رستاخیز غریب درونی
رستاخیز غریب درونی

رابطه چیزی عجیبی‌ست، لحظه‌ای به دور و برت نگاه می‌کنی و می‌بینی کسی که خواب‌وبیدارش، گرسنگی و تشنگی‌اش، داروندارش و در معنایی وسیع، همه‌ی بودونبودش بی‌وقفه در کنارت، تحت حضورت و زیر نگاهت بوده، به ناگه دیگر نیست! نیست در معنای اینکه نگاه می‌کنی و می‌بینی حضوری که احاطه‌ات کرده بود، امروز دیگر هیچ‌جای زندگی‌ات […]

رابطه چیزی عجیبی‌ست، لحظه‌ای به دور و برت نگاه می‌کنی و می‌بینی کسی که خواب‌وبیدارش، گرسنگی و تشنگی‌اش، داروندارش و در معنایی وسیع، همه‌ی بودونبودش بی‌وقفه در کنارت، تحت حضورت و زیر نگاهت بوده، به ناگه دیگر نیست! نیست در معنای اینکه نگاه می‌کنی و می‌بینی حضوری که احاطه‌ات کرده بود، امروز دیگر هیچ‌جای زندگی‌ات هیچ جایی ندارد. اینکه او رفته یا تو رفته‌ای، اینکه عشق بوده یا نبوده، اینکه این نبودن بخشی از ماجرای رابطه است، درست است، ولی می‌دانیم که هیچ‌‌کدام نمی‌تواند درد فقدان محبوب را جبران کرده و آن‌که از دوری و نبودن معشوق به تنگنای بی‌بازگشتی رسیده را اقناع کند. کتاب «آداب ترک کردن تو» داستان یکی از همین عاشقان معشوق ازدست داده است که در اندوه نبودن تاب و توان ندارد و هر دقیقه‌اش جنون جست‌وجو برای بازیافتن و رسیدن است. عماد یکی از همان‌هاست که در کلانشهر پرهیاهو خودش را به گم‌گشتگی و بی‌تفاوتی زده ولی در برگ‌ریزان زندگی‌اش هیچ خواهشی ندارد جز یافتن بهارش. «حمزه برمر» در رمان کوتاه آداب ترک کردن تو، داستانی عاشقانه نوشته که به درستی با همین امروز ما مرتبط است؛ گم‌شدن و ازدست دادن در میان هیاهوی بی‌پایان شهر بزرگ که هر لحظه زندگی در آن به مانند گیر افتادن در توفان است، آن هم توفانی که عاشقی در آن گیر افتاده و در این توفان دست به هر کاری می‌زند، از برای یافتن معشوق است، معشوقی که نمی‌دانیم نقشش در تمام این ماجراها دقیقا چیست!
کتاب «آداب ترک کردن تو» یک رمان شهری و عاشقانه است که ماجراجویی‌ها، خیابان‌گردی‌ها و خرده‌‌قصه‌هایش آن را جذاب و ‌خواندنی کرده‌است؛ کتابی که در مدت زمان کوتاهی به چاپ دوم نیز رسیده است. واگویه های ذهنی و سیر درونی شخصیت اول داستان باعث شده که خواننده یک نفس کتاب را بخواند و غرق دنیای عماد شود.
خالق این اثر حمزه بَرمَر (متولد ۱۳۶۱) که همچون دیگر هم نسل‌هایش، باتوجه به علاقه‌ی شدید به داستان‌نویسی، روزهایش را در جدالی با میراث اجدادی‌اش گذرانده، مهندسی ساختمان و…، پس از سال‌ها در آستانه‌ی چهل سالگی داستانی ناب می‌آفریند از لحظه‌هایی پراحساس با کلمات آشنا. طنز جاری در داستان، و زمان روایت که با ویروس همه‌گیر کرونا همراه است و نگاهی متفاوت، این اثر را واقعا جذاب کرده و می‌تواند عنوان یکی از بهترین‌های تألیفی را به یدک بکشد.
رمان به نسبت حجم کمی که دارد تعداد شخصیت‌هایش زیاد است اما همگی در حد لازم پرداخت شده‌اند و خواننده لازم‌ نیست هزاربار صفحات را عقب و‌جلو کند تا ببیند کی با کی چه نسبتی دارد. رمان، عاشقانه است. نویسنده هوشمندانه قصه‌ی دیگری را هم در پس عشق آورده که در دام رمان‌های زرد نیفتد، قصه‌ی رفاقت چند مرد جوان که پیداشدن کتابی مرموز آن را تحت‌الشعاع قرار می‌دهد.
شناخت و برداشتی که هر کس از عشق و دوست داشتن دارد متفاوت است، بنابراین انتظاراتی هم که آدم ها از یکدیگر در روابط دارند متفاوت است ! و همین تفاوت در شناخت و انتظارات باعث می شود بعد از اینکه رابطه ای به بن بست برسد ، باز هم ذهن و روح هر دو طرف و یا یکی از آنها همچنان در حال کلنجار رفتن با ابعاد مبهم و حل نشده ماجرا و دائما در درون نگری و قضاوت خود و دیگری باشد و چه بسا سر از افسردگی، جنون و اعتیاد و خشونت و .‌‌..دربیاورد !
٭ ٭ ٭
داستان از یک کارواش شروع می‌شود. جایی‌که نسخه‌ای خطی خریداری می‌شود. نسخه‌ای که باید هرچه زودتر تبدیل به پول شود و چه کسی می‌تواند مشتریِ این گنجینه‌ی عظیم باشد؟ بهار رفته. عماد وانمود می‌کند غیب‌شدن بهار اهمیتی ندارد. اما عمادِ بی‌بهار، موجودی طعنه‌زن و شیدا شده که فقط برای رفیق صمیمی‌اش، بهرام، قابل‌تحمل است. عماد و بهرام برای فروش یک کتاب خطی، در‌به‌در دنبال دلال و خریدار هستند اما قصد عماد از این جست‌وجوی شهریِ پراتفاق، پیداکردن ردی از بهار است.
شخصیت اصلی این داستان عماد در چنین مخمصه روحی گرفتار آمده و از آنجا که در واکاوی خاطراتش دلایل زیادی را به یاد می آورد که خود را به اندازه کافی محق و لایق دوست داشتن و دوست داشته شدن می داند، و از هر گونه اثبات عشق خود فروگذار نکرده ، بنابراین قطع ارتباط ناگهانی از طرف بهار برای او ناعادلانه و به صورت عقده ای سنگین و حل نشده است و ناخودآگاه دائم دنبال ردپا و نشانه هایی از بهار است… اما نکته جالب و تامل برانگیز داستان روندی است که عماد طی می کند تا به «نوعی خلاص شدن غریب و به ترک کردن ذهنی بهار در اثر برخورد صاعقه ای درونی و معجزه گر برسد».
سیر گفتگوی درونی و جستجوی بیرونی عماد در پی بهار، همزمان و به موازات تکاپوی عماد و دوستش است برای نگهداری و فروش یک عتیقه گرانبها ! و تقلا و بیم و امید آنها برای حفاظت و بهره بردن از آن گنج می تواند جنبه های نمادینی به سیر گره گشایی فکری عماد از ماهیت دنیا و عشق و بسیاری مفاهیم دیگر بدهد !
روایت عماد از حس و حالات دورنی اش در تلاطم خشم، نفرت، حسادت، دل شکستگی و احساس حقارت و شیوه هایی که در ذهن برای تسکین این آلام بررسی می کند مانند اقتدار آهنین اسلحه و … و از طرفی آدم های این داستان و جنبه نمادین حضورشان مانند بابک (یک دلال کهنه کار اشیای پوسیده و زنگ زده )، شاهرخ (روان شناسی که معتاد شده) ، و ….همه به موازات هم پیش می روند تا عماد نهایتا به یک رهایی و رستگی روحی در این رابطه برسد ….
٭ ٭ ٭
در بخش هایی از کتاب آمده است:
«مردم هرچقدر بیشتر همدیگر را آن طور که هستند، بشناسند، بیشتر از هم بدشان می‌آید. وقتی هم را می‌جورند، نمونه‌هایی از همه‌ی ضعف‌ها، ترس‌ها و آت‌و‌اشغال‌های مشابه را پیدا می‌کنند. آن‌ها درپوش‌های شخصیتِ هم را برمی‌دارند. همه‌جا را بوی گند می‌گیرد. آن وقت فرار می‌کنند.»
«انسان نخستین هم نیمه‌شب در نور کم غارها، سایه‌های جنبنده و لذت‌جویی خود را تماشا می‌کرد؛ سایه‌های آئینی بر دیواره‌های سنگی، همراه با نجواهای منقطع و آواهای کهن غریزی، کلماتی کم‌وبیش بی‌معنا، شبیه سرودی نشئه‌آور، مناسکی که طبیعتش تقوای ناخواسته را در وجودش روشن می‌کرد؛ موجودیتی سرشار از اشتیاق…»
«آن عصر در خانه‌ی بهار، خودم را عرضه کردم! پیش از هرچیز مرد کم‌حرفی شدم که گه‌گاهی شوخی‌های هوشمندانه می‌کند و همزمان بدبین، افسرده و بی‌نهایت تنهاست. جادویی برای فتح دختران. بعد تبدیل شدم به مردی حرفه‌ای در کار که دنبال کسی می‌گردد تا از بالا نگاهش کند و آینده‌ای پر پول را برایش ترسیم کند. کمی بعد مردی جدی شدم که زودتر می‌خواهد محفلی پیش‌پاافتاده را برای انجام کارهایی مهم ترک کند. و درنهایت، خودم شدم؛ خیال‌بافی بی‌شعور و به‌غایت آسیب‌پذیر. این شد که بالاخره ماهی آب‌های آزاد یکی دو بار به قلاب تُک زد و من باید مثل یک ماهیگیر کهنه‌کار، صبور و وقت‌شناس می‌بودم.
یک‌جور تکامل زنانه در میوه‌پوست‌کندنش بود که وادارم می‌کرد بخواهم بخشی از سیبش را به من بدهد. از این درخواستم خوشش آمد. لحظه‌ای بعد میوه‌های دیگری برایم پوست کند و من خوب زیرنظرش گرفتم که فلس‌هایش با حرکت‌های آرام اندامش در نور کمِ خانه، تغییررنگ می‌دادند؛ طیف بلندی از سیاهی تا سپیدی، شبیه خودِ حقیقی‌اش. وقتی شاخک‌هایش برق توجه را دریافت می‌کرد، آن‌وقت مفهومِ «لطفاً عاشق من نشوید، فقط دوست باشیم! می‌فهمید؟ فقط دوست!» را خیلی زیرکانه و غیرمستقیم و به هر بهانه و نحوی در موقعیت‌های مختلف اعلام می‌کرد».

 

 

پنیر زندگی
بعد از گذشت سن نوزده سالگی و زندگی در خانه ی پدری تصمیم گرفتم، با مردی ازدواج کنم، که خانواده ی پولداری داشت، و پسران خانواده هم نسل به نسل شغل پدری خود را پیشه می گرفتند، و در آن شغل آدم های موفقی بودند. بعد از ازدواج و گذشت سال ها زندگی من و همسرم بدون داشتن دغدغه ای از بابت شغل و درآمد، زندگی را گذراندیم. ما به این باور نرسیده بودیم، که وضعیت زندگی را به گونه ای وارسی کنیم تا در مقابل تغییرات زندگی خودمان را نیز تغییر بدهیم برای همین بعد از پانزده سال زندگی روزی مثل روزهای گذشته وقتی چشم را برای ادامه ی یکنواخت زندگی گشودم، متوجه شدم، پدر همسرم به فکر تعطیلی کسب و کار آبا اجدادی خانواده افتاده است و این یعنی بیکاری. در این شوک ناگهانی به جای فهمیدن و درک این مشکل و چاره سازی برای آن، من و همسرم مرتب در حال جروبحث ها بودیم؛ من می گفتم :از بس دیر رفتی و زود آمدی شغلت را از دست دادی و همسرم می گفت :چون تو اینجا این حرف و آنجا آن حرف را زدی من شغلم را از دست دادم، و آخر هر جروبحث به بی عدالتی که در حق مان شده بود می رسیدیم، در حالی که این تغییر تنها برای این بود که ادامه ی شغل آبا و اجدادی مقرون به صرفه نبود. حال در بالا و پایین انداختن علت این تغییرات و زندگی به یاد کتاب چه کسی پنیر مرا جا به جا کرد نوشته ی اسپنسر جانسون افتادم با خود اندیشیدم که من و همسرم به مانند (هم) در طول این پانزده سال به گونه ای زندگی کردیم که متوجه کوچک شدن حیطه ی شغلی مان نشدیم و به خیال خودمان این شغل با درآمدی عالی، همیشگی برای مان باقی خواهد ماند، حال سختی در تن دادن به تغییر برای این است که ما به هر موقعیت که در زندگی رسیدیم فوری لباس های تن مان را در آورده، و پیژامه ای می پوشیم و در آن موقعیت ولو می شویم ، انگار هرگز به ترک آنجا مجبور نخواهیم شد در حالی که لحظه ها و موقعیت های زندگی به مانند پنیری می ماند که کهنه می شود، خراب می شود، یا به کل تمام می شود، و پنیر زندگی ما تاریخ انقضایش پایان یافت و به دست پدر همسرم جا به جا شد.

فیلم ایرانی برگزیده جشنواره «کازان»
فیلم سینمایی «روحَن» به نویسندگی و کارگردانی ناهید حسن‌زاده از جشنواره فیلم کازان سه جایزه گرفت.
«روحن» از هجدهمین دوره جشنواره بین‌المللی فیلم کازان، برنده جایزه بهترین فیلم، جایزه نتپک و همچنین جایزه بهترین بازیگر زن برای ژیلا شاهی شد. حسین محجوب، ژیلا شاهی، مجید پتکی، ساقی زینتی، بهمن صادق حسنی، فاطمه علی پرست، امین شهسواری و … بازیگران این فیلم هستند. «روحَن» به رابطه انسان و معبود گمشده اش در جهان امروز می‌پردازد.عوامل فیلم عبارتند از نویسنده و کارگردان: ناهید حسن زاده، تهیه کنندگان: امیرحسین علم الهدی و فری ملک مدنی، مجری طرح: محمد رضا بهشتی منفرد، سرمایه گذاران: فرشاد میرزایی، حیدر احسانی، فیلمبردار: سامان لطفیان، تدوینگر: ابراهیم سعیدی، موسیقی: ستار اورکی، صدابردار: هادی معنوی پور، صداگذار: محمد مهدی جواهری زاده، اصلاح رنگ و نور: سامان مجد وفایی، دستیار اول کارگردان و برنامه ریز: محمد عبدی زاده، دستیار دوم کارگردان: دانیال محمودنیا، مدیر تولید: بهمن صادق حسنی، مدیر صحنه: حمید اصغری، طراح گریم: سید جلال موسوی. علی قاسمی پخش بین المللی این فیلم را بر عهده دارد.هجدهمین دوره جشنواره «سینمای مسلمان کازان» امسال میزبان نمایش چند فیلم‌ ایرانی بود و نرگس آبیار نیز در جمع هیات داوران این رویداد سینمایی حضور داشت.