شود که به خاطر گل روی عمه‌نرگس، ‌ما را بیشتر از این در انتظار نگذارند. چشم‌های نرگس آب‌مروارید آورده است آقاجان!
۳- سومین حرمان و حسرت زندگی‌ام پیدا کردن مجسمه گمشده غلامرضا بود. این تندیس بزرگ تا زمان پیروزی انقلاب در خانه آقامهدی – داداش غلامرضا – نگهداری می‌شد. همان آقامهدی عزیز و برادرمرده که گفته بود: «وقتی بابک به ۱۸ سالگی رسید اسرار مرگ پدرش را برای بازگو می‌کنم.» اما گمان نمی‌کنم زندگی‌اش به جوان‌سالی بابک‌جان قد داده باشد یا «اختلافات دودمانی» رخصتِ فاش‌گویی درباره زندگی خصوصی داداش داده باشد. من هنوز عکس آقامهدی را دارم که دارد غبار از روی تندیس گچی داداشی‌اش می‌تکاند و چشم‌هایش لبریز از اندوهی باستانی است. تندیس غلامرضا یک مجسمه نیمه‌تمام بود که به دست یک هنرمند مهاجر ساخته شده بود و آقامهدی آن را بیش از ۱۰ سال از گزند امنیتی‌ها دور نگه داشته بود. به قول خودش «از چشم ساواک پنهان کرده بود.» اما یک هفته مانده به پیروزی انقلاب طی مصاحبه‌ای با خبرنگاران از نگهداری تندیس تختی خبر داد و با چاپ فراخوانی در مجله جوانان، به تمام مجسمه‌سازان ایرانی اعلام کرد که پا پیش بگذارند و کار ساخت تندیس را تمام کنند. این مجسمه پنهان یادگار روزهایی بود که غلامرضا هنوز به باشگاه می‌رفت و مجسمه‌ساز معروف ایرانی را به خاطر آزادگی وجوانمردی‌اش عاشق خود کرده بود. بالاخره مجسمه‌ساز مهاجر جلوی تختی را می‌گیرد و تقاضا می‌کند که با ساختن یک تندیس گچی بزرگ از او موافقت کند و غلامرضا با نچ و نوچ بسیار و بالاخره با اکراه تمام می‌پذیرد. کار ساخت و تکمیل مجسمه تا روزهای آخر زندگی تختی طول می‌کشد و ناگهان با انتشار خبر مرگ غافلگیرکننده تختی، نیمه‌تمام می‌ماند. بالاخره یک‌روز مجسمه‌ساز مغموم زنگ می‌زند به آقامهدی و تضرع و التماس که ماموران ساواک مرا تحت فشار گذاشته‌اند و تندیس را می‌خواهند از من بگیرند و نابود کنند، بیا مجسمه غلامرضا را نجات بده تا یادگاری من از این یل عزیز تا ابد بماند. آقامهدی با هزار حیله و خدعه قرار می‌گذارد که دور از چشم پاسبون و امنیه، مجسمه را بگیرد و پنهان کند. بالاخره در روز ۱۶ بهمن ۱۳۵۷ درست یک هفته پیش از پیروزی نهایی انقلاب، آقامهدی از طریق فراخوانی در مجله جوانان به مجسمه‌سازان مملکت پیغام داد که اگر علاقه‌ای به تختی دارند این اثر را تمام کنند و شماره تلفن ۳۱۱۲۰۵ مجله جوانان را برای تماس چاپ کرد. از فردای چاپ مطلب، دانشجویان رشته مجسمه‌سازی دانشگاه فارابی، درِ نشریه را از پاشنه درآوردند که کار اتمام تندیس تختی را به عهده بگیرند. حالا که بیست سال آزگار دنبال تندیس و تابلوی غلامرضا گشته‌ام، حالا که دیگر نه آقامهدی نفس دارد، نه سلطنت‌خانم و نه آندره بزرگوار که نشانی مجسمه و تابلوی رنگ‌روغن یل خانی‌آباد را بپرسم و دوران حرمان من تمام شود، یکی بگوید رو به کدام دشت بگریزم نامسلمان! رو به کدام دشت که تریلوژی حسرت‌ها و حرمان‌های من تمام شود نامسلمان؟
۴- حرمان چهارم چیست؟ چهل سال لب گزیدن در این باره که آن یل زیبا بالاخره خودش را کشت یا کشته شد؟ باید تفتیش نهایی این چهارمین حسرت را با خود به گور ببرم. یا بروم در چهارراه سیدعلی خودم را گور به گور کنم. همان «سیدعلی حق‌شناس» که اگر لوطی‌گیری‌ها، سخاوت‌ها، جوانمردی و زیبایی‌شناسی‌اش از فلسفه هستی را به عنوان استاد نخست به غلامرضا نیاموخته بود شاید او نیز همچون همسانان‌اش با شهلا خوشبخت می‌شد و من این همه سال چشم‌های نرگسی‌اش را هنگام جان دادن به یاد نمی‌آوردم که از نوشیدن شرنگ «حَب و کوبیده تریاق» به مشکیِ ظلمانی می‌زد. شاید می‌رفتم پیش افسر پرونده‌اش که هنوز زنده است و دوتایی زار می‌زدیم. شاید با عمه نرگس در خانه درندشت خیابان دولت، که گالش‌ها و چمدان‌ها و پاروها و خنزرپنزرهای آن پهلوان از جهان گریخته، جلوی آفتاب داغ افتاده بود گپ نمی‌زدم که برایم بگوید داداشی چند بار عاشق شده است. شاید بهتر این بود که آدم، اول برود شناسه‌های پیچیدگی شخصیتِ ساده غلام را حلاجی کند که چرا در برابر زن‌ها این‌ همه بی‌سلاح بود. چرا خجالت می‌کشید به صورت زن‌ها نگاه کند؟ چرا هر زنی که می‌دید خود را می‌باخت؟ چرا آن دختره اهل ییلاقات گلندوئک را عاشق شد که مادرش بگوید من به اهل سیاست دختر نمی‌دهم؟ چرا آن دختر معصوم بلغاری را در ایستگاه صوفیه بعد از مسابقات جهانی کاشته بود و آخرش آقای ابوالملوکی گفت که «برای خداحافظی با تو آمده طفلی، آخر لااقل برو با او خداحافظی کن!»‌ و صورت یَل من سرخ و سفید شد؟ چرا اولین بار که شهلا را دید این شکلی خودش را باخت که همه قهرمانان مستمری‌بگیر راه‌آهنی همانجا ابرو کمون کنند و بهش رک بگویند که عمرا ما برای تو به خواستگاری برویم. چرا هیچکس روانشناسی غلامرضا را درباره زن، اجتماع، سینما، اقتصاد خُرد و مدرنیته تحلیل نکرد؟ چرا همه فقط به سینهء لبریز از اندوه و خلا و خواهش‌های جسمانی و افسانه‌سازی های اگزجره از او گیر دادند؟ چرا همه‌تان او را در قالب اساطیری‌اش به جا می‌آورید و هیچکس از این که او صرفا یک «انسان زمینی» – با همه کمبودها و بن‌بست‌ها و خواهش‌های نفسانی‌اش بود – چیزی نمی‌گویید؟ چرا اصلا گیر دادید به من که حسرت‌ها و حرمان‌هایم را همیشه در این ۱۷ دی‌ها خراب کنم؟ آقاجان بروید پی زندگی‌تان. که رستم یلی بود در سیستان. سیستان هم که دارد نابود می‌شود. بگو رودابه کجا دریوزگی می‌کند؟»