هومن حکیمی دبیر گروه فرهنگی – «به نظر من وقتی آدم توی زندگیش مشکلاتی داره که نه کاملا قابل حل و درکن و نه میشه فراموششون کرد، باید بچسبه به دوروبرش، به چیزای کوچیک و شاید معمولی چون دوران اتفاقای بزرگِ خوب تموم شده». در مطب جمع و جور دکتر نشسته بود و سعی میکرد […]
هومن حکیمی دبیر گروه فرهنگی
– «به نظر من وقتی آدم توی زندگیش مشکلاتی داره که نه کاملا قابل حل و درکن و نه میشه فراموششون کرد، باید بچسبه به دوروبرش، به چیزای کوچیک و شاید معمولی چون دوران اتفاقای بزرگِ خوب تموم شده».
در مطب جمع و جور دکتر نشسته بود و سعی میکرد فکرش را متمرکز صحبتهای مشاورش بکند. زن قدبلند و خوش صحبتی که عادت داشت موقع حرف زدن گاهی به سقف خیره شود. پیش مشاورها و روانپزشکان زیادی در این چندسال رفته بود و با این که تجربه ثابت کرده بود کار خاصی از دستشان برنمیآید اما به نظرش این یکی فرق داشت. حس میکرد یک جورهایی به این ملاقاتها و حرف زدنها عادت کرده. اوایل انتظار معجزه داشت اما حالا مطمئن شده بود دوران معجزه هم به پایان رسیده است.
– «میدونی دکتر، فکر میکنم عشق یه فرار دونفرهس. البته هنوز مطمئن نیستم ولی حتی وقتی که نمیدونی میخوای از چی یا کی فرار کنی، بازم حس میکنی به کسی احتیاج داری تا همراهت باشه و همین هم کار رو سختتر میکنه چون باید کسی رو پیدا کنی که اونم بخواد فرار کنه. همسر سابقم اینو درک نمیکرد. نمیفهمید منظورم از فرار کردن اون بخش فیزیکیش نیست».
– «خب طبیعیه که کمتر کسی اون چیزی رو که توی ذهنمونه همونطوری که آدم دلش میخواد درک کنه. شایدم اون قدری که باید نتونستی براش درست و حسابی توضیح بدی یا قانعش کنی».
– «شاید ولی از بچگی متنفر بودم از اینکه کسی رو قانع کنم، بهخصوص که دوستش هم داشته باشم. این طوری رابطه آدم محدود میشه».
دکتر با لبخندی کمرمق گفت: «باهات موافقم» و بعد ادامه داد: «نگفتی امروز حالت چطوره؟».
مرد از روی صندلیاش بلند شد و به طرف پنجره رو به خیابان رفت. آن را باز کرد و سعی کرد برگی را از درخت بلندی که سرش تا آن طبقه از ساختمان بالا آمده بود، با دستانش لمس کند.
– «دکتر امروز چند شنبهس؟».
– «دوشنبه».
– «آها، خب به نسبت دوشنبههای قبل معمولیترم. یه کمی کمتر توی خودم بودم تا الان ولی در کل فرق چندانی نمیکنه با بقیه روزا».
دکتر به ساعتش نگاه کرد و بعد به مردی که روبهرویش به خیابان و درخت پیر قدیمی زل زده بود. قانون شغلش او را منع میکرد که به بیمارانش وابستگی روحی یا عادت پیدا کند یا حتی دلش برایشان بسوزد، هرچند میدانست بیشترشان در ته وجودشان این را میخواهند و این که فقط درک شوند برایشان کافی نیست و این یکی، بیشتر.
از مرد پرسید: «میخوام نوشیدنی سفارش بدم. تو چیزی میخوری؟».
مرد به آرامی به طرف صندلی برگشت و گفت:
– «بدم نمیاد یه نسکافه بخورم».
زن با تلفن سفارش دو فنجان نسکافه به منشیاش داد و بعد گفت:
– «راجع به پیشنهاد جلسه قبلم فکر کردی؟».
– «منظورتون بیتوجهی به عالم و آدمه؟».
– «بله، منظورم خودخواهیه».
مرد ناگهان به یاد روزهایی افتاد که تازه با همسر سابقش آشنا شده بود و این که آن موقع چقدر خجالتی بود.
– «آره فکر کردم و به نتیجه قطعی نرسیدم. شما تا حالا با غرورتون به دیگران آسیب زدین؟».
دکتر در حالی که به سقف نگاه میکرد، جواب داد: «فکر کنم یکی دوبار، چطور مگه؟».
– «خوبه که تجربهش کردین چون شاید متوجه منظورم بشین. با غرور آسیب زدن یه برتری ویژه داره. اونم اینه که بعدش، آدم فقط شرمنده خودش میشه ولی بعد از آسیب زدنای معمولی و از روی ترس یا ضعف، باید از یکی دیگه هم خجالت بکشی».
زن فکر کرد این آدم به شکل ویژه و قابل احترامی مشکل ذهنی دارد، چیزی که دیگران را مجبور میکند برای لحظهای بر چیزهای به ظاهر مضحک هم تامل کنند.
– «ممکنه کلیشهای به نظر برسه ولی در نهایت فقط خودت میتونی به خودت کمک کنی».
– «خوبه، شما اولین مشاوری هستی که اینقدر رک از ناتوانیهاش حرف میزنه».
نمیدانست چرا ولی از این که در این لحظه مورد سرزنش قرار گرفته بود، لذت میبرد. کمی بعد منشی که داشت نسکافهها را روی میز میگذاشت از زن پرسید: «حالتون خوبه خانم دکتر؟ یه کمی رنگتون پریده انگار».
زن به سقف خیره شد و جواب داد: «چیزیم نیست. یه کم خستهم».
بعد به این فکر کرد اگر به جای روانشناسی، آرایشگری میکرد، الان میتوانست به خیلیها از خودش بگوید. حرفهای جدی، حرفهای خالهزنکی یا حرفهایی که در لحظه گفتن و شنیده شدن فراموش میشوند. یک جور سیال بودن محض بی سرانجام. طوری که انگار قرار نبوده از جایی شروع شوند و به جایی برسند. قبل از این که منشی از اتاق بیرون برود به او گفت: «لطفا ویزیتهای بعدی امروزم رو کنسل کن».
مرد فنجان نسکافهاش را برداشت و پرسید: «دوست دارین شام با هم بریم بیرون؟ یه رستوران تازه باز شده که میگن سوخاریهاش محشره».
زن دوباره لبخند بیرمقی زد و گفت: «باشه یه وقت دیگه».
– «اوه ببخشید، یادم رفته بود که شما متاهلین».
زن در حالی که به سقف زل زده بود، جواب داد: «به این خاطر نیست. واقعا خستهم امشب».
مرد با اصرار و پافشاری عجیبی ادامه داد: «ولی من مطمئنم دلیل اصلیش همینه».
دکتر آهی کشید و جرعهای از نسکافهاش را قورت داد: «هرطور دوس داری فکر کن».
مرد دوباره از جایش بلند شد و این بار به تابلوهای روی دیوار که نقاشیهایی از منظرههای مختلف بودند، خیره شد.
– «دکتر، مشکل اصلی بعضی آدما اینه که مهم واسشون فقط هدفه و این قدر ابلهان که دیگه به مسیر رسیدن توجهی نمیکنن و ازش لذت نمیبرن».
– «تو جزو اونایی؟».
– «بعید میدونم. آخه چه فایدهای داره؟ همه میدونن که بعدِ رسیدن به هر هدفی و بعد از یه مدت کوتاه، دیگه رسیدن بهش لذتبخش نیست، پس دوباره میرن دنیال یه هدف دیگه؛ بازم بدون لذت بردن از مسیر. این یکی از احمقانهترین خصوصیتهای آدماس».
– «منم گاهی دوس دارم بدون اینکه مسیری باشه به چیزی که میخوام برسم. میدونم مزخرفه ولی دلم میخواد همین که به چیزی فکر میکنم اتفاق بیفته».
– «و اون چیز چیه؟».
– «خیلی چیزا. آدمها با مشکلاتشون تعریف میشن نه با خوشیها. همسر من هفتهای دو سه بار بهم خیانت میکنه و میدونه که خبر دارم و این دونستن من هم چیزی رو تغییر نمیده. دخترم فقط هفده سالشه ولی تا حالا دوبار سقط جنین کرده…».
سعی کرد بغضش را کنترل کند و رفت به طرف پنجره رو به خیابان. کمی مکث کرد و گفت: «نظرم عوض شد. دعوت شامت رو قبول میکنم».
مرد با لحن سردی گفت: «پس حدسم درست بود».
– «گفتم که میتونی هرطور دلت خواست فکر کنی».
مرد فنجان نسکافهاش را روی میز گذاشت و گفت: «خوبه. من دو ساعت دیگه توی رستوران منتظرتونم، اینم کارت و آدرسش».
زن در حالیکه به کارت نگاه میکرد قبل از این که مرد از اتاق بیرون برود گفت: «متشکرم».
مرد به آرامی به طرف درب خروجی میرفت که منشی صدایش کرد و گفت: «خانم دکتر گفتن مبلغ ویزیت این جلسه رو به شما برگردونم».
پول را گرفت و از مطب خارج شد.