صدای ربنای شجریان در غروب های پاییز و زمستان کودکی آن گاه که عطر چای با زعفران شعله زرد مادر در هم می آمیخت، عاشقانه ترین لحظه ها را برایم یادآور می شود؛ روزهایی که هنوز زندگی خوب بود، هنوز بوی نان گرم دغدغه ای برای سفره های خالی نبود و زانو به زانو کنار […]

صدای ربنای شجریان در غروب های پاییز و زمستان کودکی آن گاه که عطر چای با زعفران شعله زرد مادر در هم می آمیخت، عاشقانه ترین لحظه ها را برایم یادآور می شود؛ روزهایی که هنوز زندگی خوب بود، هنوز بوی نان گرم دغدغه ای برای سفره های خالی نبود و زانو به زانو کنار هم با چشمان بسته به انتظار اذان می نشستیم تا افطار شود.
به محض پخش نوای ملکوتی شجریانی که آن سال ها هنوز حنجره معجزه گرش تو را از فرش به عرش می برد، به همراه مادر بساط سفره کوچک و صمیمی خانه را می چیدیم، آن روزها که پدر با ضبط دو لبه اش در کنج اتاق موج های رادیو را بالا و پایین می کرد برای شنیدن نوای موذن زاده اردبیلی.
بوی خوب کودکی چیزی نیست که فراموشت شود یا ترک عادت کنی از این وابستگی عزیز، مدام مرور می کنی و در عمق جان لبخند می زنی. صدای خاطره انگیز قاسم رفعتی جایی که می خواند: « ز خواب بخت بلندم به کوتهی گرود/ بگو موذن خوش لهجه برکشد آوا» هنوز که هنوز است دگرگونم می کند و پرنده خیالم را پرواز می دهد به همان روزهای عزیز. در گذر روزهایی که بی مهابا خوش رقصی می کنند بر عرصه گیتی، جا گذاشتیم خیلی چیزها را، نواها، عطرها و عارفانه هایمان. یادمان رفته طنین خندیدن پدر یا برق چشمان مادر را.
در خیابان های شهری که باران خورده اند هنوز و عطر گس اردیبهشت را در خود می بلعند، مانند بغض تمام سحرگاهان دیروز، غمی بزرگ بر شانه های زندگی سنگینی می کند؛ سفره های خالی و پدری که دستانش گه گاه مشت می شود بر سینه ای که نفس ندارد! کاش این رمضان که می آید، خالی نباشد سفره ای، شرمنده نباشد نگاهی… باید آرزو کرد برای همه جهان، گرسنه ای سر بر دیوار نگذارد به ناچاری، به درماندگی! تمام ابرهای جهان می بارند برای دستان خالی پدری که گریزی از شانه های خمیده اش نیست، به حرمت کودکانه های شادمان، نگاه هیچ کودکی به دستان خالی هیچ پدری در جستجوی لقمه ای نان مات نماند و ناامید.

دیوار کوتاه کتاب
در روزهایی که نمایشگاه کتاب برگزار می شد، ترافیک خیابان های اطراف مصلی، بیش از همیشه خود را نشان می داد. در یکی از همین روزها، حدود ساعت ۳ بعدازظهر که با تاکسی می آمدم سر کار، در خیابان بهشتی گرفتار ترافیک شدیم. راننده خسته، بی حوصله و در هم ریخته به نظر می رسید و زیر لب غر می زد و به زمین و زمان بد و بیراه می گفت. من که بغل دستش نشسته بودم و ناخواسته استراق سمع می کردم، گفتم:
-مثل این که شلوغ تر از همیشه…
راننده که انگار منتظر یک اشاره بود تا منفجر شود با نگاه عاقل اندر سفیه، مرا ورانداز کرد و پرید وسط حرف من و با کلی غیض و غضب گفت:
-واسه چندتا کتاب آشغال، چه بساطی راه انداختن، آخه یکی نیست بگه میون این همه مشکل و بدبختی و گرونی، کتابو کجای دلمون بزاریم… دلشون خوشه!
کمی با خودم کلنجار رفتم تا از آقای راننده، گله نکنم که این حرف ها چه ربطی به کتاب دارد که رسیدم به مقصد و پیاده شدم.