
هومن حکیمی دبیر گروه فرهنگی ما دهه پنجاهیها نسل غریبی هستیم. نمیخواهم از اصطلاح نسل سوخته استفاده کنم؛ همان عجیب و غریب کفایت میکند. معمولا همیشه دیر میرسیدیم. همیشه چند پلان از سکانس زندگی عقبتر بودیم. بعضیهایمان وقتی در حدود سال هفتاد تازه سروکله «پراید» پیدا شده بود، دلمان میخواست یکی داشته باشیم. سالها بعد […]
هومن حکیمی
دبیر گروه فرهنگی
ما دهه پنجاهیها نسل غریبی هستیم. نمیخواهم از اصطلاح نسل سوخته استفاده کنم؛ همان عجیب و غریب کفایت میکند. معمولا همیشه دیر میرسیدیم. همیشه چند پلان از سکانس زندگی عقبتر بودیم. بعضیهایمان وقتی در حدود سال هفتاد تازه سروکله «پراید» پیدا شده بود، دلمان میخواست یکی داشته باشیم. سالها بعد که موفق شدیم، پراید در برابر انواع و اقسام اتومبیلهای خارجی و داخلی محلی از اعراب نداشت، بنابراین وقتی سوارش میشدیم هم انگار پیاده بودیم. وقتی در حدود همان دهه هفتاد گوشیهای تلفن همراه بیقواره «صا ایران» و «آلکاتل» آمده بود، دلمان میخواست ما هم داشته باشیم. بعدها وقتی صاحب تلفن همراه شدیم که داشتنش دیگر آرزو نبود؛ وقتی بچههای دبیرستانی و نوجوانتر هر کدام گوشیهای صفحه لمسی داشتند و دارند.
با هزاران ذوق و شوق دلمان میخواست وارد دانشگاه شویم. شدیم و افتخار میکردیم که «دانشگاه آزاد»ی نیستیم و «سراسری» قبول شدهایم. گذشت و بعدها برای ادامه تحصیلات در مقاطع بالاتر، مواجه شدیم با دانشگاهها و شبه دانشگاههایی که قارچ گونه متولد شدند و رشد کردند؛ یعنی وقتی مدارک بالاتر تحصیلی را به دست آوردیم که مثل نقلونبات «کارشناسی ارشد» و «دکتری» به خیلیها داده شد، بنابراین آن حس خوب دکتری داشتنمان رنگ باخت.
نسل ما که عادت داشت به حفظ حرمتها و حریمها، ازدواج را یک قبله آمال میدید. زمان نوجوانی ما که از تلگرام و اینستاگرام و توییتر خبری نبود. «ته تهش» نوشتن نامه بود برای کسی که دوستش میداشتیم – آن هم بیشتر در خیال و رویاهایمان.
ما دلمان میخواست ازدواج کنیم تا وقتی از سر کار به خانه برمیگردیم، کسی منتظرمان باشد و برایمان چای تازه دم بریزد و با گفتن جمله ساده «خسته نباشی»، تمام خستگیهایمان را از بین ببرد. اما وقتی تازه از هفتخوان رستم شغل و مسکن اجارهای و اقساط بانک و … گذشتیم و ازدواج کردیم، مواجه شدیم با آمار بالای طلاق واقعی و عاطفی، با روابط نامشروع، با آشناییها و «بلاک»کردنهای یکهوییِ بیمقدمه، با خستگیهای کسی که قرار بود در خانه منتظرمان باشد و خستگی را از روح و تنمان بیرون بیاورد. پس وقتی ازدواج هم کردیم، فهمیدیم که هنوز تنهاییم.
دوست داشتیم یک شغل اداری گیر بیاوریم و کارمند شویم تا از تخصصمان برای خدمت به مردم استفاده کنیم، اما اغلبمان مجبور شدیم به شغلهایی روی بیاوریم که دوستشان نداشتیم و نداریم. آن عده اندکمان هم که کارمند شدیم، دیدیم که شغل اداری، جوری نیست که فکر میکردیم. متوسط کار مفید یک کارمند گاهی به یک ساعت در روز یا کمتر محدود میشد و میشود و خدمت به مردم…، بگذریم.
دوران جوانی دهه پنجاهیها – همان حدود دهه هفتاد – دوران گفتمان بود. دورانی که خریدن روزنامه و مجله از واجبات بود. سبد خانوار خانوادهها اگرچه کمبودهایی داشت اما خیلی هم خالی نبود. از مقوله فرهنگ و هنر که اصلا خالی نبود. بیشترمان تصور میکردیم که میشود با نوشتن و گفتمان، جهان را دستخوش تغییرات مثبت کرد. البته داشتیم تغییر میدادیم اما تغییرمان دادند؛ منظورم زندگی، سرنوشت و بعضیها است که انگار زندگی و سرنوشت را هم میتوانند به نفع خودشان تغییر بدهند. نشد، پس کمی دچار سرخوردگی شدیم.
بله، ما دهه پنجاهیها آدمهای عجیب و غریبی هستیم. البته در بین ما هم هستند کسانی که شامل حال این مطلب نمیشوند ولی مطمئن باشید که تعدادشان خیلی کم است.
اغلب ما شاید یک روز تصمیم بگیریم بیخبر، سوار پراید کهنهمان شویم، گوشیهای تلفن همراهمان را خاموش کنیم، مدرک دانشگاه سراسریمان، خانهای که دیگر کسی در آن منتظرمان نیست تا برایمان چای تازه دم بریزد، شغلی که دوستش نداریم و… را پشت سر بگذاریم و بزنیم به دل جادهای که نمیشناسیمش. به این امید که آخر این جاده شاید جایی و کسانی باشند که دوست داشته باشند به حرفهایمان، به خواستههایمان و به دغدغههایمان گوش بدهند. اهل گفتمان و البته مثل ما کمی عجیب و غریب و عاشق نوستالژی باشند اما با اینحال هنوز میترسیم که این بار هم دیر برسیم. گفتم که معمولا همیشه دیر میرسیدیم؛ در بهترین حالت، چند پلان عقبتر از سکانس اصلی زندگی.