مسعود سلیمی این که چه احساس و چه انگیزه ای و در چه زمان و مکان خاصی باعث شد تا با نوشتن نه به عنوان یک وظیفه، که به خاطر شوق و ذوق و ارضای درونی کنار بیایم، نه اکنون که هیچ گاه و هرگز نتوانسته ام، پاسخ مناسب و منطقی برایشان دست و پا […]

مسعود سلیمی
این که چه احساس و چه انگیزه ای و در چه زمان و مکان خاصی باعث شد تا با نوشتن نه به عنوان یک وظیفه، که به خاطر شوق و ذوق و ارضای درونی کنار بیایم، نه اکنون که هیچ گاه و هرگز نتوانسته ام، پاسخ مناسب و منطقی برایشان دست و پا کنم، اما این را به خوبی می دانم و بارها به مناسبت های گوناگون گفته ام که خیلی زود با اشتیاقی وصف ناشدنی به نام کتاب و روزنامه و مجله خواندن آشنا شدم؛ خیلی زود، هنگامی که در سال های آغازین مدرسه رفتنم بود با روزنامه اطلاعات، با کیهان بچه ها، با کیهان ورزشی و هفته نامه تهرانمصور، کنجکاوی و شوق مطالعه پی گیری خبر و آنچه در اطاقم می گذشت را تجربه کردم و بعدها در دبیرستان به لطف و مهربانی، آموزگار درس ادبیات فارسی ام، زنده یاد آقای پاکروان، نوشتن را به غیر از انشا نویسی های متداول دوره دبستان، شروع کردم. معلم نازنین ادبیات ما در کلاس دهم دبیرستان رهنمای تهران، از شاگردانش خواست که هرکدام در مورد یک شخصیت ادبی نویسنده و شاعر، تحقیق کند و مطلب بنویسد و من برخلاف همه شاگردان که نام های آشنایی چون سعدی، حافظ، فردوسی، شهریار، جمال زاده را انتخاب کردند، من رفتم سراغ شاعری که نه تنها نزد بچه های کلاس دهم مدرسه ما اصلا آشنا نبود، بلکه بسیاری از ایرانی های اهل شعر و شاعری هم، آن گونه که شایسته بود او را نمی شناختند، من علی اسفندیاری، مرد اهل یوش را به عنوان موضوع تحقیقم انتخاب کردم. یادم می آید، آقای پاکروان، معلمم می گفت: شعرهای نیما یوشیج، مانند شعرهای کلاسیک، روان و راحت خوانده نمی شود. او می گفت، موضوع سختی را انتخاب کرده ام.

تحقیق من درباره نیما اگرچه بسیار مورد توجه آموزگار عزیزم قرار گرفت و بالاترین نمره را نصیب من کرد، اما با سر و صدا و تمسخر هم کلاسی هایم، به غیر از یکی دو نفر رو به رو شد، تا جایی که چیزی نمانده که بغضم به گریه صدا داری بدل شود که آقای پاکروان با نگاه نوازشگرانه اش، مرا آرام کرد و این گونه بود که من در یکی از روزهای پاییزی ۱۳۴۰ خورشیدی نوشتن را آغاز کردم و درباره کتاب زیرزمینی منتشر شده و بسیار معروف آل احمد، یعنی «غربزدگی» هم چیزهایی نوشتم و برای دفتر ماهنامه کتاب ماه یا کتاب کیهان- عمرش فقط به دو شماره کشید- فرستادم که بعد از چند هفته مطلب با یک یادداشت کوتاه که مرا به واقعیت گرایی و گریز از شعار زدگی هدایت می کرد، نزد صاحبش برگشت داده شد و به چاپ نرسید.
٭٭٭
از نوشتن درباره نیما تا مطلبی که درباره آلبرکامو، براساس ترجمه اثر معروف این نویسنده فرانسوی یعنی بیگانه، در هفته نامه تهرانمصور در پاییز ۱۳۴۷ به چاپ رسید، نوشتن من منحصر به نامه نگاری با دوستانم بود. مطلب کامو و به دنبالش چند خطی درباره عروسی خون از فدریکو گارسیا لورکا، پای من به تهرانمصور که در آن سال ها در زمره مجله های رسمی و اثر گذار پایتخت بود باز شد، در واقع زنده یاد حسن شهرزاد، شاعر و روزنامه نگار که رابطه فامیلی دایی و خواهرزادگی با هم داشتیم، دست مرا گرفت و با هم به خیابان ژاله آن روزها، هفده شهریور کنونی، چسبیده به بیمارستان شفا یحیائیان، رفتیم.
٭٭٭
باغ بزرگی بود، دفتر مجله تهرانمصور را می گویم، تحریریه و چاپخانه و دفتر مدیر مسئول و سازمان شهرستان ها، همه در این خانه بزرگ باغ مانند، کنار هم، بالا و پایین یکدیگر، چیده شده بودند. تهرانمصور در کنار یکی از دو پاورقی از نویسندگان معروف آن روزگار، خبرها و مطالب اجتماعی و حادثه ای، سینمایی و داستان های کوتاه ایرانی و خارجی به ویژه صفحات شهرستان ها که بسیار اهمیت داشت، دو ویژه نامه ادبی و سیاسی هشت تا دوازده صفحه ای هم داشت که هر کدام به نوبت و در حیطه خود با استقبال فراوان رو به رو شده بود.
٭٭٭
«دریچه، نمایش هنر و ادبیات امروز» نام ویژه نامه ادبی تهرانمصور بود که به دبیری حسن شهرزاد و همکاری من، هر هفته در داخل مجله منتشر می شد. جلسه های دوشنبه بعداز ظهر دریچه، جایی بود که از تهران و شهرستان ها پذیرای هنرمندان، شعرا و نویسندگان اسم و رسم دار و جوانان آینده دار بود که بسیاری از آن ها نامشان در ادبیات ایران زمین باقی مانده است؛ از عبدالعلی دستغیب و زنده یاد آتشی و منوچهر نیستانی گرفته تا منصور اوجی و محمدعلی بهمنی که عمرشان دراز باد و بسیار دیگرانی که نام و یادشان همواره زنده است، در آن روزها به «دریچه» آمد و شد داشتند.
٭٭٭
باوجود اشتیاق زیادی که برای نوشتن داشتم، اما هیچ گاه دلم نمی خواست نانم از این راه تامین شود و سال های زیادی هم بر این پیمان ماندم، اما روزگار طوری چرخید که به قول معروف دستم رفت زیر ساتور مطبوعات و خدا کند تا نفسی می آید، یارای چرخیدن داشته باشد.
٭٭٭
از روزی که در پاییز ۱۳۴۰، در کلاس دهم ریاضی دبیرستان رهنما…، از نیما گفتم تا امروز که در هر زمینه ای که پایش بیفتد، قلم می زنم، دو نکته را همواره در زندگی حرفه ای رعایت کرده ام، اول اینکه سعی کرده ام بیاموزم، از یاد گرفتن عار نداشته باشم، البته امیدوارم حمل بر تعارف و گزاف و «منم» نباشد و دوم اینکه تلاش کرده ام تا جایی که می شود، به در و دیوار وابسته نباشم و بتوانم پاسخگوی آن چه می نویسم باشم.
در این راه، در این سال های طولانی، افتخار داشتم و خوشبخت بودم که در تهرانمصور با بزرگانی چون مرحوم علی اصغر افراسیابی (افرا)، سجاد کریمی و حسن شهرزاد کار کردم. با حسین سرفراز که سردبیرم بود یا خیلی های دیگر مثل زنده یاد منوچهر نیستانی نانین با کیومرث منشی زاده، شاعر ریاضی عزیز و با دیگرانی که هستند و در ایران و خارج کار می کنند، از همه آن ها یاد گرفتم و با همه آن ها خاطره دارم و بعدها خوش شانسی هم چنان با من یار بود که در خدمت استادانی چون محمد بلوری، محمد حیدری و عکاس بزرگ از دست رفته حسین پرتوی باشم که اگر با وجود همه نادانسته هایم، اگر دست کم می توانم بنویسم، مدیون همه آن عزیزان هستم.
٭٭٭
از قدیم می گفتند و هنوز هم می گویند که روزنامه نگار، حکایت مرغ است که در عزا و عروسی، وجودش به کار می آید. واقعیت هم همین است، واقعیتی که مرز نمی شناسد، در همه جا، کم و بیش همین است؛ روزنامه نگار میان «قدرت» و «مردم» راه می رود که اگر به هر طرف بچرخد، طرف دیگر را می رنجاند وحکایت مرغ بیچاره پیش می آید. یادم است که قدیم ها برای ارج نهادن به حرفه روزنامه نگاری و نمایش قدرت رسانه می گفتند، مطبوعات رکن چهارم مشروطه هستند، یعنی در کنار سه قوه ضروری پا گرفتن مشروطه، مطبوعات را هم قرار می دادند و این هم واقعیت است که رسانه مشعل، پایه و اساس دموکراسی است و می تواند میان مردم و حکومت نه فاصله که نزدیکی ایجاد کند.
نمونه های زیادی در تاریخ معاصر می توان ذکر کرد که رسانه و اهالی رسانه، قدرت مندان زیادی را از تخت به زیر آورده اند که شاید یکی از رسانه ای‏ترین آن ها، ماجرای «واترگیت» و سقوط نیکسون، رئیس جمهور پر قدرت آمریکا در دهه ۷۰ میلادی باشد که جدا از شرح رسانه ای ماجرا، کتاب و فیلم آن هم با عنوان «همه مردان رئیس جمهور» از تلاش های دو روزنامه نگار آمریکایی برای آشکار شدن ماجرای شنود از دموکرات ها توسط جمهوری خواهان را با عنوان «واترگیت» به زیبایی بیان می کند.
٭٭٭
روزنامه نگاری در ذات خود، حرفه ای خطرناک است و می خوانیم و می شنویم که هر سال تعدادی روزنامه نگار در جهان، یا جان خود را از دست می دهند، یا با مشکلات قضایی و مالی رو به رو می شوند، اما دشوارتر این است که روزنامه نگاران باشی و بخواهی استقلالت را حفظ کنی، بخواهی بمانی و زندگی کنی.
به قول شاعر:
در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن
شرط اول قدم آن است که عاشق باشی