نارگل چهار گوشه سفره سفیدِ پارچه ای برگ های سبز با دست های مادرجون گلدوزی شده. برگ های سبز و باریکی که همه سبزهای دنیا رو میشه توشون پیدا کرد. از سبزی برگ های گلدوزی شده تا برگ های سبز گل محمدی های باغچه راهی نیست وقتی سفره روی تخت چوبی کنار حیاط نقلی خونه […]
نارگل
چهار گوشه سفره سفیدِ پارچه ای برگ های سبز با دست های مادرجون گلدوزی شده. برگ های سبز و باریکی که همه سبزهای دنیا رو میشه توشون پیدا کرد. از سبزی برگ های گلدوزی شده تا برگ های سبز گل محمدی های باغچه راهی نیست وقتی سفره روی تخت چوبی کنار حیاط نقلی خونه مادرجون پهن شده باشه. سرامیک های حیاط آب پاشی شدن و عطر خاک حواس رو پرت میکنه از صدای قار و قوری که راستی راستی داره میگه خیلی گرسنه ام.
چشم هام رو میبندم و حواسم هست به بخار سماور زغالی مادرجون. قوری گل سرخی روی سماور نشسته و استکان های شیشه ای ردیف شدن کنار هم تو سینی گرد مسی. انگار منتظر سیراب شدن از پاک ترین چشمه این عالم نشستن. مادرجون دست میکشه رو سفره تا صافش کنه. این وسواس رو همیشه داشت. سفره باید صاف صاف باشه. نه چروکی و نه لکه ای از وعده قبلی. هیچ وقت کسی نمی فهمه وعده قبلی چه خبر بوده. میگه شاید دلشون بخواد و هوس کنن. انگار کاسه خالی هم هوس کردنیه…
نان تازه، پنیر تبریزی، خرما و سبزی خوردن هایی که از باغچه چیده رو یکی یکی پخش می کنه تو سفره. زری رفته از زیرزمین مربای گل بیاره. هر وقت میره زیرزمین انگار میره پیش خدا، برمی گرده دستاش پر از نور میشه. پر از خیال هایی که تو بچگی جا گذاشتیم پشت پرده گل دار زیر زمین. همون پرده ای که مهتاب پشتش قایم می شد، اما پاهاش رو میدیدم و قایم باشک رو برنده می شدم. مربای آلبالو و گل محمدی هم از پشت همون پرده پارچه ای میان بیرون. از پشت همون آرزوهایی که جا موندن تو زیر زمین خونه ای که نیست.
صدای ربنای شجریان با یه قطره شور از گوشه چشمم سر می خورن. همه دنیا از چشمم میفته و ربنای شجریان جا خوش می کنه گوشه قلبم. همون جا که گلدوزی های مادرجون جا خوش کردن. سرم رو از پنجره تاکسی بلند میکنم. من غرق شدم وسط آهن و سیمان. غرق شدم بین راست و دروغ فلان خبرگزاری و بهمان رسانه. بخار سماور مادرجون خاموش میشه. دست دراز می کنم استکان چای رو بردارم، اما مهتاب زودتر میخنده و آخرین استکان رو برمیداره.
راننده تاکسی رادیو رو خاموش میکنه از همه لطافت کودکیم دوباره برمی گردم به دنیای چرک و دست خورده آدم بزرگ ها. چشمهامو باریک میکنم و نور چراغ راهنمایی رانندگی مثل همون روزها ستاره ای میشه. ستاره های سبز و زرد و قرمز. صدای بوق ممتد همون ستاره های آریه ای که بچگیام مونده بود رو پس میگیره. راننده دوباره ویراژ میده تا زودتر به مقصد برسه.
مربای گل سفره مادرجون پژمرده شده و شجریان فقط تو رویای آدم ها ربنا میگه. کاش دنیا متوقف شده بود تو لحظه ای که پشت پرده گل دار زیر زمین خونه مادرجون با انگشت مربا میخوردم. همون روز که قبل اذان و افطار یواشکی خوراکی خوردن شده بود بزرگترین گناه زندگیم.
برگ های سبز گلدوزی سفره افطار مادرجون شکافته شده. سفره پر از لک شده و همه وعده های قبلی صافی و آرامشش رو پاک کرده. ماه رمضون های اردیبهشت انگار بهشت همین روزهاست. حالا اما نه باغچه سبز مونده نه سفره سبز میشه.