کم هستند آدم هایی که بدون توجه به شرایط متداول، بدون توجه به «بودن و نبودن» آنطور که دلشان می خواهد زندگی می کنند، در واقع آنطور که دوست دارند، بدون توجه به بایدها و نبایدها با زندگی بازی می کنند … کار را به چالش می کشند و کاری هم به آخر […]
کم هستند آدم هایی که بدون توجه به شرایط متداول، بدون توجه به «بودن و نبودن» آنطور که دلشان می خواهد زندگی می کنند، در واقع آنطور که دوست دارند، بدون توجه به بایدها و نبایدها با زندگی بازی می کنند … کار را به چالش می کشند و کاری هم به آخر خط ندارند. در میان این آدم های اندک، هستند آدم هایی که هر چه از خوب و بد انجام می دهند مردم دوستشان دارند حتی کار به جایی می رسد، کسانی هم که مخالفشان هستند آخر کار مجبور می شوند که زبان به ستایش بگشایند.
دیگو مارادونا از همان اندک آدم هایی بود که آنطور که دوست داشت، اصلا آنطور که بود، زندگی کرد از زمین به آسمان رسید و زمانی هم که داشت قطره قطره آب می شد و به زمین می ریخت همانی بود که بود، که می خواست و همانی بود که دوست داشتنی بود. او مردی بود که شبیه هیچ کس نبود. خوب و بد زیستن بر اساس تعریف های رایج برآیند و آخر کار به صاحب این دو صفت متضاد برمی گردد، اما هستند کسانی که در خود از جوهره «دوست داشته شدن» بهره مند هستند و این یک نعمت بزرگ است که ذاتی و غریزی است و با زور و پول و … قابل خرید و فروش نیست.
آرژانتینی ها اسطوره های خود را دوست دارند و بر خلاف خیلی ها فراموشکار نیستند.
٭ ٭ ٭
حمیدرضا صدر در کتاب بسیار جذاب و نوستالژیک مردان فوتبال: تک نگاری ها/پیراهن های همیشه (نشر چشمه)/چاپ اول/۱۳۹۶) به زندگی و آغاز و پایان تعدادی از بزرگان فوتبال ایرانی و خارجی از جمله مارادونا می پردازد که با تشکر از ناشر و نویسنده گرامی بخش هایی از آن را می خوانیم:
دیگو می خواست خودش باشد، فقط خودش. نمی توانست خلق و خوی آمریکای جنوبی خودش را نادیده بگیرد، نمی توانست اروپایی شود، نمی توانست ادا در بیاورد، اعتقاد داشت برای کسی که شیفته خودش نمی شود معجزه ای رخ نخواهد داد، در او چیزی خودستایانه موج می زد که متعلق به خودش بود، اصرار بر «مارادونا بودن» آرژانتینی های را خوش می آمد، ولی حال خیلی ها را هم بهم می زد. بنابراین وقتی در جام جهانی ۱۹۹۴، در ادرارش نشانه های آفدرین پیدا کردند، بلافاصله بیرونش انداختند، گفتند «برو خانه ات، همان جایی که به آن تعلق داری!»
آفدرین یکی از آن داروهای محرکی بود که فعالیت دستگاه عصبی مرکزی را افزایش می داد و سایر سلول ها را هم تحریک می کرد. اسیدهای چرب بیشتری تولید می کرد و سوخت و ساز بدن را بالا می برد، چربی های ذخیره زیرپوستی بدن را به جریان می انداخت و مصرف کننده را ظاهرا جوان تر می کرد، آمریکایی ها مشکلی با آفدرین نداشتند و ورزشکارانشان از آن استفاده می کردند، ولی فیفا نه. فیفا آفدرین را قدغن کرده بود. خصوصا برای دیگو که او را در جام جهانی جوانتر کرده بود، سر حال تر، با نشاط تر و قوی تر. همه آن چیزهایی که برای بیرون انداختنش کافی بود. ضدآرژانتینی و ضدمارادونایی دم از اخلاق زدند و فیفا را برای رعایت مقررات و اخلاق ستایش کردند. جماعتی هم به حمایت از دیگو پرداختند. علیه هاولانژ و سپ بلاتر با این مضمون که با دیگو خصومت شخصی داشته بیانیه دادند. اتهام سراغ کوکائین رفتن دیگو حقیقت داشت. خودش اعتراف کرد کوکائین می کشیده. گفت از همان زمانی که راهی بارسلونا شده کوکائین می کشیده. گفت می خواسته فراموش کند روزی فراموش خواهد شد. حقیقت احتمالا این بوده، دیگو هم می خواسته معروف باشد و هم زیر بار سنگین شهرت شانه خالی کند. نه می توانسته با شهرت زندگی کند و نه بدون آن.
دیگو زیر آوار سایه اش له شد. کمرش از همان روزهایی که سینه چاک هایش فریاد «مارادونا، مارادونا» سر دادند خم شد، کم کم، ذره ذره. بر گرده ی دیگو باری به نام «مارادونا» سنگینی کرد.شمایلی بزرگ تر و غول آسا که ترکیب انسانی اش را کوچک کردو حقیر، مارادونا بود که دیگو را به زانو درآورد. همان بالا تنه توپر و پاهای قوی اش او را به بند کشیدند. بالا تنه ای با چربی و پی اضافه و پاهایی با قوسی بی قواره. سال ها بود بدون قرص خوابش نمی برد. آخرین باری را که بی دغدغه سر به بالش گذاشته بود به یاد نمی آورد. همه چیزش شد قرص و قرص، دارو و دارو، آمپول و آمپول، فراموشی و فراموشی.
وقتی با قد کوتاهش برابر انگلیس در جام جهانی ۱۹۸۶ بالاتر از پیتر شیلتون پرید و دستش دروازه انگلیس را باز کرد، از دهانش جمله ی «آن دست خداوند بود» هم بیرون پرید. جمله ای که انگلیسی ها را عصبانی کرد، ولی برای سینه چاک هایی که هر جمله پرتی را جدی می گرفتند بدل شد به خداوند. مگر دروازه انگلیس را برای بار دوم به آتش نکشید؟مگر بلژیک را یک تنه به نابودی نکشید؟ مگر لشکر بکن بائر را در فینال به زانو در نیاورد؟ مگر آلف رمزی نگفته بود پله تقریبا همه چیز را دارد و دیگو تحقیقا همه چیز را؟
٭ ٭ ٭
دیگو در ناپولی شد «دیگو مقدس»، در روز معارفه اش، هفتاد و پنج هزار تن سکوهای سن پائولو را پر کردند و دیگو سوار بر هلی کوپتر، از آن بالا، به سان خدایی وسط زمین پائین آمد. تصویرش را کنار تصویر حضرت مریم قرار دادند و مجسمه اش را کنار مجسمه حضرت مسیح. ردای قدیس ها را بر شانه های مجسمه اش انداختند و زیر پلک هایش را به رنگ خون نقاشی کردند. بر سر پسر بچه هایشان کلاه گیس های فرفری گذاشتند تا شبیه دیگو شوند و بر تن سگ ها و بزغاله هایشان جامه آبی آسمانی تن کردند تا زمین و آسمان در صف لشکریان دیگو قرار گیرند. هواداران دو آتشه ناپولی می گفتند دیگو از پشتیبانی خدایان برخوردار است. بنابراین مجسمه کوچولوهایی شبیه تیریتون با شمایل دیگو ساختند. شبیه «مرد ماهی» قصه های اساطیر یونانی با بالاتنه ای شبیه انسان و دمی به سان دم ماهی ها. مرد ماهی سوار بر اسب ها و هیولاهای دریایی روی امواج دریا سوار می شد و با ضربه هایش امواج را آرام می کرد و دیگو هم رم، یونتوس، میلان و اینتر را به بند می کشید. دیگو جلوی لشکر راه افتاد و سپاه نصفه نیمه ناپولی را که معروف ترینشان فرناندو دی ناپولی و چیرو فرارا بودند به دندان کشید. هر گلی که زدند انتقامی بود که از تاریخ گرفتند. در ۱۹۸۷ با سه امتیاز بیشتر از یووه قهرمان شدند. لشکر نصفه نیمه دیگو دوباره در ۱۹۹۰ با دو امتیاز بیشتر از میلان قهرمان شد. تورینی ها او را «کوتوله» خواندند و میلانی ها به او لقب «همبرگر مو وزوزی» دادند. ولی «کوتوله-همبرگر مو وزوزی» فوتبال ایتالیا را تکان داد. پیش از او هیچ تیمی از شهرها و مناطق پائین تر از شهر رم، قهرمان سری آ نشده بود.
جام جهانی ۱۹۹۰ که تمام شد همه ایتالیایی ها از دیگو متنفرتر شدند. همه جز مردمان ناپولی. آرژانتین جام را با شکست آغاز کرد اما بالا آمد. بالا و بالاتر و در نیمه نهایی رسید به ایتالیا. در کجا؟ در سن پائولی. در معبد مقدسی که سر همه غول های سری آ را گوش تا گوش بریده بود. او در شب سوم ژوئیه ۱۹۹۰ سر تیم ملی ایتالیا را هم پس از ۱۲۰ دقیقه نبرد در سن پائولی برید. ایتالیایی که تا آن دیدار گلی نخورده و زین قهرمانی اش را محکم میکرد برابر آخرین ضربه ای که آرژانتینی ها به توپ نواختند مغلوب شد. ضربه ای که دیگو آن را نباخت، از روی نقطه ای که خوب آن را می شناخت. دروازه والتر زنگا باز شد و ایتالیایی ها زدند زیر گریه. آرژانتین راهی فینال شد و وقتی برابر آلمان با آن ضربه پنالتی مشکوک شکست خورد، ایتالیایی ها جشن گرفتند.
وقتی دیگو ناپولی را ترک کرد مردم شهر سیاه پوش شدند. به عروسک هایشان سوزن فروکردند تا جلوی رفتنش را بگیرند. برابر مجسمه های حضرت مریم و حضرت مسیح زانو زدند و دعا کردند دیگو نرود. دعا کردند بماند و دوباره جوان شود. دیگو زندانی شهری شده بود که مردمانش به پایش می افتادند. زندانی کاموراها که از قرن شانزده همه جنایت و جنحه جنوب ایتالیا را از آن خود کرده بودند. کاموراها که بر همه چیز فرمان می راندند. دیگو رفت و بلافاصله او را مردی معتاد کوکائین خواندند. «مارادونا» طی چند شب شد «ماراکونا».
٭ ٭ ٭
دیگو برگشت. در سی و چهار سالگی. پس از سپری کردن دوره محرومیتش. می گفتند کوکائین هر تنی را نابود می کند و هر روحی را به زوال می کشد ولی او به جام جهانی ۱۹۹۴ برگشت. آماده و سر حال. مثل قدیم، مثل روزهای خوب. ولی ماجرای افدرین بلافاصله پیش آمد و گریبانش را چسبید و همه چیز تمام شد. دیگو بعدها درباره ماجرای افدرین در کتاب زندگینامه اش نوشت ریپ فیول، تمرین دهنده اش، نسخه آمریکایی افدرین را جای نسخه آرژانتینی اش به او داده و آنها تفاوت هایی داشته اند. نوشت با فیفا به توافق رسیده بود برای کاهش وزن از دارو استفاده کند. بیرون انداختن دیگو از جام جهانی ۱۹۹۴ پایانی بود بر ۱۷ سال بازی ملی اش. ۹۱ بازی و ۳۴ گل. مخالفانش می گفتند تاوانش را داده، قیمت پر حرفی هایش را پرداخته، زیاده گویی هایش را. وقتی یک دهه بعد بدل به مرد فربه ۱۲۷ کیلویی می شد و شبیه کاریکاتورهایش، خیلی ها گفتند تمام شده و حتی نمی تواند ادای خودش را درآورد. فقط ناپولی از او ستایش کرد و پیراهن شماره ده اش را به موزه فرستاد، ناپولی که با رفتن دیگو نزول کرد و از سری آ رفت به سری بی و از سری بی به یک لیگ پائین تر. همان زمانی که دیگو خودش را لاغر می کرد و دوباره شبیه خودش می شد. بازی رفت و برگشت دیگو با زمین و زمان ادامه داشت.
دیگو برخلاف بازیکنان آمریکای جنوبی که پس از مدتی زندگی در اروپا، اروپایی شدند، خوب یا بد، اروپایی نشد. آرام نگرفت و یاغی گری از نوع آرژانتینی اش گاه و بیگاه زبانه کشید. وقتی شروع به حرف زدن کرد کسی جلودارش نشد، ولی وقتی پا به توپ دوید مهارناپذیرتر بود. فوتبال با رفتن مارادونا آخرین یاغی واقعی اش را از دست داد. آخرین نافرمانش را، آخرین شورشی اش را، آخرین لشکر یک نفره اش را.