گاهی پیش می‌آید که در میانه حتی ادبی‌ترین بحث‌های دنیا هم اتفاقات «کف‌خیابانی» بیفتد. تعجبی هم ندارد چون آدم‌ها پشت آن ظاهر ساده و معصوم یا چهره خشن و لااُبالی، می‌توانند «وَر» دیگری هم داشته باشند. -«ببین، {تولستوی} میگه اگه توی دنیا…». -«تولستوی به گور باباش خندیده که میگه…». -«یعنی چی؟ دارم استناد میکنم به…». […]

گاهی پیش می‌آید که در میانه حتی ادبی‌ترین بحث‌های دنیا هم اتفاقات «کف‌خیابانی» بیفتد. تعجبی هم ندارد چون آدم‌ها پشت آن ظاهر ساده و معصوم یا چهره خشن و لااُبالی، می‌توانند «وَر» دیگری هم داشته باشند.
-«ببین، {تولستوی} میگه اگه توی دنیا…».
-«تولستوی به گور باباش خندیده که میگه…».
-«یعنی چی؟ دارم استناد میکنم به…».
-«گور بابای استناد کردنت. واسه‌ من قلنبه سلنبه حرف نزن…».
بیرون این بحث باران می‌بارد و گربه‌ها و آدم‌ها در حال پیدا کردن سرپناه هستند. چتر برای گربه جواب نمی‌دهد. برای آدم هم، گاهی.
-«… همیشه همینی. پای منطق که وسط میاد، کم میاری و چرت و پرت میگی».
-«باشه، باشه. حق با توئه. من اصلا حوصله‌ بارون رو ندارم. به منم ربطی نداره که تولستوی یا هر گولاخ دیگه‌ای چی گفتن راجع به بشریت و این مزخرفات…».
من اگر بودم برایش از «نیچه» و «افلاطون» هم می‌گفتم تا حسابی سر ذوق بیاید، ولی من که در بحث آنها شرکت نداشته‌ام. درضمن، «کافکا» را فراموش کردی رفیق!
-«تولستوی مثلا با {همینگوی} فرق داره. همینگوی خوراکش این بود که بره توی پاریس بگرده، حتی زیر بارون، حتی بدون چتر…».
-«ولم کن روانی. گور بابای همه‌شون. کتاب بخوره توی سرت. بخوره توی سرم. گیر نده الان. از بانک زنگ زدن، سه تا قسطم عقب افتاده. الان اون تولستوی گوربه‌گور شده‌ت میتونه قسط منو بده؟ با توام، میتونه؟».
گربه‌ها راحت‌تر به سرپناه می‌رسند. کافی‌ست از دیوار اولین خانه‌ای که در شروع باران سر راهشان است، بالا بروند. معمولا کسی به آنها کاری ندارد. قصه‌ آدم‌ها ولی فرق می‌کند.
-«همینگوی هم بی پول بود؛ سال‌ها. واسه همینم انگار خودشو کشت. تو ولی ماجرات فرق میکنه».
-«آره. من متفاوتم. گوربابای تفاوت من. ولم کن».
توجه کردید؟ نقاب همیشه هم چیز بدی نیست. اصلا بهتر است گاهی آدم‌ها نقاب بر صورت داشته باشند تا اینجوری اگر به خودشان رحم نمی‌کنند، دست‌کم به دیگران آسیب کمتری بزنند. فقط این وسط، متوجه نمی‌شوم که تقصیر این تولستوی بیچاره چه بوده است؟ باز، همینگوی حالا یک چیزی ولی… .
پ.ن: {رستم: ببین، به این ماشینَم دل نبند، یه روزی میشه عینهو اینا. اصن به چیزی که دل نداره، دل نبند. میشه جسد! (دیالوگی از فیلم «مرسدس»)}