اردلان عطارپور مرد به فهرست غذا نگاه کرد، دستش را روی جیب شلوارش گذاشت. با انگشت آهسته فشار داد. خشکی کاغذ را زیر انگشت هایش حس کرد. نگاهش روی همبرگر ایستاد. از همه ارزانتر بود، بوی غذا از لای در بیرون می زد. آب دهان را قورت داد. در مغازه را باز کرد. مرد چاق […]

اردلان عطارپور
مرد به فهرست غذا نگاه کرد، دستش را روی جیب شلوارش گذاشت. با انگشت آهسته فشار داد. خشکی کاغذ را زیر انگشت هایش حس کرد. نگاهش روی همبرگر ایستاد. از همه ارزانتر بود، بوی غذا از لای در بیرون می زد. آب دهان را قورت داد. در مغازه را باز کرد. مرد چاق پشت پیشخوان سرش را بالا آورد و به او نگاه کرد.
-یه همبرگر
– مخصوص؟
-نه، معمولی و یه نوشابه
مغازه گرم بود و چند نفری این طرف و آن طرف ایستاده بودند، روی میز دیواری شیشه های خالی نوشابه و ظرف های غذا دیده می شد. مرد به کناری رفت و ایستاد تا همبرگر حاضر شود. عاقل مردی با بارانی رنگ و رو رفته اش پهلویش ایستاده بود و با اشاره به ساندویچش به جوان کناریش گفت:
-هرروز لاغرتر می شه…
جوان که ساندویچش را گاز می زد:
-من خودم با یکی سیر نمی شم.
مرد بی اختیار به جوان نگاه کرد. گازهای بزرگی از ساندویچش می زد و شیشه نوشابه را بالا می برد و سر می کشید. مرد برگشت و به همبرگری که داشت سرخ می شد نگاه کرد. دست های مرد چاق را دید که با کفگیر جلو آمد و همبرگر را که کوچک و قهوه ای شده بود برداشت و میان نان گذاشت. نوشابه ای باز کرد و صدا زد:
-همبرگر
مرد پولش را داد و ساندویچ و نوشابه را گرفت. سر جای اولش برگشت. نوشابه اش را روی میز دیواری گذاشت و کاغذ دور ساندویچ را باز کرد، تویش را نگاه کرد. خمیر نان گرفته شده بود. پسر قد بلندی تو آمد. دفتر و کتابش را روی میز دیواری گذاشت.
-یه الویه با نوشابه
مرد گاز کوچکی از ساندویچ زد و یک قلپ از نوشابه اش را سر کشید. از دیشب تا حالا چیزی نخورده بود. به همبرگرش نگاه کرد و بی اختیار چشمش به بخچال افتاد. توی یخچال الویه و سوسیس و کالباس و همبرگر کنار هم چیده شده بود. پشت یخچال پسر ده- دوازده ساله ای خیارشورها را می برید. توی سینی کنار دستش می ریخت. صدای مرد چاق دوباره بلند شد.
-الویه کی بود؟
یک ظرف نیم خورده ی سوسیس و سیب زمینی آن طرف تر، روی میز دیواری به چشم مرد خورد. تکه ای نان هم کنارش بود. روغن روی سیب زمین ها ماسیده بود و سوسیس های سرخ و پف کرده از میان آن ها توی چشم می زد. صدای مرد بارانی پوش بلند بود:
– هرچی آدم درمیاره خرج شکم می شه…
جوان کناریش که آخرین تکه ساندویچش را می جوید، گفت:
-کاش می گفتم خمیرش رو نگیره.
-خب می گفتی
– آدم روش نمی شه…
مرد هنوز به ظرف نیم خورده نگاه می کرد و ساندویچش را کم کم می جوید.
– این لامسبم باز شروع کرد.
مرد به بیرون نگاه کرد. روی شیشه مغازه مردی نقاشی شده بود که داشت همبرگری را گاز می زد. لپ هایش برآمده بود و انگشت هایش توی همبرگر گم شده بود. باران روی صورتش سر می خورد و پایین می آمد. در صدا کرد، جوانی که کاپشنی پوشیده بود و کلاهی به سر داشت، تو آمد:
-یه الویه و یه پرس سوسیس- سیب زمینی با نوشابه
مرد جوان و عاقل مرد رفتند. چند نفر که با هم تو آمده بودند جای شان را گرفتند و کنار مرد ایستادند. یکی از آن ها رو به مرد گفت:
-بی زحمت یکم اون ورتر
حالا مرو جلوی ظرف سیب زمینی- سوسیس ایستاده بود، بدون اینکه ظرف را پس زند. نوشابه اش را کنار ظرف گذاشت.
– الویه حاضره
مرد لای آخرین تکه ساندویچش را نگاه کرد. کناریش کت نازکی پوشیده بود و هنوز با دستمالی به موهای خیسش می کشید:
-هوا زود سرد کرده
دود سیگار به صورت مرد خورد. نگاهی به ظرف نیم خورده و تکه نان انداخت. به نظرش رسید کسی دارد نگاهش می کند. برگشت و مشتری ها را برانداز کرد.
کسی نگاه نمی کرد. مرد چاق پشت پیشخوان دستش را تا کتف توی یخچال کرده بود و سوسیس و سیب زمینی درمی آورد.
باران تندتر شده بود. دانه هایش درشت بود. از سر و صورت مرد روی شیشه سرازیر می شد. حالا مرد ساندویچش را خورده بود و داشت نوشابه اش را سر می کشید و همین طور چشمش به ظرف نیم خورده بود.
پسر بچه ده- دوازده ساله اش از پشت یخچال بیرون آمد. شیشه نوشابه های خالی را از روی میز برداشت. با سر و صدا توی جعبه گذاشت. کاغذ و ته مانده غذا را از دور و بر مرد جمع کرد.
مرد شیشه نوشابه اش را روی میز دیواری گذاشت و ظرف نیم خورده را با پشت دست به طرف پسر هل داد. پسرک متعجب مرد را نگاه کرد. ظرف را برداشت توی ظرف زباله خالی کرد. بعد برگشت و شیشه نوشابه را برداشت. باز نگاه مرد کرد. در صدا داد. هوای سردی تو زد. صدای زنانه ای گفت:
– آقا یه همبرگر
– مخصوص؟
– نه، معمولی
– نوشابه می خوای؟
– نه آقا فقط یه همبرگر
زن دست و صورتش سرخ بود. توی خودش جمع شده بود. دستی به روسری خیسش کشید و به طرف مرد آمد. مرد جای خودش را به او داد و به سوسیس سیب زمینی هایی که روی اجاق سرخ می شد، نگاه کرد.
آب دهان را قورت داد. بی اختیار دستش توی جیبش رفت و بیرون آمد. در را آهسته باز کرد و زیر باران توی خیابان راه افتاد.