اندیشمندانی همچون «آدام اسمیت» و «تیلور» نظریه‌هایی درباره مدیریت انسانی تبیین کردند که در آن کارگران به‌مثابه نیرو و سرمایه‌های انسانی از خروجی و سرنوشت محصولاتی که خود در تولیدشان نقش داشتند، بی‌خبر بودند. به تبع آن «هنری فورد» این مدل را در تولید اتومبیل‌های خود -برندِ فورد – به کار بست که در ابتدا […]

اندیشمندانی همچون «آدام اسمیت» و «تیلور» نظریه‌هایی درباره مدیریت انسانی تبیین کردند که در آن کارگران به‌مثابه نیرو و سرمایه‌های انسانی از خروجی و سرنوشت محصولاتی که خود در تولیدشان نقش داشتند، بی‌خبر بودند. به تبع آن «هنری فورد» این مدل را در تولید اتومبیل‌های خود -برندِ فورد – به کار بست که در ابتدا برایش موفقیت‌هایی در پی داشت اما به مرور، نقش نداشتن کارگران در خروجی محصولات و اینکه دریافتند تاثیری در نحوه کلان این چرخه تولید ندارند و بین تلاش بی‌وقفه‌شان با بازار؛ بازاری که می‌بایست رضایتمندی مشتری را تامین کند، فاصله عظیمی وجود دارد و مدیریت کلان مجموعه هم تنها به آنها به چشم یک نیروی کار صفر و صدی می‌نگرد، باعث ایجاد بی‌انگیزگی و رخوت شد. این‌گونه بود که دوران «پسافوردیسم» آغاز گشت که با حذف مدیریت میانی سعی کرد مانع از تسری این بی‌انگیزگی شود؛ شیوه‌ای که کارخانه «تویوتا» در ژاپن در پیش گرفت و به سرعت به جایگاه خوبی رسید اما این پسافوردیسم هم چاره کار نبود… .

امروزه در مدیریت فرهنگی، شیوه‌های چهارگانه‌ای را تبیین کرده‌اند شامل روش دموکراتیک که براساس تنوع فرهنگی و ایده‌ها اجرا می‌شود، روش تخیلی که فرهنگ و هدفی آرمانی را می‌خواهد، روش واقع‌گرایی که براساس واقعیت‌های روز جامعه رفتار می‌کند و روش راهبردی که تلفیقی است و رویکردی میانه را در پیش می‌گیرد. حالا با این مقدمه می‌خواهم به بحث مهم مدیریت فرهنگی در کشور بپردازم.
مسئله فرهنگ در کشور ما به‌وضوح دارای ایرادها و چالش‌های فراوانی است که بخش عمده آن به عدم برنامه‌ریزی‌ها و به‌خصوص نداشتن یک مدیریت واحد فرهنگی مربوط می‌شود. در دورانی که با یک کلیک ساده به سرعت می‌توان به جریان جهانی متصل و از تحولات باخبر شد و در کشور ما که سنت‌ها به‌عنوان رکن اساسی فرهنگ در تعریف کلی آن، بارز و آشکار و موثر هستند، به نظر می‌رسد مدیریت کلان فرهنگی‌مان هنوز نتوانسته به یک شیوه کارآمد و هماهنگ و مدون عمل و رفتار کند. اجزای فرهنگی ما هم به‌مثابه یک جزء موثر و سنت‌گرا از کل کشور به همین شکل دچار چالش‌های فراوانی در حوزه فرهنگی و مدیریتی خود هستند.
بی‌تعارف، در کشوری که نگاه سیاست‌زده هنوز در تمام عرصه‌ها حاکم است، صحبت کردن از مقوله دشوار و مبهم مدیریت دموکراتیک، کاری عبث و بیهوده به نظر می‌رسد. چراکه به طور مثال در هر انتخاباتی که برگزار شده و می‌شود نگاه قومی و قبیله‌گرایی مشهود است و فرآیند انتخابات را دچار یک پارادوکس عظیم در سنجش با ماهیت دموکراتیک آن می‌کند. این قومی‌نگری ایضا در مدیریت فرهنگی نیز به وضوح به چشم می‌خورد.
در بخش مدیریت تخیلی که به طور مستقیم با آرمان‌ها مواجه است نیز شواهد و قرائن فراوانی وجود دارد که موفق نبوده‌ایم. دورانی که به دلایل متنوع، «آرمان‌» از آن فرم و محتوای بکرِ مثلا دهه ۶۰ و حتی قبل‌تر از آن خارج شده و بچه‌های متولد دهه ۷۰ و ۸۰ که حالا وارد سنین جوانی و نوجوانی شده‌اند، فرسنگ‌ها از آرمان‌گرایی نسل‌های قبلی فاصله گرفته‌اند -و گاه تهی از آرمان شده‌اند- چنین شیوه مدیریتی‌ای به هیچ وجه پاسخگوی نیاز جامعه امروز نخواهد بود. ضمن اینکه تعریف اغلب مدیران فرهنگی کشور نیز از مدیریت آرمانی در بیشتر موارد یک آلیاژ ناهمگون و مبهم بوده است که خروجی‌اش چیزی جز رزومه شخصی و گزارش عملکردهای بی‌کارکرد نبوده است.
شیوه مدیریت واقع‌گرایی که در ظاهر روشی کارآمدتر از دو مدل قبلی به نظر می‌رسد نیز در امروز کشور غنی ما -از نظر فرهنگی- (با فرض وجود این تفکر واقع‌گرایی در ذهن مدیران) جواب نداده است، زیرا به نظر می‌رسد نگاه مدیران فرهنگی ما با خواست و نگاه و نیاز هنرمندان و اهالی فرهنگ کشور، تعارض‌های زیادی دارد و یک درک مشترک چاره‌ساز، در این میان، حلقه مفقوده این مسئله است. درواقع آنچه که در ایران با این سابقه فرهنگی و تاریخی غنی و حضور این همه نخبه و فعال فرهنگی و هنری مشاهده می‌شود، بیشتر همان شیوه مورد تایید آدام اسمیت و تیلور و فورد است که در بهترین حالت، فاصله‌ای طولانی بین سرمایه‌های انسانی حوزه فرهنگ با محصولات تولید شده ایجاد کرده است. هنرمندان و فرهنگیانی که ماه‌ها و سال‌ها خون دل می‌خورند و زحمت می‌کشند و تولید می‌کنند اما چرخه ناسالم تولید و عرضه – اگر عرضه درستی را فرض کنیم – و برنامه‌ریزی‌های بد و استقبال و توجه نکردن مدیران فرهنگی به شکل واقعی و نه به شکل صورت‌جلسه‌ای و همایشی، عملا انگیزه‌ای را برای هنرمندان و فرهنگیان باقی نگذاشته است که جریان سیال فرهنگی، نفس بکشد و با توان بهتری ادامه بدهد. البته حتما که می‌شود بر برگزاری جشنواره‌ها و همایش‌ها و… در زمینه‌ها و رشته‌های مختلف در طول سال، نام فعالیت فرهنگی و جریان داشتن فرهنگ و هنر نهاد اما این فقط برای پر کردن رزومه مدیران کفایت می‌کند و بس. چون که به راحتی می‌شود این سوال‌ها را مطرح کرد که؛ شاعران و نویسندگان چقدر مورد توجه قرار می‌گیرند؟ اهالی تئاتر و سینما و مجسمه‌سازی و نقاشی و خطاطی و… کجای این چرخه تولید و عرضه و مخاطب هستند؟ پژوهشگران و محققان حوزه فرهنگ و پیشکسوتان این عرصه کجایند و چه می‌کنند؟ و از همه مهم‌تر امنیت معاش آنها چطور و چگونه است؟ و اینکه مجموعه مباحث مطرح شده، کجای ذهن مدیران فرهنگی کشور قرار دارد؟ اینها نکات بسیار مهمی هستند که تا متولیان امر به آنها توجه نکنند مدیریت فرهنگی در کشور، بیشتر شبیه یک دورهمی خوش‌خوشانه می‌شود و آن‌وقت است که باید «نیما» دوباره برایمان بسراید، چیزی شبیه اینکه؛ «قاصد روزان ابری، داروگ، کی‌ می‌رسد باران؟»، به همین زیبایی، به همین تلخی و چنین هنرمندانه.