زهره سی و یک ساله است. پانزده سال است که مادرش را از دست داده و شانزده سال است که با پدرش حرف نمیزند. چرا؟ خودش میگوید: «چون اولین چیزی که از پدرم به یاد دارم این بود که میخواست با چاقو مادرم را بکشد.» او روایت میکند: «برادرهایم را بغل کرده بودم و داشتند […]
زهره سی و یک ساله است. پانزده سال است که مادرش را از دست داده و شانزده سال است که با پدرش حرف نمیزند. چرا؟ خودش میگوید: «چون اولین چیزی که از پدرم به یاد دارم این بود که میخواست با چاقو مادرم را بکشد.»
او روایت میکند: «برادرهایم را بغل کرده بودم و داشتند توی بغلم گریه میکردند. خودم هم داشتم گریه میکردم. خانهمان شلوغ بود. در باز مانده بود یا اینکه یکسری آدم همین جوری آمده بودند. ما رفته بودیم پشت در اتاق قایم شده بودیم و گریه میکردیم. پدرم چاقو برداشته بود و میخواست مادرم را بکشد.
مادرم بعدها گفت که پدرم هیچ وقت واقعا نمیخواسته کسی را بکشد. او مرد بدی نیست. یک کارگر ساده بود. یک وانت هم داشتیم که گاهی با آن بار جا به جا میکرد. گاهی هم ما را عقب وانت سوار میکرد و میرفتیم گردش. به من میگفت سفت بگیر نیفتی، اگه بیفتی نمیام دنبالت».
میگوید دلش برای پدرش تنگ میشود: «کسی را نداریم. مادرم همان وقتها پای بیشتر فامیل را بریده بود. از همه کینه داشت که باعث ازدواجش شده بودند. نمیدانم چرا ولی لابد فکر میکرد یک کسی از فامیل باید بیاید جلوی پدرم را بگیرد و وقتی کسی نیامد یا خودش چون خجالت میکشید، یا چون میخواست آبروداری کند، پای همه را برید. دیگر کس دیگری نبود. ولی دعوا همیشه بود. حتی وقتی مادرم خیلی مریض بود هم دعوا میکردند، داد میزدند، جیغ میزدند، بعد پدرم بلند میشد عصبانیتش را خالی میکرد. بعد میرفت بیرون. پدرم میرفت بیرون، نمیدانم چه کار میکرد. مادرم گریه میکرد. چند روز خبری نبود، بعد دوباره همان آش و همان کاسه.
وقتی پانزده سالم شد یک بار از خانه فرار کردم. رفتم چند ساعتی برای خودم در خیابانها گشتم. نمیدانستم کجا باید بروم. دوستی هم نداشتم. تازه دلم شور میزد که پسرها برگردند ببینند من نیستم چه کار میکنند. برگشتم، رفتم توی انباری تا شب بیرون نیامدم. شب که شد همین جوری ساکت رفتم توی اتاق، برای خودم گرفتم خوابیدم. دیگر با پدرم حرف نزدم. فکر کنم هیچ وقت نفهمید که من تصمیم گرفتم باهاش حرف نزنم. مامانم میگفت زشت است، جواب بده، با سر حرف نزن، گوش نمیکردم. میگفت بچهها نباید به کار بزرگترها کار داشته باشند. فکر میکرد ما نمیفهمیم یا وقتی بچه بودیم نمیفهمیدیم. دیگر نمیدانست که من بیشتر شبها از خواب میپریدم میرفتم ببینم هنوز نفس میکشد یا نه یا اینکه هر صدایی میشنیدیم فکر میکردیم الان است که دعوا راه بیفتد. همهاش منتظر بودم یک چیز بدتری بشود. اینها را که نمیدید.
وقتی مادرم از دنیا رفت، بعدش من شدم جای مادرم؛ کار خانه و باقی چیزها … . پدرم هیچ وقت روی ما دست بلند نکرد. حتی با بچهها بلند هم حرف نمیزد. الان هم همین است. همهاش ما را با پسوند «جان» صدا میکند اما بعد از اینکه مادرم از دنیا رفت هیچ وقت نتوانستم دو کلام مثل آدم با او حرف بزنم. نه فقط خودم نمیتوانم با او حرف بزنم، صدایش را هم که میشنوم هول برم میدارد. از دست و پا افتاده، بازنشسته شده، صبحها میرود پارک، ظهر برمیگردد. پسرها گاهی زنگ میزنند یا میروند چند روزی پیشش میمانند ولی من نمیتوانم. هنوز وقتی بهم زنگ میزند شروع میکنم به عرقریختن. همان سالی یک بار را هم نمیتوانم تحمل کنم که ببینمش.
شاید اگر مادرم آن طوری ما را ترک نمیکرد جور دیگری میشد. شاید میتوانستند مشکلاتشان را حل کنند یا طلاق بگیرند و بروند دنبال زندگی خودشان ولی اینکه مادرم از دنیا رفت و پدرم یک دفعه ساکت شد ما را توی برزخ نگه داشت. فکر نمیکنم هیچ وقت بتوانم با این مساله کنار بیایم …».
همین روزها، یک زن در مقابل دوربین تلویزیون از کتکخوردنهایش گفت و ۲۷ بار تقاضای طلاق. شوهرش هم از کتکزدنهایش گفت. بعد مجری به بینندهها گفت که الان مرد خوبی شده است. در قاب تصویر، دو بچه هم به چشم میخوردند.
پروانه مافی، نماینده مجلس شورای اسلامی در نامهای به رئیس صداوسیما از او خواست «این سازمان به جای تضعیف نهاد خانواده با عادیسازی خشونت علیه زنان، برنامههایی آموزشی درباره حقوق خانواده تولید کند».
معاون دفتر سلامت روان، اجتماعی و اعتیاد وزارت بهداشت در نشستی خبری گفت: «متأسفانه صداوسیما به عنوان رسانه ملی چند روز پیش خانمی را به عنوان الگوی صبر نشان داده که به دلیل کتککاری همسرش، ۲۷ بار تقاضای طلاق کرده اما نتوانسته طلاقش را بگیرد و به زندگی ادامه داده است و این در حالی است که مشخص نیست آن مرد از چه اختلال روانپزشکی رنج میبرد».
قوه قضاییه چند ماهی است که لایحه «تامین امنیت زنان در برابر خشونت» را بررسی میکند.
هویت واقعی مصاحبهشونده نزد ایسنا محفوظ است و «زهره» نام مستعار اوست.