مردی که در غبار گم شد
مردی که در غبار گم شد

مسعود سلیمی / زیر بازارچه مشیرالسلطنه و راسته شاپور و مهمانی همه حاج آقا قریشی را می شناختند.او از عمده فروشان پارچه بود و بازا ری ها یک قریشی می گفتند و هزار تا از دهان شان می ریخت .پسر کوچک خانواده قریشی ،رضا با من هم کلاس بود .در دبیرستان رهنما پشت یک میز […]

مسعود سلیمی /
زیر بازارچه مشیرالسلطنه و راسته شاپور و مهمانی همه حاج آقا قریشی را می شناختند.او از عمده فروشان پارچه بود و بازا ری ها یک قریشی می گفتند و هزار تا از دهان شان
می ریخت .پسر کوچک خانواده قریشی ،رضا با من هم کلاس بود .در دبیرستان رهنما پشت یک میز می نشستیم . او بچه ته تغاری بود و عزیز کرده ی حاج خانم .رضا در ریاضی استعداد زیادی داشت اما عاشق شعر و نوشتن وشاعری بود .
او که بچه ی شاپور و مولوی بود محل زندگی من -امیریه و منیریه -را خیلی دوست داشت،همیشه می گفت بچه های باحالی دارد و آدم کیف می کند با آن ها قاطی شود .
کلاس ده یا یازده بودیم که رضا عاشق یکی از دخترهای محل شد ،سیمین دختر چهارده پانزده ساله ای بود که با وجود بهره نبردن از زیبایی چشمگیر او را شیفته و دیوانه ی خود کرده بود .
چندی نگذشت که آوازه ی عشق و عاشقی رضا از محل ما فراتر رفت و زیر بازارچه ی مشیرالدوله پیچید .حاج آقا قریشی که اعتقاد داشت بچه ها به محض شناختن دست چپ و راست شان باید به خانه ی بخت بروند این باراز شنیدن خبر عاشقی پسرش خوشحال نشد اما حاج خانم هر طوری بود او را راضی کرد تا برای رضا آستین بالا بزند ،غافل از آنکه پدر و مادر سیمین به ازدواج زود هنگام دخترشان رضایت نمی دهند .
کار به جایی رسید که حاجی تصمیم گرفت رضا را که دیگر دل به درس و مدرسه نمی داد و بیست و چهار ساعته سر راه سیمین سبز می شد به آلمان پیش برادرش که فرش فروشی داشت ،بفرستند.
با رفتن رضا عشقی -لقبی که بچه های مدرسه به او داده بودند با رفتنش به آلمان دیگر خبر از او نداشتم تا اینکه در یکی از روزهای بهاری درست یادم نیست سال ۵۳یا ۵۴ بود او را در دانشگاه تهران دیدم.سرحال و شاداب به نظر می رسید . از هر دری حرف زدیم و به طور طبیعی از دوران دبیرستان و بچه
محل ها و سیمین هم گفتیم و هم شنیدیم،از رضا پرسیدم راستی از عشق و عاشقی چه خبر؟سیمین چی کار می کند ؟
با لبخندی معنادار جواب داد ۵۰ درصد برنامه جور است با رضایت خاطر گفتم ،چه خوب ۵۰درصد یعنی …
رضا پرید وسط حرفم وبا خنده ای طولانی گفت:من هنوز عاشقم اما سیمین را نمی دانم.
رضا تعریف کرد بعد از یکی دو سال از آلمان برگشته وپس از گرفتن دیپلم متفرقه در کنکور دانشگاه ادبیات قبول شده و حالا پای لیسانس است بعد هم اقرار کرد به خاطر نزدیک شدن به سیمین ،شب و روز درس خوانده تا با او هم دانشکده ای شود .موقع خداحافظی گفت: یادت میاد سرکلاس فارسی
مشاعره می کردیم؟
گفتم :آره ،یادم میاد،مگه هنوزم تو کار شعر هستی ؟او در جواب گفت :
در گل بماند پای دل
جان می دهم چه چاه دل
وز آتش سودای دل
ای وای ما ای وای ما
روزگارگذشت و گذشت و رسید به سال های پایانی دهه ی ۶۰، یک روز که برای انجام کاری به میدان شاپور رفته بودم یک باره دلم هوای رضا را کرد .رفتم سر کوچه ای که خانواده ی قریشی زندگی می کرد .وارد بقالی شدم و به عنوان این که از اقوام حاج آقا هستم و پس از سال ها زندگی در خارج از آن ها بی خبرم از فروشنده پرس و جو کردم.پیرمرد آهی کشید و گفت :حاجی اوایل انقلاب مشکلی برایش پیش آمد و از فرط غصه
دق کرد و رفت .
بچه هایش هم یکی پس از دیگری رفتند خارج و حاج خانم که تنها مانده بود هرچه داشت فروخت وداد به یک موسسه خیریه و خودش هم رفت مشهد و مجاور شد و بعد هم معلوم نشد چه به سرش آمد.من که بی تاب بودم تا از سرنوشت رضا باخبر شوم ،پرسیدم راستی از پسر کوچک حاج آقا ،رضاچه خبر …
پیرمرد پس از لحظه ای سکوت گفت:راستش میان بچه های حاجی،رضا ناباب د رآمد، افتاد تو کار عشق وعاشقی واین جور کارها ،آخر هم تو محل چو افتاده بود که سر به نیست شده.
پس از بیرون آمدن از بقالی انگار تمام دنیا روی شانه هایم سوار شده بود.
اوایل دهه ی ۸۰ فکر می کنم تابستان بود طرف های منیریه نزدیک پل امیربهادر کار داشتم ،یکی از بچه های قدیمی را دیدم ،از او شنیدم آخر کار عاشقی رضا به دیوانگی کشیده ،سیمین با مردی،۱۰،۱۲،سال بزرگتر،سرمایه دار و مقیم خارج ازدواج کرده و رضا هم گم گور شده است.چند سال بعد برای تهیه ی داروی مادرم، تمام داروخانه را زیر پا گذاشتم،پیدا نشد که نشد .دست آخر یکی گفت :تنها راه چاره رفتن به خیابان ناصر خسرو و گوشه کنار کوچه ی مروی و عرب هاست .به توصیه این دوست به ناصر خسرو رفتم ،نبش کوچه ی مروی ،از یک دست فروش سراغ دارو را گرفتم .رضا قریشی ،رفیق و همکلاسی روزگار نوجوانی که دین و دنیا را به خال هندوی آن ترک شیرازی فروخت تا آبروی عشق خریدار
پیدا کند .
رضا عشقی در غبار گم شد.