مجید عابدینی راد حکیم توی خونه سخت مشغول کار بود که آیفونش زنگ زد. قمر دختر خواهرش بود، که مجبور شد بعد از باز شدن در، هن و هن کنان، چهار طبقه ساختمون رو بالا بیاد! توی پاگرد راه پله، حکیم با صدای بلند بهش گفت: دختر خوب، باید یک کم بیشتر ورزش […]
مجید عابدینی راد
حکیم توی خونه سخت مشغول کار بود که آیفونش زنگ زد. قمر دختر خواهرش بود، که مجبور شد بعد از باز شدن در، هن و هن کنان، چهار طبقه ساختمون رو بالا بیاد! توی پاگرد راه پله، حکیم با صدای بلند بهش گفت: دختر خوب، باید یک کم بیشتر ورزش کنی تا مثل دایی قبراق بشی و، این نود تا پله رو، دو پله یکی بیای بالا، و تازه خم هم به ابروت نیاری!
قمر در حال نفس نفس زدن از همون طبقه دوم جواب داد: آخه دایی، دفعه دیگه که دنبال جا گشتی یه آپارتمان زیر پله بگیر، که آدم با راحتی بیشتری در ِ خونه ت رو بزنه!
وقتی قمر وارد سالن شد و روی مبل از خستگی ولو شد، حکیم گفت: باشه دایی جون. همین کار رو دفعه بعد خواهم کرد! آخه از طرفی هم صاحب خونه این جا، توی روزگار کووید و مکافات حذف چهار تا صفر، صد میلیون برده روی رهن! بعد هم، نصف یه همچی فضایی برام واقعاً کافیه! همون، یه زیر پله حیاط دار می گیرم، که بشه بهار و تابستون بساط چای رو روی تخت، توی حیاط ش پهن کرد! تو هم این طوری بیشتر و راحت تر میای به سراغم، چطوره؟
قمر گفت: حالا می شه یه قهوه فرانسه دبش برام درست کنی!؟ یه لیوان آب خنک هم بی زحمت بهم بده!
حکیم یه پارچ آب از توی یخچال بیرون آورد و با یه لیوان روی میز جلوی گذاشت، و وقتی داشت بساط قهوه رو روبراه می کرد، قمر ازش پرسید: راستی توی این یه هفته که ندیدمت، چه کارهایی رو پیش بردی؟ اوضاعت بر وفق مرادته؟
حکیم همین طور که داشت برای قهوه یه فیلتر با دستمال کاغذی ردیف می کرد، گفت: والا قمر باورت نمی شه که به اندازه یه ماه کار توی این یک هفته جلو بردم! به خودم آخه گفتم باید از این همه انرژی که نفرت از ناشر جام اندیشهذدر وجودم ریخته، جوری استفاده کنم که زندگیم رو خیلی متحول تر از پیش کنه!
قمر با حالتی بشاش و پر از مهر گفت: همین هم راه ِ درستشه، دایی! بهترین راه رو فلاسفه قدیم سوار شدن بر غم و کولی گرفتن ازش دونسته ان! خب حالا تعریف کن!
حکیم در انتظار جوش اومدن آب روی چراغ گاز بود وقتی گفت: می دونی قمر، قضیه سر همون استفاده بردن از نیروی عشق و نفرت برای چهار برابر کردن همّت کاریت و اشتیاق و چسبندگیت به زندگیه!
کاری ندارم، فعلاّ همه کارهای دیگه مربوط به نظامی رو معلّق گذاشته ام، تا تصحیح و تکمیل هر دو کتاب اولیه ام رو، به مرحله چاپ دوم برسونم.
می دونی خودش یه کوه کاره!
من پیش از این، اصلاً به فکر به قول تو، کولی گرفتن از عقاب نفرت نبودم، و همش با سیمرغ عشق به سفرهای روح افزا می رفتم!
قمر کمی توی مبلش جابه جا شد و گفت: دیگه از این فکر بهتر نمی شد! چه عالی! یه برنامه رونمایی گنده برا وقت دوباره چاپ شون خواهیم گذاشت، و کلی آدم هم می تونیم دعوت کنیم! چطوره؟
باید ازش یه واقعه فرهنگی بسازیم! بعد هم قبول دارم که نگاه تیز عقاب خیلی عمیق و کنکاش گره! راست می گی.
حکیم شروع به ریختن آب جوش روی قهوه توی قیف کرد و درست زمانی که با آرامش قهوه رو از صافی می گذروند، رو به قمر کرد و گفت: ببین، الان کارم رو دقیقاً توی دوتا مسیر انداخته ام؛ یکی با اتکاء به انرژی ای که عشقورزی به محبوبه نصیبم می کنه، که دارم باهاش کل عشقنامه های مربوط به پنج سال گذشته رو، تنظیم و تصحیح می کنم، و یکی هم، که بر مبنای انرژی حاصل از نفرتم نسبت به ناشر خلاف کار جام اندیشه متمرکزه، زمانی که دارم کارهای مربوط به چاپ دوم کتابهام رو انجام می دم. متوجه ای؟
قمر بلند شد تا فنجون قهوه خودش رو برداره و وقتی دوباره سرجاش نشست گفت: اطمینان دارم که هر دو قسمت کارات رو به خوبی انجام میدی، چون هم عشقت به محبوبه تا اون جا که من می دونم خیلی بزرگه، و هم الان نفرتت از ناشر جام اندیشه، در حد اوجشه!
بعد که قمر قهوه اش رو شیرین کرد و جرعه کوچیکی ازش نوشید، اضافه کرد: حالا از هر دوتا پروژه ات کمی برام تعریف کن!
حکیم هم خودش رو توی مبلی در مقابل قمر قرار داد و همین طور که قهوه اش رو بهم می زد گفت: ببین، اون عشقنامه ها، توی دو قسمت هست؛ یکی اونهایی که در پاریس نوشته و ارسال شده، و یکی هم اونهایی که مربوط به تهرون هست. برای خودم چیزی که توشون خیلی مهمه، پیشرفت هایی ست که همزمان چه در امر دوست داشتن و چه در کار نوشتن پیرامون عشق داشته ام!
قمر حرف حکیم رو قطع کرد و گفت: به به، چه خوب! ما خیلی کتاب نثر در زمینه عشق و عشق ورزی کم داریم، اما شعر تا دلت بخواد پیدا می شه! خب حالا، از اون یکی پروژه باز نشر کتابهات هم کمی برام توضیح بده.
حکیم یه شیرینی هم در کنار فنجونش گذاشت و گفت: ببین این قصه نوشتن کتاب شعر تر حافظ، و تصمیم بچاپ و بخصوص درگیری های پخشش، خودش نیاز به یه کتاب حرف داره! خوشبختانه اون زمان یه ناشر خیلی هنرمند، از میون آشناهام کار چاپش رو انجام داد. البته بخاطر مشکلاتی، متنش با اشکال های نوشتاری زیادی و حتی غلطهای املایی چاپ شد….! الان هم برای مجوز برای چاپ دومش باز پیش او خواهم رفت. شاید اگه جور بشه و قبول کنه، برای چاپ دوم جام اندیشه هم از او کمک بگیرم. قراره که خبرش رو بِهم بده! خیلی هم ناراحت شد که اون ناشر قبلی جام این همه بلا بر سرم درآورده!
قمر گفت: وای این دیگه خیلی عالی می شه! کاشکی اون موقعی هم که کتاب جام اندیشه رو نوشتی سراغ همین آقای خوبی که ناشر شعر تر حافظ بوده، می رفتی! اما خب حالا هم اون طورها دیر نشده!
حکیم باز از قهوه اش نوشید و گفت: آره، اون موقع خیلی اشتباه بزرگی کردم که گول ناشر جام اندیشه رو خوردم! می دونی اولش این قدر خودش رو بِهم برادر دلسوز نشون داد، که کار رسید به این که زندگیم رو بهش بسپارم! در ظرف چند روزی خودش و برادرش برام شدن بهترین و بی عیب ترین و منور ترین آدم های روی زمین!
قمر گفت: بالاخره می گن خدا بعضی ها رو فقط برای گول خوردن و آماده برای پذیرش کلاه های جور واجور آفریده! یا بهتر بگم آماده برای برداشته شدن کلاه شون! تو هم باید جزو همون دسته باشی، یا اونها که همیشه کلاه شون پس معرکه ست…!
حکیم با خنده گفت: آره، چه خوب می شه که روی این داستان کلاه سر کسی گذاشتن و یا کلاه کسی رو برداشتن هم یه تجسسی بکنم!
از طرفی راست می گی که این قضیه گول نخوردن ربط زیادی به هوش و زیرکی آدم نداره! من از بچگی همین حالت ساده لوحی رو داشته ام، و هنوز هم با وجود یه کار ده ساله در محضر روانکاو، به راحتی هر کس می تونه گولم بزنه!
قمر جون، اولین بار توی سن سیزده چهارده سالگی، پونصد تومن پول بی زبون ِ شهریه مدرسه ام بود، که به یه رند دروغ پرداز توی اتوبوس، یک روزه، قرض دادم، تا باهاش خواهرش رو از مرگ حتمی نجات بده….!
قمر زد زیر خنده، و حالا نخند کی بخند! بعد که آرامشش رو بدست آورد، ته لیوان قهوه اش رو سر کشید و گفت: لازم نیست بپرسم که طرف فرداش پولت رو آورده، یا نه! فقط بگو به آقا جون چی گفت اونوقت!؟
حکیم گفت: دایی، می دونی که اون موقع پونصد تومن خیلی پول بود! اونهم برای خونواده متوسط الحال ما، که با هزار مکافات این شهریه دبیرستان ملی رو، توی دو بار قسط قرار بود بدن!
قمر با هیجان گفت: آخه یارو چی گفت که این طوری گولت زد دایی؟
حکیم گفت: هیچی، با تعریف داستان دلخراشی از خواهرش، که توی بیمارستان در حال مرگه و اگه تا چند ساعت دیگه او داروی خیلی گرونی که دکترها واسش تجویز کرده ان، رو بهش نرسونه دیگه فردایی براش در کار نخواهد بود….! او صحبت هزار تومن قرض گرفتن از کسی رو می کرد که خب من اون قدر نداشتم، و بهش گفتم اگه فردا سر ایستگاه ِ سه راه سمنگان، همونجا که من سوار شدم پول رو برگردونه برای نجات خواهرش من می تونم قسط شهره مدرسه ام رو بهش بدم…..
قمر گفت: خب دایی من خیلی نمی تونم زیاد بمونم و ماشینم رو بد پارک کرده ام، دوباره میام پهلوت. فقط حالا بگو ببینم آقا جون بالاخره چی بهت گفت، که پول مدرسه رو این جوری از دست داده بودی!؟
حکیم کمی از شیرینیش خورد و گفت: ۱۵ روز مدرسه نمی رفتم و هر صبح تا غروب به دنبال اون پسر کلاه بردار می گشتم…! اونهم توی اون نارمک در اندر دشت! وقتی جاش رو پیدا کردم و فهمیدم توی چه فقری زندگی می کنه، دلم برای مادر پیرش خیلی سوخت….! اونجا بود که به کل داستان رو به بابام گفتم. اسم و آدرس طرف توی ده نارمک رو مقابلش گذاشتم و وضعیت مالی شون رو هم براش تعریف کردم!
خب آقا جون بالطبع ناراحت شد اما دلداریم داد و گفت؛ توی زندگی در میون مردم باید خیلی مراقب باشی! پسرم این باید برات درس عبرتی بشه که راحت گول حرف هر کس رو، اونهم یه آدم ناشناس رو، نخوری و….
البته بهت که گفتم او معمولاً این رو به ما یاد می داد که تا خلافش ثابت نشه، باید به آدم ها همیشه اعتماد کرد!
قمر گفت: می فهمم که پیدا کردن طرف، کار آسونی نبوده! من رو یاد داستان رادیویی جانی دالر انداختی! یادته که گوش دادنش شبها چه حالی می داد؟
حکیم گفت: حالا اگه یک بار فرصتی دست داد برات تعریف می کنم که چه طور پی گیری هایی که برای پیدا کردن این جوون تیغ زن، توی اون سن پائین، انجام دادم، از من دایی جون، یه تجسس گر ساخت! پیدا کردن روحیه گشایش گری و بازگشایی مسائل پیچیده و معمّا دار از طریق پی گیری نشان ها….
بعد هم به اندازه یه کارآگاه آگاهی تجربه به دست آورده بودم! بی خود یاد جانی دالر نیفتادی!
قمر در حالی که به سمت در خانه می رفت و کلید ماشینش رو توی دستش می چرخوند، گفت: الان تا حدودی بهتر می فهمم که چطور پی گیری این راه، آخرش تو رو به سمت روانکاوی و الان گشایش رازهای پنهان در شعر حافظ و نظامی برده…!
حکیم گفت: از این داستان های گول خوردن ها، قصه زیاد دارم؛ دفعه دیگه که اومدی، برات قضیه همین جواد آقا که ازم یه میلیون تومن، چهار سال پیش، برا برگردوندن زن و بچه اش از شهر میانه به تهران, پانزده روزه قرض گرفت، و هیچوقت پس نداد رو، تعریف خواهم کرد!
تو حساب کن یه کاسب کار صنعتگر توی محل!
وسط پله ها قمر با خنده گقت: آره فکر کنم بد نباشه یه گشایشگری گنده روی این داستان گذاشتن و برداشتن کلاه بکنی!
تهران ۲۱ دی ۱۴۰۰