اردلان عطار پور پاچه چپ شلوارش تا خورده و زیر پای قطع شده اش سنجاق بود. به عصای زیر بغلش تکیه داشت. گوشه ای ایستاده بود و بازی را تماشا می کرد. رفتم کنارش و پشت خط ایستادم. می خواستم تا ساعت پنج خودم را مشغول کنم. بازی را نگاه کردم: ” به نفع کیه؟” […]
اردلان عطار پور
پاچه چپ شلوارش تا خورده و زیر پای قطع شده اش سنجاق بود. به عصای زیر بغلش تکیه داشت. گوشه ای ایستاده بود و بازی را تماشا می کرد. رفتم کنارش و پشت خط ایستادم. می خواستم تا ساعت پنج خودم را مشغول کنم. بازی را نگاه کردم:
” به نفع کیه؟”
” زرد. دو- یک”
زمین خاکی بود و باد که می آمد گرد و خاک بلند می کرد. پشتم را به باد کردم. جوان چشمهایش را تنگ کرده بود و به بازی خیره شده بود.
” بازیکن های آبی رو می شناسی؟”
” فقط یکی شون رو می شناسم، اون قد بلنده، شماره هشت از همه شون بهتر بازی می کنه، هم بازیم بود.”
عصای زیر بغلش را پایش تکیه داده بود. دستش را روی آن گذاشت. عصای زمخت و بی ریختی بود. رو بدنه اش با خط کم رنگی نوشته شده بود: ” سرباز وظیفه علی رشیدی” . محل قطع شدگی رانش را با دست لمس کرد و با صدایی که خطاب نداشت و می لرزید، گفت: ” اگه می شد بازی کنم…”
گردباد کوچکی پشت زمین به خودش می پیچید و دورتر می رفت. ” دروازه برای آبی طلسم شده، درست مثه بازی ما تو فینال. هرچی حمله کردیم و شوت زدیم فایده نداشت. یه شوت گوشه دروازه زدم، با پای چپ. روی پایم چسبید. برایم فرقی نداشت. پای چپ و راستم یکی بود. نمی دونم لامصب چه جوری گرفتش. هرکی دیگه بود خورده بود. یه آن فکر کردم گل شده.”
صورتش باز شده بود و چشم هایش حالتی گرفته بود که انگار می خندید. حرفش که تمام شد لب هایش چفت شد و دیگر چیز زیادی نگفت. باد همینطور گرد و خاک به پا می کرد. سایه ها دراز بود و تا نیمه زمین می رسید. بازی از گرمی افتاده بود. تیم زرد وقت می گذراند. برای یک لحظه فکر کردم دیرم شده، سر قرار نمی رسم:
“ساعت چنده؟”
تو خودش کز کرده بود و به بازی نگاه می کرد:
” یه ربع مونده.”
“به پنج؟”
“نه، به پنج ده دقیقه مونده”
پاچه تا خورده شلوارش توی باد تکان می خورد. با پشت دست چشم هایش را مالید. باد خاک آلود به چشم هایش زده بود. گفتم:
“حمله که با آبیه”
“گل زن نداره، یکی نیست تموم کنه”
باد که خوابید تا چند لحظه بعدش هم درست نمی شد جایی را دید. گرد و خاک هنوز توی هوا بود. جوان روی پای سالمش جابه جا شد. کتش را تکان داد. قهوه ای و کهنه بود. زیر بغلش پوسیدگی داشت. همان جایی که عصایش می افتاد. با اوقات تلخی به بازی اشاره کرد:
” ببین، همه اش حمله با آبیه، فقط یه تموم کننده نداره، یکی که شوت بزنه”
تیم آبی توپ را تا دم دروازه می آورد و آنجا خراب می کرد. سر هم داد می زدند و غرولند می کردند. از همه بدتر موقعی بود که یکی شان فرصت صد در صد گل داشت، آن قدر دستپاچه شد و این پا و آن پا کرد که صدای جوان درآمد:
“دیگه بهتر از این چی می خواست، اگه من جاش بودم…”
جوری حرف زد و سرش را تکان داد که بی اختیار به پایش نگاه کردم. بیست و دو – سه سالش بیشتر نبود. پشتش به فاصله نیم متر ده- دوازده تا آجر روی هم چیده شده بود. رو آجرها یک مجله ورزشی پهن بود و فوتبالیستی داشت با پا به توپ می زد. همین طور که روی پای سالمش جابه جا می شد، پرسیدم:
” فکر می کنی کی ببره؟”
” اگه آبی گل زن داشت…”
باد که جلوتر می آمد خاک آلوده تر می شد و به ما که می رسید هیچ جا را نمی شد دید. ساعت را از جوان پرسیدم، گفت:
” ساعت… ساعت”
چشم از بازی برنمی داشت، حمله با آبی بود. پاکت سیگارم را درآوردم:
“سیگار؟”
” نه، سیگاری نیستم”
سیگار را روشن کردم و یقه کتم را روی سینه کشیدم:
“هوا داره سرد می شه”
انگار نفهمید چه گفتم، همین طور چشمش به بازی بود. بازی تا کمی آرام می شد یا هرچه بیشتر می گذشت، جوان بیشتر ساعتش را نگاه می کرد.
” معلومه خیلی به فوتبال علاقه داری”
نگاه تندش به طرف من برگشت. انگار متوجه شد که داشتم به پایش نگاه می کردم. چیزی نگفت و نگاهش را از من گرفت. تو صورتش حالتی دیدم که دلم را فشار داد. از حرفم خوشش نیامده بود. چند لحظه ای ساکت بودیم…گفتم:
“فکر می کنی آبی بزنه؟”
“توپ تو نمی ره، دروازه براشون طلسم شده”
باد تندی آمد. هرچه کاغذ و گرد و خاک بود با خودش به هوا برد و دیوار خاک آلودی جلوی ما درست کرد… باد دوباره به طرف ما آمد.
” من گیرِ دروازه طلسم شده افتادم. پارسال تو فینال بود. هرچی حمله کردیم، نشد. مفت مفت باختیم.”
دو سه بار روی پایش جابه جا شد تا آجرها درست پشتش قرار گرفت. بعد دستش را توی کمر عصا زیر بغلش انداخت. دست دیگرش را با احتیاط گوشه آجرها گذاشت و آرام نشست.
*مکث کرد و آرام تر گفت:
“می گی آبی می تونه بزنه؟”
دلم می خواست می ماندم و بازی را تا آخر تماشا می کردم. تیم آبی دوباره حمله می کرد، بازی گرم شده بود. آخرین پک را به سیگار زدم. از کنار خط آهسته راه افتادم. پایم روی زمین کشیده می شد. خاک را بالا می آورد. از راه آسفالتی هم گذشتم. داشتم بیرون می رفتم که یکهو صدای بازیکن ها بلند شد. توپ توی دروازه زرد بود. بازی مساوی شده بود. بازیکن های آبی از خوشحالی دنبال همدیگر می کردند، بالا و پایین می پریدند. جوان را دیدم که سر جایش بند نبود. دستش را تو کمر عصای زیر بغلش انداخته بود، از شوق روی پای سالمش بالا و پایین می پرید و به طرف بازیکن شماره هشت دست تکان می داد.