هومن حکیمی دبیر گروه فرهنگی ۱ ذهنم پراکنده است. دلش میخواهد به چیزهای خوب فکر کند اما من ممانعت میکنم. احساس میکنم قاعده برعکس شده است، یعنی منم که مزاحم آرامش ذهنم شدهام. بعضی از اتفاقها به ظاهر مقطعی هستند. فکر میکنیم که اگر کمی زمان بگذرد، خودشان و آثارشان از بین میرود، اما نمیروند. […]
هومن حکیمی
دبیر گروه فرهنگی
۱
ذهنم پراکنده است. دلش میخواهد به چیزهای خوب فکر کند اما من ممانعت میکنم. احساس میکنم قاعده برعکس شده است، یعنی منم که مزاحم آرامش ذهنم شدهام. بعضی از اتفاقها به ظاهر مقطعی هستند. فکر میکنیم که اگر کمی زمان بگذرد، خودشان و آثارشان از بین میرود، اما نمیروند. یکی دو روز است دوباره به فاجعه ساختمان پلاسکو فکر میکنم و به درد برجای مانده از آن که حتی کیلومترها دورتر بر کسی که در پایتخت زندگی نمیکند هم وارد شده و میشود. برایم پشیزی اهمیت ندارد که الان که حدود یک سال از آن حادثه شوم گذشته است، به لحاظ حرفه روزنامهنگاری ضرورتی برای نوشتن دربارهاش وجود ندارد. برای من ضرورت دارد. باید برای ما ضرورت داشته باشد. آنهایی که در این حادثه از دست رفتهاند، باید برای ما ضرورت داشته باشند. برای آقای شهردار سابق تهران هم باید ضرورت داشته باشند. دلم میخواهد آن موقع جای «قالیباف» و برخی اعضای شورای شهر تهران بودم. آن وقت حتما استعفا میدادم. حتما یک کار دیگری میکردم، غیر از اینکه فقط مصاحبه کنم یا اینکه الان درباره تکذیب بدهکاری شهرداری تهران سخنوری کنم. حتما کار دیگری جز «عذرخواهی نکردن» هم انجام میدادم. شاید هم میرفتم داخل یک کوچه بنبست- درست وقتی که هوا سرد سرد است – و فریاد میزدم. از خودم دستکم معذرت میخواستم. آدم در خلوتش صادقتر میشود. راستی، چه خوب که بعضیها با «کولبرها» عکس سلفی نمیگیرند.
۲
مدتی است نوشتن که برایم بهترین و لذتبخشترین کار دنیا است کمی سخت و رنجآور شده است. شاید دلیلش این باشد که ذهنم دارد تلافی میکند. میخواهد ممانعت کند. مدام میرود به سمت سوژههای غمگین و تلخ. گاهی درک نمیکند که من ابراز آن چیزهایی هستم که او به آنها میپردازد. یعنی مخاطب، دوستانم، خانوادهام و دیگران، هر چیز غمگینی را که در نوشتهها و رفتارم میبینند به پای من میگذارند نه ذهن من. کسی ذهن مرا نمیبیند. متوجه نمیشود که بخشی از تلخ و غمگین بودن نوشتههایم، مربوط به لجبازی و تلافی کردن ذهنم است. تسویهحساب او با من یک مسئله شخصی و درونی است که دوست ندارم علنی شود ولی انگار با این یادداشتم، آن را علنی کردهام. اینکه نویسنده تبدیل شود به ماشین تولید غصه و اندوه، زیاد خوشآیند نیست ولی اعتراف میکنم که بدم نمیآید. نهایتش این است که تعداد خوانندههایم کمتر میشود ولی دستکم مخاطبهای خاصم را خواهم داشت. من اهل خواهش کردن نیستم وگرنه شاید یک موقعی که خیلی تلخ میشوم، از ذهنم میخواستم که از خر شیطان پایین بیاید. البته میدانم که حتی در اینصورت هم فایدهای نخواهد داشت چون او لجبازتر از این حرفها است، بنابراین به نوشتن غمگینم ادامه میدهم؛ البته فعلا.
۳
یکی از معجزههای سینما برایم این است که در هر حالتی حالم را بهتر میکند. یعنی حتی اگر فیلمی که در سالن سینما میبینم خیلی بد و کیفیت صندلی و نور و صدای سالن افتضاح باشد و سالن مملو از تماشاگر هم نباشد، باز هم همینکه چراغهای سالن خاموش میشود و آن «…۳،۲،۱» لعنتی قبل از آغاز نمایش فیلم روی پرده عریض نقش میبندد، حالم بهتر میشود. میبینید؟ اینکه اصرار دارم توی سینما فیلم دیدن طعم متفاوتی دارد، یک دلیلش همین مسئله است. اینکه مدتها است دارم زور میزنم که مسئولین فرهنگی ما اهمیت بیشتری برای سینما قائل شوند، یک دلیلش این است. اینکه دلم میخواهد مردم اگر شاد هستند یا غمگین یا مضطرب و دلواپس یا …، به سینما هم بروند، یک دلیلش همین است. دارم با ذهنم به یک توافق پایدار میرسم. مدتی است دارم با او مذاکره میکنم که دست از ممانعتها برداریم و بینمان آتشبس ایجاد کنیم. برویم توی شهر قدم بزنیم، بستنی بخوریم، او به چیزهای خوبی که دوست دارد فکر کند و من به چیزهای غمگین موردعلاقهام. بعد سری به نزدیکترین سالن سینما و دو ساعت در سکوت و تاریکی به پرده زل بزنیم. شاید بعد از بیرون آمدن از سالن سینما، او غمگین بشود و من یادم بیاید که دلایلی برای شاد بودن هم وجود دارد.