بانوی غزل ایران در سحرگاه ۲۸ مرداد سال ۹۳ بدرود حیات گفت و صدای غزل خوانش برای همیشع خاموش شد. سیمین بهبهانی در طول زندگی‌اش بیش از ۶۰۰ غزل سرود که در ۲۰ کتاب منتشر شده‌اند. شعرهای سیمین بهبهانی موضوعاتی هم‌چون عشق به وطن، زلزله، انقلاب، جنگ، فقر، تن‌فروشی، آزادی بیان و حقوق برابر برای […]

بانوی غزل ایران در سحرگاه ۲۸ مرداد سال ۹۳ بدرود حیات گفت و صدای غزل خوانش برای همیشع خاموش شد. سیمین بهبهانی در طول زندگی‌اش بیش از ۶۰۰ غزل سرود که در ۲۰ کتاب منتشر شده‌اند. شعرهای سیمین بهبهانی موضوعاتی هم‌چون عشق به وطن، زلزله، انقلاب، جنگ، فقر، تن‌فروشی، آزادی بیان و حقوق برابر برای زنان را در بر می‌گیرند. او به خاطر سرودن غزل فارسی در وزن‌های بی‌سابقه به «نیمای غزل» معروف است.
او سال‌ها در آموزش و پرورش با سمت دبیری کار کرد. سیمین بهبهانی سی سال-از سال ۱۳۳۰ تا سال ۱۳۶۰- تنها به تدریس اشتغال داشت و شغلی مرتبط با رشته حقوق را قبول نکرد. در ۱۳۴۸ به عضویت شورای شعر و موسیقی درآمد. سیمین بهبهانی، هوشنگ ابتهاج، نادر نادرپور، یدالله رؤیایی، بیژن جلالی و فریدون مشیری این شورا را اداره می‌کردند. در سال ۱۳۵۷ عضویت در کانون نویسندگان ایران را پذیرفت.
سیمین بهبهانی که به علت مشکلات تنفسی و قلبی در بیمارستان پارس تهران بستری بود، از پانزدهم مرداد در کما به سر می‌برد و سرانجام ساعت یک بامداد روز سه شنبه، ۲۸ مرداد ۱۳۹۳ خورشیدی برابر با ۱۹ اوت ۲۰۱۴ میلادی، در سن ۸۷ سالگی درگذشت.
در مراسم تشییع بانوی غزل ایران، یکی از شعرهای ماندگارش به نام «چرا رفتی» توسط همایون شجریان به صورت زنده اجرا شد که در ادامه این قطعه را می خوانید:
چرا رفتی، چرا؟ من بی قرارم/ به سر، سودای آغوش تو دارم
نگفتی ماهتاب امشب چه زیباست؟/ ندیدی جانم از غم ناشکیباست؟
نه هنگام گل و فصل بهارست؟/ نه عاشق در بهاران بی قرارست؟
نگفتم با لبان بسته ی خویش/ به تو راز درون خسته ی خویش؟
خروش از چشم من نشنید گوشت؟/ نیاورد از خروشم در خروشت؟
اگر جانت ز جانم آگهی داشت/ چرا بی تابیم را سهل انگاشت؟
کنار خانه ی ما کوهسارست/ ز دیدار رقیبان برکنارست
چو شمع مهر خاموشی گزیند/ شب اندر وی به آرامی نشیند
ز ماه و پرتو سیمینه ی او/ حریری اوفتد بر سینه ی او
نسیمش مستی انگیزست و خوشبوست/ پر از عطر شقایق های خودروست
خیالت گرچه عمری یار من بود/ امیدت گرچه در پندار من بود
بیا امشب شرابی دیگرم ده/ ز مینای حقیقت ساغرم ده
دل دیوانه را دیوانه تر کن/ مرا از هر دو عالم بی خبر کن
بیا! دنیا دو روزی بیشتر نیست/ پی ِ فرداش فردای دگر نیست
بیا… اما نه، خوبان خود پرستند/ به بندِ مهر، کمتر پای بستند
درین شهر آزمودم من بسی را/ ندیدم باوفا زآنان کسی را
تو هم هر چند مهر بی غروبی/ به بی مهری گواهت این که خوبی
گذشتم من ز سودای وصالت/ مرا تنها رها کن با خیالت