مایا جهانگیری انگار آدم ها ساخته شده اند تا هی با خودشان کلنجار بروند و مدام مسیرهای جدیدی را درست کنند. اما در راه ساختن این مسیرهای جدید چالش های زیادی گریبان خودِ آدم ها را می گیرد؛ معمولا با نام خوددرگیری آن را می شناسیم. فرض کنید فردی که سیگار می کشد و […]
مایا جهانگیری
انگار آدم ها ساخته شده اند تا هی با خودشان کلنجار بروند و مدام مسیرهای جدیدی را درست کنند. اما در راه ساختن این مسیرهای جدید چالش های زیادی گریبان خودِ آدم ها را می گیرد؛ معمولا با نام خوددرگیری آن را می شناسیم. فرض کنید فردی که سیگار می کشد و نمی تواند ترک کند. مشخصا باید خیلی پوست آدم کلفت باشد که خودِ سیگاری اش را ترک بدهد. باید یک خودِ معلم بیرون بیاید تا همه چیز سر و سامان بگیرد.
انگار همیشه باید یک بزرگتر باشد و یک حرفی را که می دانیم با کلماتی قلمبه سلمبه تر به ما بگوید تا بفهمیم داریم اشتباه می کنیم. چرا خودمان به خودمان اشتباهات را گوشزد نکنیم؟
فکرش را بکنید! جای اینکه از گیر های بزرگترها عذاب بکشیم خودمان به خودمان گیر می دهیم. اینطوری هم اشتباهاتمان دهان به دهان نمی چرخد و هم سریع تر به مرحله تنبیه و جبران اشتباهات می رسیم.
از خودم شروع می کنم . سخت نیست باید فرض کنیم یک انسان مثبت درون ما زندگی می کند و دائم می خواهد اشتباهات را گوشزد کند. یک جورهایی خود ماست اما با تفاوت هایی. یک صدایی در ذهن ماست که فقط ما می توانیم بشنویم. لازم نیست وارد ابعاد فلسفی اش شویم فقط یک خودکار را بر می داریم و از زبان آن آدم مثبت درونمان به خود پر اشتباهمان نامه می نویسیم.
می دانید قسمت جالبش کجاست؟ اینکه همه انسان ها اشتباه می کنند اما پاش برسد همه می توانند بهترین معلم برای خود و دیگران باشند. پس بگذاریم این معلم سخت گیر برای ما نامه بنویسد . مگر چه می شود؟ حتما می گویید: وقت تلف کردن است؛ اما من می گویم: نه. می گویید: چطور؟ می گویم: ادامه را بخوانید.
«ورود معلم: سلام لابد داری می پرسی من کی هستم؟. می تونی منو معلم صدا کنی.یه معلم که نیمه ی جدی تر خودته و می خواد جلوی اشتباهاتتو بگیره. خب سریع میرم سر اصل مطلب. به من بگو ببینم امروز بعد از ظهر با یکی از دوستات بعد از مدرسه رفتی پارک درسته؟» بله آقا ….درسته. یه سوال .ببخشید شما واقعا تو ذهن من هستید؟
«البته عزیزم . حالا بهتره بحث رو عوض نکنی. توی پارک چکار می کردین؟» هیچی فقط یخورده بازی کردیم و حرف زدیم. همین چیزای معمولی دیگه. «نکنه فک کردی می تونی منو گول بزنی هان؟ خودت می دونی راجع به چی دارم حرف می زنم…» آهان…اون سیگار رو می گین. هیچی دیگه دوستم یه سیگار کشید. نکنه به خاطر سیگار کشیدن اون من باید تنبیه بشم؟
«بچه جون فک کردی می تونی سر منو شیره بمالی. خودتو به اون راه نزن…. اوکی؟» چشم. آقا معلم شما هم خیلی جدی هستین ها. اون پیشنهاد کرد که سیگار بکشم ، منم گفتم نه. «گفتی نه ولی نزدیک بود سیگار رو بگیری…» نه بابا. عمرا نمی گرفتم. شما زیادی نگرانی …
«من درون توام و از همه چی خبر دارم. فهمیدم که می خواستی بگیری اما حالا اینبار رو تونستی مقاومت کنی…» حالا که نگرفتم.چیزی هم نشد… «عزیزم امروز نگرفتی، آیا فردا هم قدرت نه گفتن به سیگار رو داری؟ فردا گفتی نه، پس فردا چی؟فرداهای دیگه چی؟ مطمئنم الان داری میفهمی منظور من از این حرف ها چیه؟» یه جورایی
«من میخوام یک پیشنهاد گنده و خوب بدم که می تونه تو رو از شر نه گفتن به سیگار خلاص کنه . یه پیشنهاد که اگه قبول دیگه هی مجبور نیستی به سیگار نه بگی، یعنی سیگاری نیست که بخوای تو بهش نه بگی .» خب میشه پیشنهادتون رو بفرمایید؟
«فراموش نکن همونطور که معلمت هستم همونطور هم من خود توام فقط یه خورده جدی تر…» درسته شما خود من هستید ولی باور کنید خیلی جدی تر … «آره آره….خب حالا وقتی من خود توام….تا الان تونستی حدس بزنی که پیشنهادم چیه؟ دلم می خواد آخرین دیالوگ رو خودت بنویسی ….یالا من دیگه کارم تموم شد…. خودت باید به خودت پیشنهاد بدی یالا….» به جای اینکه با آدمای سیگاری بشینم و مجبور باشم دائم به سیگار نه بگم، بهتره آدمای سیگاری رو از دور و برم حذف کنم.
باور کردنش سخت است. همانطور که اشتباه می کنم همانطور هم می توانم جلوی اشتباهاتم را بگیرم. در مواردی مثل این، فقط باید قبل از بروز اشتباه ، زمینه را برای به وجود آمدن اشتباه از میان برداریم. شاید این معلم درون شما هم باشد. من مطمئنم هست. فقط کافیست قلم را به دستش بسپارید و به پیشنهادهایش گوش دهید. مطمئنا آن معلم خود شماست اما جدی تر.