انسان بدهکار
انسان بدهکار

گاهی خوابش را می‌دیدم. فکر می‌کردم که عارضه‌ای است فردی؛ تا اینکه شنیدم و خواندم که کسان دیگری هم به این هراس دچارند. اصلاً شاید تجربه‌ای عام باشد؟ در خواب و خیال، انگار که تنها یک امضاء مانده برای فارغ‌التحصیلی و همه چیز مرتب پیش می‌رود. تا اینکه لحظه آخر، آن خانم یا آقای واحد […]

گاهی خوابش را می‌دیدم. فکر می‌کردم که عارضه‌ای است فردی؛ تا اینکه شنیدم و خواندم که کسان دیگری هم به این هراس دچارند. اصلاً شاید تجربه‌ای عام باشد؟ در خواب و خیال، انگار که تنها یک امضاء مانده برای فارغ‌التحصیلی و همه چیز مرتب پیش می‌رود.
تا اینکه لحظه آخر، آن خانم یا آقای واحد اداری یا آموزشی می‌گوید«شما که هنوز دو واحد را پاس نکرده‌اید». آن دو واحد هم معمولاً پرت‌ترینِ دروس یا واحدها هستند. تجربه‌ای هولناک است.
اما هراس از احتمالِ پیشامدی ناگوار فقط مربوط به دانشگاه نیست. ما آدم‌های مدرن محصور در میان انبوه سازمان‌ها و نهادها هستیم: بانک، شهرداری، پلیس، ادارات مختلف، که تقریباً همگی با قواعدی خودسرانه اداره می‌شوند، اراده خود را تحمیل می‌کنند و بر زندگی ما سایه افکنده‌اند.
در خانه نشسته‌ای که پیامکی از بانک می‌رسد: « این مقدار هزینه بابت خدمات سالیانه از شما کسر می‌شود»؛ یا پیامکی که خبر از جریمه‌شدنت می‌دهد؛ رانندگی با سرعت؟ چراغ قرمز؟ ؛ یا چه می‌دانم عوارض سالانه اینجا و آنجا که اگر هم در زمان مقرر پرداخت نشود، مشمول جریمه خواهد شد.
دائماً هم باید به دنبال تمدید این یا کارت باشی. بی‌اعتنایی به هرکدام از این موارد هم برابر است با محرومیت از برخی خدمات. اما مسئله تنها محرومیت نیست، بلکه احساسِ هراس دائمی است؛ که باید همیشه مراقب باشی مبادا خللی در هرکدام از این‌ها بوجود آید. پیامد همه این‌ها چیست؟
بتدریج دستگاه روانی آدمی در برابر این هجمه سنگین در موقعیتی انفعالی قرار می‌گیرد و کار به نوعی احساس خطا یا گناه می‌کشد؛ یا به عبارت بهتر احساس بدهی. به اینکه اگرچه حضور ذهن ندارم و خودم خبر ندارم، اما شاید در همین لحظه، در جایی جریمه یا بدهی برایم ثبت شده یا به جایی بدهکار باشم و هر آن ممکن است خبرش برسد. یعنی نوعی بدهکاریِ بالقوه که در تمام طول شبانه و روز باید بارش را به دوش بکشی.
و بعد ما سرگردان در این هزارتو، به جوزف کا، در رمان محاکمه کافکا شبیه می‌شویم که یک روز اول صبح عده‌ای می‌آیند و به جرمی که معلوم نیست چیست می‌برندش و او متعجب در پیِ کشف جرمش روان می‌شود. هرچند شاید آن روز هیچ تعجب نکنیم؛ حتماً به جایی بدهکار هستیم.