مفهوم دولت نفتی از اوایل دهه ۱۹۷۰ مطرح شد. از آن زمان این مفهوم بسط یافته و تغییراتی دیده است. با این حال هسته این مفهوم، که همانا شکل گیری یک اقتصاد کاملا وابسته به نفت است حفظ شده است. یکی از ویژگی های چنین اقتصادهایی دگرگونی در سازوکارهای تولیدی است، به این معنا که […]

مفهوم دولت نفتی از اوایل دهه ۱۹۷۰ مطرح شد. از آن زمان این مفهوم بسط یافته و تغییراتی دیده است. با این حال هسته این مفهوم، که همانا شکل گیری یک اقتصاد کاملا وابسته به نفت است حفظ شده است. یکی از ویژگی های چنین اقتصادهایی دگرگونی در سازوکارهای تولیدی است، به این معنا که در نتیجه فراوانی منابع نفتی، تولید به چیزی حاشیه ای بدل می شود. دیگر اینکه مبادلات عموما حول کالاهای غیرمنقول چون زمین و مسکن شکل می گیرد، در واقع بخش عمده سرمایه ها، در فقدان یک نظام تولیدی پویا به بخش هایی چون مسکن سرازیر می شوند. اینجاست که مسائلی چون حباب در بازار مسکن پیش می آید و این بازار رابطه منطقی اش با عرضه و تقاضا را از دست می دهد.
این مسئله یکی از ویژگی های ثابت اقتصاد سیاسی ایران در چند دهه اخیر بوده است. در میانه بحران های اقتصادی امروز آنچه بیش از هر چیز بر خانوارها فشار وارد می کند هزینه های سرسام آور مسکن است. آمارهایی منتشر شده است از تعداد واحدهای خالی مسکن در تهران، وقتی این آمار را می گذاریم کنار قیمت مسکن و اجاره آن در می یابیم که هیچ رابطه ای بین عرضه و تقاضای مسکن وجود ندارد. اما به دلیل هجوم سرمایه های سرگردان به این بخش، تولیدی نیست که این سرمایه ها را جذب کند، و از طرف دیگر ایجاد نوعی نظام مافیایی بر این بازار قیمت مسکن بالاتر از نرخ تورم کلی بالاتر رفته است.
تمام طرح های دولتی درنظرگرفته شده هم نتوانسته اند آرامشی در بخش مسکن ایجاد کنند، نه شهرک های ساخته شده در حاشیه شهرهای بزرگ، نه مسکن مهر و نه هیچ طرح دیگری نتوانست نظمی را در بازار مسکن نهادینه کند. کار به جایی رسیده است که در شهرهای بزرگ، هزینه مسکن، بیش از نصف درآمد طبقه متوسط را عملاً می بلعد. داشتن سرپناه، این نیاز اولیه، به چیزی روز به روز دشوارتر برای شهروندان ایرانی بدل شده است.
تکلیف زندگی چه می شود
صادق صبور
بدون توجه به اطرافش داخل سطل خاکروبه را می کاود، بیشتر وقت ها که از کنار پارک نزدیک خانه رد می شوم، او را می بینم؛ زنی با مانتوی سیاه، رنگ و رو رفته با قامتی اندکی خمیده و یک کیسه سیاه بزرگ در دست که با دقتی مثال زدنی، محتویات سطل خاکروبه را بیرون می آورد، ورانداز می کند، برخی را داخل کیسه می گزارد و بقیه را سرجایش بر می گرداند.
گاهی که چشمم به چهره و نگاه نافذ و سرشار از غرور او می افتد، یاد حرف پدربزرگم می افتم که می گفت: خدا نکند که آدم از اصل بیفتد، از اسب افتادن که عیبی ندارد.
در چند سالی که زن سیاهپوش را می بینم، از این در و آن در متوجه شدم، شنیده ام که برخی از اهالی محل به او پیشنهاد کمک کرده اند، اما زن دست رد به سینه آنها زده است.
با خودم فکر می کنم، نکند فکر کند تازه به دوران رسیده‏هایی که روزگاری، سر تا پایشان به ارزنی نمی ارزید، کمک یک شاهی صناری به او را بر سر کوی و برزن جار بزنند.
٭ ٭ ٭
در خاطرات آلبر کامو نویسنده و فیلسوف بزرگ فرانسوی آمده است: چند سالی را با فقر سر کردن کافی است تا نسبت به آن همدلی و محبت پیدا کنیم و رفته رفته کار به جایی برسد که به عنوان یک واقعیت به اصل و اساس زندگی مان بدل شود.
٭ ٭ ٭
گاهی با خودم فکر می کنم برای رفتن زیر پرچم عدالت باید زیر بار بندگی و حماقت هم رفت؟ و از خودم می پرسم، شرافت را چه باید کرد؛ یعنی باید چشم ها را بست، در گوش ها پنبه گذاشت و لب ها را دوخت، پس تکلیف زندگی چه می شود؟