پس از سالها، دوباره دیدمش. آنهم کجا، در بهشت زهرای تهران! یکی از آنهایی را که در نگاه من به مانند تکه ای آباد و پرثمر است از خاک این سرزمین مادری. او هم به آنجا آمده بود برای شرکت در سالمرگِ غمبارِ جوانی از دست رفته و در دل ماندگار. در گوشه ای […]

 

پس از سالها، دوباره دیدمش. آنهم کجا، در بهشت زهرای تهران! یکی از آنهایی را که در نگاه من به مانند تکه ای آباد و پرثمر است از خاک این سرزمین مادری. او هم به آنجا آمده بود برای شرکت در سالمرگِ غمبارِ جوانی از دست رفته و در دل ماندگار. در گوشه ای ایستاده بود. او یک پژوهشگر کلاس جهانی است در حوزه توسعه، علوم سیاسی و تاریخ معاصر ایران، استاد یکی از دانشگاه های معتبر تهران و نویسنده آثاری ارزشمند درباره موانع توسعه ایران. در وطن خود غریب و برای جهان آشنا و مغتنم.

اگر وزیر خارجه کنونی ایران، در محافل سیاسی جهان بعنوان نماینده شایسته سیاست خارجی کشور، اعتبار دارد، او هم در محافل علمی، اقتصادی و دانشگاهی جهان نماینده ای است ارزشمند برای این سرزمین؛ تا جایی که می دانم شاید تنها دانشمند ایرانی مقیم داخل کشور باشد که هر ساله میهمان افتخاری مجمع اقتصاد جهانی در داووس سوییس می شود و نام آشنای کنفرانس ها و رخدادهای علمی جهان.

نتوانستم خوشحالی درونی ام را پنهان کنم از اینکه او را دوباره در ایران می دیدم:

«چه خوب است که به رغم میل و جبر زمانه، جزیره ای جدامانده از سرزمین مادری نشدید. هنوز هم در ایرانید و دلبسته و پیوسته این سرزمین.»

پاسخی داشت از فروتنی.

آن روز در آن هیجان سوگ و سوگواری، به دیگر «تکه های آباد و پرثمر» از خاک این مرز و بوم فکر می کردم که به اجبار از سرزمین مادری جدا مانده اند؟ فهرستی اندوه بخش و شادی آفرین در ذهن ام چیده شد: اندوه بخش از اینکه چنین گوهرهایی باید از این خاک جدابمانند و شادی بخش از اینکه هستند؛ «وفا کنند و ملامت کشند و خوش باشند». هرچند که دورند اما دل و ذهن شان دلبسته و پیوسته این خانه است و منش و روش شان، خیرخواهی و بی کینه گی.

در همه تاریخ و در همه جهان، فراوان بوده اند انسان های بزرگی که از سرزمین خود کوچیده اند و در دیارها و سرزمین های دیگری قرار یافته اند. این به خودی خود، نه رخداد نادری است و نه چندان حسرت و تاسفی دارد. حسرت و تاسف آنجاست که احوال زمانه، چنین «تکه های آباد و پرثمر» را به اصرار و اجبار از سرزمین مادری «جدا» سازد. همان احوالی که در سال ۱۹۳۳، آلبرت آینشتاین را وادار کرد که نه تنها از سرزمین مادری اش بگریزد، بلکه به روایتی از ملیت آلمانی اش هم دست بشوید چرا که «انسان دوستی اش»  بسیار فراتر از ظرف کوچک و تَنگِ نگاه ایدئولوژیکی بود که در آن سالها در آلمان حرف اول را می زد و خود را حق مطلق می پنداشت.

جالب اینجاست که آینشتاین هم دلبسته همان منش انسان دوستی بود و بی کینه گی و بیزار از تندمزاجی و خشونت. جایی می گوید: «از نظر من نگرش مهاتما گاندی روشن‌بینانه‌ترین نگرش در میان تمامی سیاست‌مداران زمان ماست. باید تلاش کنیم تا با روحیه وی کارها را انجام دهیم، نه آنکه در نبرد برای آرمان‌هایمان به خشونت متوسل شویم، بلکه باید این کار را به دور از تمامی پلیدی‌ها انجام دهیم.”

از نمونه های وطنی اینان، برخی را در عمرم هرگز ندیده ام. برخی شان را یکی دو بار. هر کجا که هستند، سررشته دارشان، کسی چون مرحوم جمالزاده بزرگ است که از وطن جدا ماند اما تا همان صد و چهار سالگی، برای ایران زیست و آموخت و تا در توانش بود، نوشت. اکنون، او سالهاست که در همان سرزمین غریب که او را چون آشنایی بومی در آغوش خود پذیرفت، رخ در نقاب خاک کشیده است.

آری، در نگاه من، هریک از اینان نه یک فرد که گویی تکه ای است آباد و پرثمر از خاک این سرزمین که شایسته بود در هجوم تنگ نظری های ایدئولوژیک از آنان محافظت شود تا نه در وطن خود غریب باشند و نه محکوم به ترک این خانه شوند بلکه، در دامنش بمانند و ببالند، و به بالندگی جامعه ای یاری رسانند که بزرگترین نیازش «رشد و پرورش و تربیت شهروندانش” است که تا این حاصل نشود، امید به هرگونه توسعه ای در جامعه و اقتصاد و سیاست آن، یک خیال بی پایه است.

آیا ایران ما و ایمان ما، و تاریخ و فرهنگ ما، چنین شایستگی و گنجایشی را ندارد؟ آیا محکوم است که از اندیشه بهراسد و اندیشه ورزان را دشمن ببیند؟ آیا حضور اندیشه های گونه گون، حالش را بد می کند؟ برایش تنگی نفس می آورد و تا دورشان نسازد، نفسی به راحتی نمی کشد؟!