کتاب «بهشت گمشده» نوشته شوشا گوپی (شمسی عصار) که کوچک‌ترین فرزند و دختر آیت‌الله محمد کاظم عصار، روحانی بزرگ ایرانی و استاد فلسفه دانشگاه بود، در ایران توسط مسعود سلیمی ترجمه شده است. در ادامه فصلی از این کتاب به نام «تابستان در دماوند» را می خوانید. تابستان ها برای فرار از گرمای سوزان شهری […]

کتاب «بهشت گمشده» نوشته شوشا گوپی (شمسی عصار) که کوچک‌ترین فرزند و دختر آیت‌الله محمد کاظم عصار، روحانی بزرگ ایرانی و استاد فلسفه دانشگاه بود، در ایران توسط مسعود سلیمی ترجمه شده است. در ادامه فصلی از این کتاب به نام «تابستان در دماوند» را می خوانید.
تابستان ها برای فرار از گرمای سوزان شهری به منطقه ای روستایی به نام دماوند پناه می بردیم؛ دره سرسبزی در ۸۰ کیلومتری تهران که در گودی عمیق و پیچ و خم کوه های البرز قرار داشت.
این منطقه نام خود را از کوه دماوند و بلندترین قله ایران گرفته که اندام مخروطی اش، سرشار از رمز و راز در درازای افق قد کشیده است، آتش فشانی که رگه های خاکستری سولفوریک گونه اش، مانند غولی خفته، روی برف های همیشگی، پیچ و تاب می خورد. تا «اُلمپ» در اسطوره شناسی ایرانی، زیستگاه پادشاهان و قهرمانان اسطوره ای، جانوران غول آسا و هم چنین «ضحاک» مار دوش را معنا کند.
آمده است، ضحاک، دیکتاتور عهد عتیق توسط کاوه آهنگر در غاری در کوه دماوند به زنجیر بسته شده و افراشته شدن پیش بند چرمی کاوه بر نیزه ای روی غار، نمادی از شوریدن و پیروزی بر سیاهی تعبیر می شود. گفته می شودريال پیش بند چرمی کاوه، در واقع نخستین پرچم ملی ایران است، در عین حال کوه افسانه ای قاف هم از پیچ و خم های دماوند سربرآورده تا سیمرغ افسانه ای، سلطان پرندگان در قله آن، آشیان کند.
٭ ٭ ٭
سال های طولانی، پیش از تولد من، پدر و مادرم برای گذراندن تابستان به شمیران، منطقه ای روستایی و خوش و آب و هوا در ۴۰ کیلومتری تهران می رفتند.
رضا شاه هم در همین منطقه خانه ای تابستانی برای خود ساخت که بعدها توسط درباریان، وزرا و تعدادی از سفارت خانه ها هم مورد تقلید قرار گرفت.
رفته رفته، اما تهران به سمت شمال گسترش یافت، تا جایی که شمیران زیر فشار شهرسازی، لطافت روستایی خود را از دست داد و حومه بزرگ پایتخت بدل شد و نظر ثروت مندان قدیم به خصوص پول دارهای تازه به دوران رسیده را به خود جلب کرد که با فروش خانه های قدیمی خود، به تعبیری شمال شهر نشین شدند. پس از به وجود آمدن چنین شرایطی، والدین من برای گذراندن ماه های آتشین تهران، خانه یا باغچه ای را در شمیران اجاره می کردند.
از آغاز تا پایان تابستان، آن ها شاهد رفت و آمد سیلی از مهمان های خوانده و ناخوانده بودند، گاهی آدم های غریبه برای فرار از کوره سوزان شهر با معرفی نامه این یا آن آشنای دور و نزدیک به خانه ما می آمدند و مدتی می ماندند. برای توصیف این گونه مهمان ها، ضرب المثلی است که می گوید: «فلانی پسر یا دختر خاله دسته دیزی است».
پدرم با مشخصه های اخلاقی اش، شرایط را آن گونه که پیش می آمد، قبول می کرد، اما مادر باید قبیله ای از مهمان را پذیرایی می کرد، با توجه به روحیه و رفتار اشرافی گونه اش، از ناشتن امکانات مناسب ناراحت می شد تا جایی که از کوره در می رفت و می گفت: «این جا خانه نیست، کاروانسراست».
مادرم دنبال راه حلی بود تا از مشکلات خانه تابستانی شمیران راحت شود، به همین خاطر از بین بهترین دوستانش، او روی سه دختر بزرگ آیت الله کیانوری(شیخ فضل الله نوری) رهبر به اصطلاح مشروعه طلب انقلاب مشروطیت (۱۹۰۵ میلادی) که در دماوند خانه ییلاقی داشتند، حساب جداگانه‏ای باز کرد. خواهران کیانوری به مادرم پیشنهاد می کردند که تابستان بعدی را به طور آزمایشی در این منطقه بگذراند.
این گونه بود که ما-تا جایی که یادم می آید- ماه های سوزان تابستان-تیر و مرداد- را در باغی در دماوند، میان رویا و واقعیت، سرخوشانه اردو می زدیم.
٭ ٭ ٭
تدارک سفر در فصل گرما، چند هفته پیش از آن، شروع می شد؛ خانه، سر تا پا جارو، تمیز و جمع و جور می شد و لولزم منزل در جای مناسب و مطمئنی قرار می گرفتند. روی مبل و صندلی را با ملافه می پوشاندند و در بسیاری از اتاق ها هم قفل می کردند و آخر سر هم به دست یکی از خدمتکاران قدیمی و مورد اعتماد- در سال آخر علی و خانواده اش-سپرده می شد. اگرچه تامینبخشی از نیازهای خوراکی مثل آرد، انواع میوه ها یا سبزی های تازه در روستا امکان پذیر بود، اما اقلامی چون برنج، سبزی های خشک یا انواع چاشنی و ادویه را به یکی از عمده فروش های بازار سفارش می دادیم و بسته بندی شده با خودمان می بردیم
سپس نوبت به اسباب و اثاثیه، لوازم مخصوص آشپزخانه، لحاف و تشک و ملافه و رخت و لباس ها می رسید که همه را در لابه لای چند تخته فرش لوله پیچ می شد.
دست آخر، همه این ها در یک چادر چهارگوش بزرگ و محکم که توسط مادرم انتخاب می شد، قرار می گرفتند تا قبل از حرکت به داخل کامیون برده شود.
شبی که قرار بود فردایش حرکت کنیم، خواب به چشم هایمان نمی آمد، روی تخت هایمان، در پشت بام خانه، تا پاسی از شب حرف می زدیم. در آغاز صبح با سر و صدای آخرین رفت و آمدها و تدارکات در آخرین لحظه از خواب بیدار می شدیم، به پایین نگاه می کردیم؛ اتوبوس مقابل در خانه ایستاده بود و علی در حال کمک به شاگرد شوفر دیده می شد تا چمدان ها را جابه جا کند. ما با سرعت برق و باد، لباس می پوشیدیم و در حالی که مادر آخرین دستورات را می داد و زیرلب دعا می خواند، به سرعت صبحانه را قورت می دادیم. سرانجام پس از چند روز تب و تاب، همه چیز آماده می شد تا اتوبوس ما را به دماوند برساند.
ادامه دارد