هومن حکیمی روزنامه نگار ۱ «خدا مرا نبخشد و از سر تقصیراتم نگذرد آقای وزیر، خانم وکیل، آقایان و خانم‌های مردم، اگر که ذره‌ای راست نگویم و ننویسم». این جمله پیشنهادی من است برای اینکه اگر روزی تصمیم گرفتند که روزنامه‌نگاران و خبرنگاران، مانند پزشکان، در ابتدای کارشان سوگند بخورند، همکاران من با صدای بلند […]

هومن حکیمی
روزنامه نگار

۱ «خدا مرا نبخشد و از سر تقصیراتم نگذرد آقای وزیر، خانم وکیل، آقایان و خانم‌های مردم، اگر که ذره‌ای راست نگویم و ننویسم».

این جمله پیشنهادی من است برای اینکه اگر روزی تصمیم گرفتند که روزنامه‌نگاران و خبرنگاران، مانند پزشکان، در ابتدای کارشان سوگند بخورند، همکاران من با صدای بلند بخوانند! فکر می‌کنم این‌طوری از این وضعیتی که شروع به کار می‌کنیم (کرده‌ایم) اگر خیلی بهتر نباشد، بدتر نیست!

این‌طوری شاید من، وقتی با کسی قهر کرده‌ام و از شدت ناامیدی و بیکاری و استیصال، دارم دچار مشکلات ریوی و فیزیکی می‌شوم، به سرم نمی‌زند که «بروم خبرنگار بشوم» و جا را برای دیگران از اینی که هست، تنگ‌تر کنم! دنیا همین‌جوری هم جای تنگی‌ست. جای خشنی‌ست. جای لبریز از دروغ و غرور و اغراقی‌ست. پس رفتن من به سمت قلم و کاغذ و رایانه (یاد آقای «حداد عادل» افتادم چرا؟!) بدون اینکه حرمت سرم بشود و آموزش دیده باشم و عاشق شغلم باشم و بلد باشم که با آن عشق‌بازی کنم و قبلش سوگند بخورم و…، خیلی کار اشتباهی‌ست ولی چه کنیم که دنیا پر شده از کارها و آدم‌های اشتباهی.

۲ من به خودم بیشتر از خانواده‌ام مدیونم و به خانواده‌ام بیشتر از سرنوشت و روزگار و به روزگار و سرنوشت بیشتر از خودم و از این جایی که هستم و از عنوان شغلی که یدک می‌کشم خیلی راضی‌ام و به همان اندازه هم گلایه دارم.

مثل خیلی‌های دیگر می‌توانستم الآن در جایگاه بهتر یا بدتری باشم و اتفاقا با این قسمت از شغلم اصلا مشکلی ندارم چون براساس شعور و علاقه‌ام، انتخابش کرده‌ام اما دقیقا با این قسمت از شغلم مشکل دارم چون خیلی‌ها آن را با علاقه و شعورشان انتخاب نکرده‌اند و این تناقض چندان برای وزارتخانه ما فرقی نمی‌کند!

سی‌وچند سال پیش در یک جنگل معمولی -که برای یک پسربچه حدودا هشت ساله، جنگل عجیب و خفنی به نظر می‌رسید- برای اولین و آخرین بار در تمام زندگی‌ام (تا به حال) یک جغد دیدم که نشسته بود روی تنه شکسته درختی. به پدر و مادرم گفتم که وقتی یک بالش را باز کرد و بال دیگرش را به تنه‌اش چسباند؛ قبل از اینکه با دیدن من پرواز کند، شبیه قوری چای شده بود. بعدش، وقتی داشتیم از جنگل به طرف خانه‌مان برمی‌گشتیم، بین مسیر، پرنده دیگری دیدم که روی تنش راه‌راه‌های رنگی داشت و بالای سرش، چیزی شبیه به کلاه بود و از نظر من در مقایسه با آن جغد، معلم ورزش پرندگان محسوب می‌شد!

الان که چهل‌ویک ساله شده‌ام یادم می‌آید، قبل از اینکه کار روزنامه‌نگاری را شروع کنم، در دلم با گفتن عبارت «خدا مرا نبخشد و از سر تقصیراتم نگذرد اگر که ذره‌ای راست نگویم و ننویسم»، سوگند خورده بودم و البته که هنوز معتقدم پرندگان، یک معلم ورزش دارند!