شرم چیز خوبی است. به آدم یادآوری میکند که اشتباه کند، كه همیشه نقش آدم خوبها را بازی نکند، که خوب بودن هم اگر از حد طبیعیاش خارج شود، تهوعآور است. {تو به من خندیدی و نمی دانستی من به چه دلهره…} مثل هر روز صبح، از سوپرمارکت سر کوچهشان با یک کیک و شیرکاکائو […]
شرم چیز خوبی است. به آدم یادآوری میکند که اشتباه کند، كه همیشه نقش آدم خوبها را بازی نکند، که خوب بودن هم اگر از حد طبیعیاش خارج شود، تهوعآور است.
{تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره…}
مثل هر روز صبح، از سوپرمارکت سر کوچهشان با یک کیک و شیرکاکائو بیرون آمد. هوا بدجور سرد شده بود و این مسئله به او گوشزد میکرد که لباسش مناسب این هوا نیست. پشت ویترین لباسفروشی کنار سوپرمارکت ایستاد و درحالیکه پوسته نازک اما بدقلق کیک را با دندان باز میکرد، به مانتوها و کاپشنهای رنگارنگ مغازه نگاه کرد. خودش را تصور کرد که دارد آنها را بر تن میکند و این فکر حس خوبی به او منتقل کرد؛ انگار که دیگر سردش نباشد. انگار برایش مهم نباشد كه شب باید بدون هدف و انگیزه به خانهای برگردد که بوی تعفن میدهد، خانهای که در آن هیچکس برایش مهم نیست او برگردد یا نه.
{سیب دندانزده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز…}
نصف کیک دندانزده از دستش روی زمین افتاد و باعث شد از فکر و خیال بیرون بیاید. از کار هر روزهاش که برایش به یک سرگرمی بیمارگونه تبدیل شدهبود، خجالت کشید. بین شرمگینبودن و عذابوجدان داشتن مردد بود. همیشه مردد بود؛ وقتهایی که در کودکی با پسرها همبازی میشد و علاقهاش به جای عروسکبازی، تفنگبازی بود؛ وقتهایی که در مدرسه خوراکیهای بغلدستیاش را یواشکی برمیداشت؛ وقتی کاری کرد تا خواستگار خواهرش از ازدواج با او منصرف شود.
{و من اندیشهکنان غرق در این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت}
آدم عاقل معمولا دوست ندارد که حسرت بخورد یا خجالت بکشد یا حتی کاری کند که میداند نباید انجامش بدهد اما در این دوره و زمانه، نه آدمها به اندازه کافی عاقلند و نه عقلانیت، تعریف واضح و مشخصی دارد. مثل این میماند که یک نفر به خاطر فقر اقتصادی، یک از فرزندان سه قلویش را بفروشد به کسی که بچهدار نمیشود اما آدم خوب و پولداریست… .
با حسرت برای بار آخر به ویترین مغازه نگاهی کرد و رفت تا در دل شلوغی پیادهرو، گم شود.