هومن حکیمی دبیر گروه فرهنگی ۱ «مردک بیخاصیت. اصلا نمیفهمه چطور حرف بزنه. فکر میکنه همه گماشتهاش هستند. خوبه حالا من کارمندش نیستم. خیر سرتون حقوق میگیرید که کار مردم رو راه بندازید.» و همینطور که با خودش حرف میزد، از اداره بیرون رفت. میگویند دوران سختی بالأخره تمام میشود. راست میگویند، اما نمیدانند که […]
هومن حکیمی
دبیر گروه فرهنگی
۱
«مردک بیخاصیت. اصلا نمیفهمه چطور حرف بزنه. فکر میکنه همه گماشتهاش هستند. خوبه حالا من کارمندش نیستم. خیر سرتون حقوق میگیرید که کار مردم رو راه بندازید.»
و همینطور که با خودش حرف میزد، از اداره بیرون رفت.
میگویند دوران سختی بالأخره تمام میشود. راست میگویند، اما نمیدانند که خود «سختی» همیشه منتظر میماند تا دوران تازهای را بهزودی برایت فراهم کند.
از صبح تا الآن با کلی آدم بدبخت مواجه شده بود که دلخوشیشان این بود که توی دفترش بنشینند، از مشکلاتشان بگویند و او یکتنه همهشان را حل کند. نشدنی است، امکانپذیر نیست. اصلا بیشتر شبیه شوخی است. در همه جای دنیا هم اینطور است. باید با سیل عظیم بیرحمی مواجه شوی، بهخصوص وقتی کاری هم از تو ساخته نیست.«مش رضا، بیزحمت یه استکان چایی برام بیار.»
کمی بعد منصرف شد.
«نمیخواد، زحمت نکش.»
از جالباسی کهنه اتاقش، کتش را برداشت، پوشید و رفت تا به پسر معلولش سر بزند. به خودش یادآوری کرد که سر راه بیمارستان یک اسباببازی جدید بخرد. دلش میخواست باران بیاید.
۲
«نمیدونم چه حکمتیه که همیشه روز تولدم تنهام. یعنی شده تا چند روز قبل و حتی بعدش کلی آدم پیشم هستن ولی این روز بهخصوص نه. البته میگن روز بهخصوصیه ولی به نظر من اینطوریام نیست. حالا ولش کن. تو خوبی؟ اوضاعت ردیفه؟»
تلفن همیشه یک وسیله ارتباطی خاص اما اجباری بوده و هست؛ ربطی هم به آمدن تکنولوژی و تلگرام و غیره ندارد. ارتباط برقرار میکند ولی کافی نیست، هرچند بهتر از هیچ است!
«ببین، صدات قطع و وصل میشه. انگار آنتن نداری. من خونهام، همیشه این وقتا خونهام. اگه تونستی بیا پیشم. نترس، تا روز تولدم خیلی مونده!»
تلفن که قطع میشود، حجم تنهایی آدم چند برابر میشود. بعد مجبوری یا سیگار بکشی -البته اگر سیگاری باشی- یا بروی پشت پنجره و به بیرون زل بزنی، یا سعی کنی فیلم ببینی و کتاب بخوانی یا… . چقدر کار برای انجام دادن وجود دارد که از آنها خبر نداری! اما نمیشود، یک چیزی هنوز کم است.
بیرون خانه از پشت پنجره هم در این وقت شب خبری نبود. یک خیابان اصلی با چند کوچه فرعی که تکوتوک اتومبیل یا آدمی از آنها عبور میکرد، اتفاقی نبود که خیلی قابلتوجه باشد.
تنهایی البته مسئله امروز و دیروز آدمیزاد نیست. اینکه انتظار داشته باشی با پدر و مادر و دوست و از اینجور حرفها پر بشود هم اگرچه بیربط نیست اما خیلی هم کاربردی نیست، زیرا هر کدامشان با هر درجهای از دوست داشتن یک روزی میروند؛ یا تو میروی.
برگشت، کنار میز تلفن آمد و با حسرت به آن نگاه کرد. انگار خوابش برده بود.