شليك به كبوتران كه نخست به صورت پاورقي در يكي از روزنامههاي تهران در سالهاي آغازين دهه ۸۰ خورشيدي به چاپ رسيده بود به عنوان يك كار بلند در ۲۸۰ صفحه از سوي انتشارات آزرمگين منتشر شد كه مورد استقبال همه قرار گرفت و پس از چند سال به چاپ دوم رسيد. شليك به كبوتران […]
شليك به كبوتران كه نخست به صورت پاورقي در يكي از روزنامههاي تهران در سالهاي آغازين دهه ۸۰ خورشيدي به چاپ رسيده بود به عنوان يك كار بلند در ۲۸۰ صفحه از سوي انتشارات آزرمگين منتشر شد كه مورد استقبال همه قرار گرفت و پس از چند سال به چاپ دوم رسيد.
شليك به كبوتران در حال و هواي سالهاي دهه ۴۰ خورشيدي ميگذرد كه نويسنده، محمد بلوری، روزنامه نگار پیشکسوت در تجسم و معرفي فضا و شخصيت قهرمانان كتاب با توجه به تجربه روزنامهنگاري به ويژه نگاه حوادثي به روند رويدادها موفق نشان ميدهد: «كسي چه ميدانست در آن شب خفقان گرفته تابستاني، آسمان غريبآباد، آبستن چه حادثه شومي است. كسي چه ميدانست پرواز چند كبوتر، چنان جهنمي از آتش و دود به پا ميكند كه شعلههاي مصيبتبارش دامنگير مردم غريبآباد ميشود. هنگام عصر، زندگي جريان عادي داشت. تك گرما ميشكست و در ميدان اصل غريبآباد، جنب و جوش آغاز ميشد. ميدان دراز و بيقوارهاي به شكل شكمبه گاو در وسط غريبآباد پهن شده بود و گذرهاي خاكياش مانند رودههايي پيچ در پيچ در سراسر آبادي امتداد پيدا ميكرد. در ضلع شرقي ميدان، درخت افراي چند صد سالهاي يك قهوهخانه را با باغچه كوچكش، يك دكان عطاري و سقاخانهاي را زيرچتر خاك آلودش گرفته بود. بر سر شاخههاي خميده درخت پير، لتهاي پارچهاي رنگارنگي بسته بودند كه هركدام با سرانگشتان زني يا دختري حاجتمند به تمناي نيازي گره خورده بود. تنه اين درخت چنان قطري داشت كه پنج مرد اگر ميخواستند دست به دست هم بدهند، نميتوانستند گرداگردش حلقه كاملي بزنند. در شكاف غارمانند تنهاش، سقاخانهاي ساخته بودند كه شب و روز پشت معجر دودزدهاش شمعهايي رنگارنگ در يك مجمعه بزرگ مسي، پرپرزنان شعله ميكشيدند…»
نويسنده پس از توصيف فضاي غريبآباد و ميداني كه با قهوهخانهاش پاتوق اهالي روستا و جايي براي رد و بدل كردن اخبار است با لطافت سعي ميكند خواننده را با اوضاع و احوال اجتماعي رو به فرسايش غريبآباد آشنا كند: «تنگ غروب، جلوي قهوهخانه را تازه آبپاشي كرده بودند و بوي گرم خاك، آميخته با عطر گل لاله عباسيهاي تازه شكفته، توي باغچه، مخاط بيني را قلقلك. لب باغچه، مردها روي تختهاي چوبي و صندليهاي لهستاني نشسته بودند و با قلقل قليانها، كلاف صحبت را با ماسوره چانههايشان ميچرخاندند و چهل تكهاي از راست و خيال و شايعه را به هم ميبافتند. آدمهاي جور واجوري بودند، بقال، نجار، عشقباز، طواف، تردست، كارمند و كارگر يك فرودگاه نظامي كه آنها را از شهر و ديارشان به غربت كشانده بود…»
٭ ٭ ٭
ساختن فرودگاه نظامي در اطراف غريبآباد و دگرگونيهايي كه در اين روستاي كوچك و دورافتاده پديد آورده بود، دستمايه اصلي شليك به كبوتران ميشود كه نويسنده در صفحات بعدي و با توجه به ماجرايي كه با رفتن چند كبوتر در موتور يكي از جتهاي آمريكايي و سقوط آن ميانجامد، داستان را ادامه ميدهد و به پايان ميرساند.
٭ ٭ ٭
رييس پاسگاه يله داده بود به پشتي صندلي و داشت سيگار دود ميكرد. نگاهش به لايهاي از دود بود كه بالاي سرش ميچرخيد و در كوران باد پنكه سقفي كه ميافتاد، هراسان از هم ميپاشيد و به سوي پنجره رو به حياط هجوم ميبرد. استوار چاق و چلهاي وارد اتاق شد و در برابر رييس پاسگاه شق و رق ايستاد.
– در خدمتم قربان
رييس پاسگاه، نگاه مهرباني به او كرد و با ته لهجه زابلي گفت: عامو نايب، شنيدي كه قراره فردا سحر، شعبان قصاب با پهلوان مهدي مسابقه كبوتر پراني راه بندازند. امشب گشتيها را زياد ميكني. مواظب باش نوچههاي شعبان شر به پا نكنند…»
٭ ٭ ٭
«سپيده سحري، مثل شفيره پروانهاي، از پيله سياه شب به درميآمد و برگرده خاكستري كوهستان، هاله نقرهاي ميبست. درختان بلند غريبآباد، چون اشباح تيرهاي، انگار در سكوت و حيرت، چشم به افق داشتند و انتظار واقعهاي را ميكشيدند…
بر بام خانههايي، عشقبازان، گله به گله، كنار گنجههاي كبوتران چمبك زده بودند و زانو در بغل، چشم به سمت جايگاه پرواز كبوتراني دوخته بودند كه پيش از طلوع آفتاب به پرواز درآمدند گاه در گوش هم زمزمه ميكردند:
– ميگن مسابقه بر سر عشق و عاشقيه
– نه داداش، پهلوون و شعبون قصاب آبشون تو يك جوب نميرفت، حالا ميخوان برا هم شاخ و شونه بكشن و حريفو از ميدان به دركنن…»
٭ ٭ ٭
«ميدان غريبآباد، خلوت مانده بود و همه چيز در فضاي غبارآلود، تيره و غمناك به نظر ميرسيد. باد داغي از سوي ريگزارها ميوزيد، خاك و خاشاك را بر سينه ديوارها و روي لتههاي چوبي دكانها ميتاراند. توي قهوهخانه، مردها دور تا دور، خاموش و بهتزده چشم به راديوي روي پيشخوان قهوهچي دوخته بودند. از راديو مارش غمناكي پخش ميشد. استوار نايب توي قهوهخانه چپيد و پي يك صندلي خالي چشم گرداند: چه خبر شده؟
مارش عزا براي چيه؟
– مارش عزا براي افسرهاي خارجيه كه تو طياره بودن، كشته شدن منتظريم اعلاميه فرماندار نظامي را پخش كنن، راديو گفته كفتربازي همه جا قدغن شده…
چند لحظه بعد، مارش قطع شد: «شنوندگان گرامي توجه كنيد: طبق اطلاع واصله سحرگاه امروز يك فروند هواپيماي نظامي، هنگام فرود در يك فرودگاه نظامي در حوالي روستاي غريبآباد در برخورد با دستهاي از كبوتران سرنگون شد. به گزارش رسيده در اين سانحه پنج نظامي سرنشين هواپيما جان سپردهاند…»
٭ ٭ ٭
وقوع اين حادثه واقعي بود كه خريد و فروش، نگهداري و پرواز كبوتر در سراسر ايران ممنوع شد از آن پس كبوتربازها كارشان به عزاداري كشيده و روزي نبود كه پاسبانها به پشت بام خانهها به ويژه در جنوب تهران حمله نكنند و كبوتربازها و گنجههاي كبوترهايشان را كشان كشان به كلانتري نبرند. اين قاعده شامل حال اكبر و رضا، همسايههاي پدر بزرگ من هم شد. يك روز صبح زود، پاسبانها از خانه بغلي، ريختند روي پشت بام آنها، دو برادر كه مثل ابربهار گريه ميكردند روي دست و پاي پاسبانها افتاده و التماس ميكردند: «جناب سروان، اينا بچههاي ما هستن، شما خوشت مياد كسي بچهها تو، جلوي چشمات سر ببره…»