بخش عمده ای از آشفتگی های مالی کشور در این سال ها محصول فعالیت های نظام بانکی بوده است که عموماً تن به قواعد و قوانین موجود نمی دهد. نظام بانکی کشور فاقد یک برنامه مشخص علمی و مبتنی بر نیازهای کشور است و به صورت جزیره ای و در راستای اهداف و منافع متفاوتی […]
بخش عمده ای از آشفتگی های مالی کشور در این سال ها محصول فعالیت های نظام بانکی بوده است که عموماً تن به قواعد و قوانین موجود نمی دهد. نظام بانکی کشور فاقد یک برنامه مشخص علمی و مبتنی بر نیازهای کشور است و به صورت جزیره ای و در راستای اهداف و منافع متفاوتی عمل می کند. در واقع این مسئله را می توان در سطح کلان تر به ناکارآمدی بانک مرکزی ربط داد آن هم در نتیجه سلطه سیاست بر ملاحظات اقتصادی. مسئله نخست افزایش بی رویه نهادها و موسسات مالی در دو دهه اخیر بوده است. غالب این موسسات با نفوذ سیاسی و بدون داشتن پیش نیازها تاسیس شده اند، با سودهای بسیار اقدام به جذب سپرده های مردم کردند و عملا نظم مالی کشور را به هم ریختند. دست آخر هم بسیاری از آن ها ورشکست شدند و دولت ناچار شد از بودجه عمومی زیان هایشان را جبران کند، اتفاقی که به تورم هم دامن زد. دیگر اینکه در میانه چالش ها درباره اقتصاد دولتی و خصوصی، خیلی از بانک های دولتی هم حتی قوانین دولتی را رعایت نمی کنند و با سیاست های پراکنده و بعضا متناقض اقتصاد کشور را به مخاطره افکنده اند. دلیل همه این مسائل فراموشی فلسفه وجودی بانک ها است. بانک ها در اساس نهادهای معطوف به تولید هستند، یعنی باید ضمن حفظ ارزش پولی، زمینه تولید بیشتر را فراهم کنند، تسهیلات را سوق دهند به بخش تولیدی و اصطلاحا از آن حمایت کنند. چیزی که اساسا در نظام بانکداری ما دیده نمی شود. بانک های ما نهادهایی تماما مالی هستند، خلق پول می کنند، گاه بدون پشتوانه. خود به عنوان یک عامل وارد بازار می شوند، در امور وکالاهایی سرمایه گذاری می کنند، نظام عرضه و تقاضا را بر هم می ریزند و در تنها عرصه ای که فعالیت معنادار ندارند تولید است. این سال ها هم خیلی ها بر ضرورت اصلاح نظام بانکی تاکید کرده اند، اما گویا بانک ها آنقدری قدرت یافته اند که مانع از اصلاح و تغییر معنادار می شوند. استقرار یک نظم مالی در کشور و حل مسائل اقتصادی، بدون اصلاح این نظام بانکی ممکن نیست.
سکه رایج
صادق صبور
«آدم، صبح که از خواب بیدار می شود، هنوز چشم هایش را درست و حسابی باز نکرده، زیر بمباران خبرهای بد احساس خفگی می کند. دلش می خواهد سر به کوه و بیابان بگذارد…»دوستم آن چنان با شدت و غضب حرف می زد که اگر کمی بیشتر ادامه می داد بیم آن می رفت که سکته کند، به همین خاطر یکی دو بار سینه ام را صاف کردم و گفتم:
– به قول معروف پیاده شو با هم بریم، مگر خبر تازه ای...
دوستم نه گذاشت و نه برداشت، با لحن پرخاشگرانه ای حرف مرا برید و گفت:
– تو هم که از مرحله پرتی…
او کمی مکث کرد تا واکنش احتمالی مرا ورانداز کند و بعد ادامه بدهد:
– از صبح تا شب، از شب تا صبح، هر چه می خوانی، هر چه می شنوی، یک روند حرف جنگ و بدبختی، خون ریزی و آدم کشی و مرگ و …
دیدم اگر مداخله نکنم، می خواهد همینطور ردیف کند، پریدم وسط حرفش و گفتم:
-همه این ها که شمردی، تکراری است، حرف تازه بزن! که نو را حلاوتی دیگر است!
دوستم که از حرف های من جا خورده بود، با دستمال دور دهانش را پاک کرد و این بار بر خلاف معمول تصمیم گرفت که آرام و شمرده حرف بزند:
– ببین، تو انگار تو این دنیا، تو این کشور زندگی نمی کنی… بغل گوشت، طرف زن خودش را می کشد، چون آدم اسم و رسم داری است، تلویزیون برایش نمایش راه می اندازد… تو آن وقت…تا آمدم اطلاعات بیشتری از او بگیرم، بدون خداحافظی گذاشت و رفت، انگار فکر می کرد که این حرف و حدیث ها دیگر سکه رایج شده و گوش من بدهکارشان نخواهد شد!