هومن حکیمی دبیر گروه فرهنگی اولین مواجه جدی و مستقیم من با عشق چیز خوشآیندی از آب در نیامد؛ بهتر است بگویم اصلا خوشآیند نشد! یک روز گرم تابستانی اوایل مرداد بود و من در دهه شصت، سرشار از لذت کتاب خواندنهای بعد از ناهار و قبل از فوتبال بازی کردن در کوچه با دوستانم […]
هومن حکیمی
دبیر گروه فرهنگی
اولین مواجه جدی و مستقیم من با عشق چیز خوشآیندی از آب در نیامد؛ بهتر است بگویم اصلا خوشآیند نشد!
یک روز گرم تابستانی اوایل مرداد بود و من در دهه شصت، سرشار از لذت کتاب خواندنهای بعد از ناهار و قبل از فوتبال بازی کردن در کوچه با دوستانم بودم. این لذت دوگانه مضاعف چیزی بود که الان برای خیلی از بچههای این نسل، شبیه یک ادعای مسخره و غیرقابل درک و خَز به نظر میرسد ولی آن موقع یک لذت دست اول و ناب بود. پدرم که یک کتابخوان و کتابدوست حرفهای و معجون عجیبی از ورزش و احترام به قوانین و هنر و سیاست و نظم و خانوادهدوستی بود و هست -فکر میکنم این ترکیب هم برای امروز قابل درک نباشد!- در کتابخانه خانهمان، چیدمان مخصوصی را رعایت میکرد؛ به این شکل که کتابهایی را که از نظرش مناسب سن و سال منِ ۱۰ ساله نبود، در بالاترین قسمت و قفسههای کتابخانه میگذاشت که دستم حتی با رفتن به روی صندلی هم به زحمت به آنها میرسید و البته به طور واضح به من گوشزد کرده بود که حق خواندن آنها را ندارم.
متاسفانه آن کتابهای ممنوعه هم معمولا همیشه بهترین شکل ظاهری را از نظر جلد و رنگ و عنوان داشتند و خب این مسئله برای من که دلم میخواست در سطر سطر هر کتابی غرق بشوم و خوره کتاب شده بودم، در کنار این ممنوعیت، جذابیت بیشتری ایجاد میکرد که قانون پدرم را بشکنم!
قبلا یواشکی نمایشنامه «دکتر فاستوس» یا «دشمن ملت» و «لیرشاه» و مصاحبه «اوریانا فالاچی» با «محمدرضا پهلوی» و… را خوانده بودم که جزو همین لیستهای ممنوعه بودند و گاهی که از بعضی قسمتهاشان سر درنمیآوردم، همینکه یادم میآمد که دارم قانونشکنی میکنم، مرهمی میشد بر این سر درنیاوردن!
آن روز گرم مرداد ماه، وقتی پدرم بعد از خوردن ناهار خوابید، به هر جان کندنی بود خودم را به قسمت ممنوع کتابخانه رساندم و کتابی با جلد قرمز گالینکور را برداشتم؛ درحالیکه سعی میکردم سروصدا تولید نکنم یا از روی صندلیای که رویش دو تا بالش گذاشته بودم تا دستم به کتاب برسد، پرت نشوم! بعد از پایین آمدن، خیلی سریع با کتاب موردنظر به اتاقم رفتم و در را بستم و زیر ملافه تختم جوری که انگار دارم یک نامه محرمانه را میخوانم، خواندن کتاب را شروع کردم.
«امینه، کبوتر حرم»؛ داستانی درباره عشق ممنوع یک دختر عرب از یک خانواده معروف و مهم که عاشق یک افسر انگلیسی میشود که در آن کشور عربی کار و خدمت میکند -الان دقیقا در خاطرم نیست ولی فکر میکنم سوریه بود-، با توصیف حالوهوای این رابطه خالصانه پنهانی که درنهایت منتهی به تراژدی میشود. یکجور تایتانیک بدویتر و قدیمیتر. نام نویسنده کتاب از خاطرم رفته اما میدانم که جزو رمانهای درجه یک نبود ولی در ذهن یک کودک ۱۰ ساله بدون اینترنت و ماهواره و پلیاستیشن که تهِ ته مدرنیتهاش، آتاری و کامیکبوکهای «تنتن» و آخرِ آخر تفریحات خفنش، فوتبال بازی کردن با توپ پلاستیکی همراه با بچهمحلهای چندسال بزرگتر از خودش و تصورش از جنس مخالف، «حنا دختری در مزرعه» یا «خانم کوچولو» در «پسر شجاع» بود، داستان این کتاب یک اتفاق مهم بشری محسوب میشد! اگر درست در خاطرم مانده باشد، تا فردا همان موقع سه چهاربار دیگر داستان عشق امینه به آن افسر جوان سفیدپوش خوشتیپ مو طلایی انگلیسی را از اول تا آخر خواندم و حتی در ذهنم تصویرسازی هم کردم؛ شبیه یک فیلم سینمایی، و ظهر فردایش بود که احساس کردم عاشق معلم زبانم شدهام که در آموزشگاه به ما زبان انگلیسی یاد میداد!
فکر کنم یک خانم جوان بیستوچند ساله بود که الان اسمش را به دلایلی فراموش کردهام اما یادم است که عینکی بود و لاغر و قدبلند! این احساس من به او البته همانطور که حتما حدس زدهاید هرگز ابراز نشد و در حد یک رابطه ذهنی یکطرفه باقی ماند، بهخصوص اینکه چند روز بعد دیدم که بعد از پایان کلاس درس و درحالیکه سعی میکردم موقع خروج از در حیاط آموزشکده دقیقا پشت سرش باشم، سوار ماشین پیکان سفید مرد جوانی شد که اتفاقا او هم موهای لخت روشنی داشت و خب من دو سه روز سعی کردم به خودم بقبولانم که مرد جوان، برادر خانم معلم است و نه مثلا نامزد یا همسرش ولی وقتی در جلسه بعدی خیلی بیمقدمه در وسط کلاس از او سوال کردم که آیا ازدواج کرده یا نه و ایشان جواب مثبت داد، کاخ آرزوهایم در آنی فروریخت و افسرده شدم! طوری که از فردای آن روز دیگر تمایلی به کلاس زبان رفتن و فوتبال بازی کردن نداشتم و باعث شد پدر و مادرم نگران حالم شوند و در آخر هم متوجه شدند که دلیل این حال من چیست؛ وقتی که ماجرا را برای پدر و مادرم تعریف کردم و کتاب معروف را از زیر تختم بیرون آوردم و اعتراف به خواندنش کردم! پدرم با حالتی جدی و کمی عصبانی اما مهربان چیزهایی درباره قانون و زندگی و گوش کردن به حرفهای والدین و آبرو و غیره گفت که الان دقیقا به یادشان ندارم و حتما آن موقع هم معنی همهشان را درک نکردم ولی مطمئنم که فهمیدم کارم اشتباه بوده و قطعا فهمیدم که قوانین پدر و مادرم چیزهایی بودند که به نفع من وضع شدهاند و مسلما هر چیزی که در کتابها نوشته میشود به این معنی نیست که در دنیای واقعی نعل به نعل قابل انجامند و حتی اگر قابل انجام باشند، به سن و سال و شرایط و خیلی چیزهای دیگر بستگی دارند! بعدها اما مثل همه بچههای دیگر در سرتاسر این کره خاکی، باز هم گاهی قوانین را شکستم و «کوانتین دوروارد» و «چرم ساغری» و حتی «آتشپاره» فهمیه رحیمی (این یکی را خودم خریدم چون هرگز در لیست کتابهای پدرم نبود و نخواهد بود!) و «پدران و فرزندان» و… را در سنی که مناسب خواندنشان نبود، خواندم و تصویرسازی کردم ولی دیگر هرگز حتی در ذهنم عاشق معلمانم نشدم! البته نه به این خاطر که فقط معلمم بودند و از من بزرگتر، بلکه چون فکر میکردم خانمی که معلم است، حتما نامزد و همسر هم دارد!