حمیدرضا حافظی آقا تکلیف ما رو روشن کنید. بمونیم یا بریم. به خدا قسم از وقتی این رکود لعنتی به من زد! دیگه نه نای موندن داریم، نه پای رفتن. موندیم توی خونه ویلون و سرگردون. نه حس داریم پاشیم بریم نون بگیریم، نه پول داریم که حس داشته باشیم. انگاری ده تا لیدوکائین […]
حمیدرضا حافظی
آقا تکلیف ما رو روشن کنید. بمونیم یا بریم. به خدا قسم از وقتی این رکود لعنتی به من زد! دیگه نه نای موندن داریم، نه پای رفتن. موندیم توی خونه ویلون و سرگردون. نه حس داریم پاشیم بریم نون بگیریم، نه پول داریم که حس داشته باشیم. انگاری ده تا لیدوکائین رو روی سرمون خالی کردن. بی غیرت، بی عار، گوشه ی خونه لم دادیم و می خوریم و می خوابیم.
یکی از بچه ها زنگ زد گفت: خب چرا جمع نمی کنی بری آلمان؟ خیلی هم خوبه، ماهی ۳۵۰ تا میدن، بسه دیگه. تازه تا دلتم بخواد می تونی کارهای سیاه بکنی! می تونی بری کافه ها وایستی. پیشنهاد میکنم بری رستوران که غذایی که می خوری واست مجانی بیفته. تو کمتر از بهرامی! (از همه بهرام ها عذر می خوام، خدایی اسمتون مرده واسه آقازاده های مهاجر!) حالا شایدم بگین، بهرام مجبور بوده بره! خب آره… واقعا بیچاره مجبور بود. وقتی داشت ماشین هاش رو می فروخت یادمه. خیلی ناراحت بود. همش می گفت: آخه من با ۵۰۰ میلیون چیکار کنم توی دیار غربت؟!
به همونی که زنگ زده بود گفتم: من آلمان برو نیستم… فعلا باید بمونیم تا تکلیف روشن بشه…
گفت: منظورت اینه کسی کلید تکلیف رو فشار بده!
گفتم: نه… نباید کلید فشار بده، باید یه عمر مشعل نیگه داره. تا تکلیف روشن بشه.
گفت: سنگین بود… نگرفتم چی شد.
گفتم: خودمم همینطور. ولی خدایی دلم نیست از ایران برم.
گفت: تو خلی.
تلفن رو قطع کردم. رفتم بیرون دیدم ملت دارن یکی رو می زنن! پرسیدم: کیه؟، گفتن: یکی از همون آقا زاده هاست… تازه اومده توی این محل واسه ردگم کنی… بچه ها ردش رو زدن… یه خونه توی سعادت آباد داره… یه خونه توی ولنجک… چهار تا چهارراه اونور تر ماشینشو پارک می کنه… خواسته از مالیات فرار کنه…
گفتم: حالا که فرار نکرده… اینجاست… نزنیدش… میره میده مالیاتشو!
رفتم جلو و دستشو گرفتم بلندش کردم. گفتم: خوبی؟
با سر و صورت خونی پرید توی بغلم و زد زیر گریه. مدام داد می زد: تو رو خدا نجاتم بده… تو رو خدا… به خدا میدم… به خدا ده برابر مالیات رو هم میدم… ببخشید… غلط کردم… غلط کردم…
گفتم: خب بسه دیگه دوستان… فک کنم به اندازه کافی تنبیه شده… من میرم ایشون رو می برم اداره مالیات و مطمئن میشم مالیاتشو پرداخت کنه.
خلاصه راه افتادیم سمت اداره. جلوی بی آر تی وایستادم، یهویی گفت: بیا با ماشین من بریم. آقا رفتیم توی یه پارکینگ خلوت. یه ماشین زیر یه کاور چهل تیکه ی درب و داغون بود. کاور رو زد بالا، چشمم از رنگ ماشینش کور شد. درش رو نتونستم باز کنم.
از توی ماشین داد زد: چرا سوار نمیشی؟
گفتم: این دستگیره ش چجوری کار می کنه؟
خندید و در رو برام باز کرد. همینکه نشستم داد زدم: خب مرتیکه چرا مالیاتتو نمیدی… می دونی چند نفر لنگ صدهزارتومن پولن… می دونی حمل و نقل ما چه وضعیتی داره و باز اینطوری فرار می کنی؟ بابا ملت… این چیه… تلویزیونه؟!
گفت: آره… جلو و عقب رو می تونی راحت ببینی؟
باز داد زدم: خب مرتیکه تو که جلو و عقبت رو می بینی چپ و راستت هم یه نگاه بنداز. هزارتا آدم گوشه ی همین خیابونایی که ازشون رد میشی نشستن دارن گدایی می کنن. تو اصلا انسانی؟
گفت: آروم باش… ببین رفیق ممنون که منو از دست اونا در آوردی… راستش اگه کار به کلانتری می کشید خیلی برای پدر بد می شد…
گفتم: چی؟ فک کردی می تونی فرار کنی؟ می برم تحویلت میدم. (طرف یه جوری پوزخند زد، ترسیدم… اینجوری که: الان خبر می کنم چهار تا قلچماق بیان بزنن، شتکتو پتک کنن!)
آب دهنمو قورت دادم و گفتم: فقط یه سوال دارم، اسم بابات چیه؟
گفت: ببین رفیق، نمی دونم چقد سختی کشیدی ولی امروز روز شانسته… من می خوام واسه یه ساعت دیگه بپرم… می تونم یه بلیت هم واسه تو بگیرم… هستی؟! اول می ریم ترکیه بعدم آلمان… اینکارو بذار روی حساب تشکر
گفتم ممنون. گفت یعنی نمی خوای بیای؟ گفتم نه راستش. من تکلیفم خیلی روشن نیست. گفت بیا اونجا، تکلیف و آینده و سرنوشتت روشن میشه. گفتم ممنون.
پیاده شدم. شماره پلاکش رو برداشتم. تلفنم رو برداشتمو صد و ده رو گرفتم. گفتم: آقا سلام می خوام گزارش فرار یه آقا زاده رو بدم… البته هنوز نرفته، می خواد بره! (صد و ده، گوشی رو قطع کرد. فکر کرد دارم شوخی می کنم. رو به آسمون نگاه کردم و گفتم: تکلیف ما رو روشن کن، بمونیم یا بریم؟!)