سانتیاگو موتیس دوران، پسر یکی از دوستان گابریل گارسیا مارکز، قصه های کوتاهی را جمع آوری کرده که مارکز دائم بدان ها اشاره می کرده است، نکته جالب اینکه نام نویسنده های این قصه ها معلوم نیست. مارکز عاشق این قصه ها و شنونده حریص آن ها بود. قصه هایی گاه ترسناک اما عمیقا انسانی. […]
سانتیاگو موتیس دوران، پسر یکی از دوستان گابریل گارسیا مارکز، قصه های کوتاهی را جمع آوری کرده که مارکز دائم بدان ها اشاره می کرده است، نکته جالب اینکه نام نویسنده های این قصه ها معلوم نیست. مارکز عاشق این قصه ها و شنونده حریص آن ها بود. قصه هایی گاه ترسناک اما عمیقا انسانی. چند مورد از آن ها را بخوانیم، با ترجمه نگارنده.
قصه زیرا را مارکز «بی رحمانه ترین و در عین حال انسانی ترین قصه ای که شنیده است» می داند:
یک- «چوخه آتش ، در روزی سرد و یخبندان، زندانی را از سلولش بیرون کشید و از محوطه برفی به سوی محل اعدام برد. افسرها کلاهی ابریشمی داشتند و دستکش های چرمی، با این حال کماکان می لرزیدند. زندانی بیچاره، که تنها ژاکت ابریشمیِ پاره ای به تن داشت، تنِ در آستانه یخ زدگی اش را تکان می داد و می مالید تا کمی گرم شود و همزمان هم به این هوا بد و بیراه می گفت. رئیس جوخه، خسته از ناله ها و فریادهای زندانی بر سرش داد کشید« گندش بزنند تموم کن فحش دادن به این هوای لعنتی رو. دلت به حال ما بسوزه- این ماییم که مجبوریم این مسیر رو برگردیم نه تو».
دو- قصه ای دیگر: «پسربچه ای پنج ساله که در میان جمعیتِ بازاری شلوغ مادرش را گم کرده بود نزد افسر پلیس می رود و می پرسد« اتفاقی خانمی را این اطراف در حال گشت و بدون پسری مثل من ندیده اید؟».
سه- زوجی جوان، خسته از زندگیِ شلوغِ شهر، تصمیم می گیرند با دو سگشان به حومه شهر بروند. در خانه کوچک ِحومه با همسایه شان دوست می شوند، زوجی که یک باغ کوچک میوه دارند و چندتایی خرگوش. صبج یک روز، همسایه ها می آیند با این خبر که به شهر می روند و روز بعد باز می گردند. بعدالظهر ِهمان روز سگ ها وارد آشپزخانه می شوند در حالیکه در دهانشان تکه هایی از بدن خرگوش ها دیده می شود. زوج مورد نظر ما، شوکه می شوند، چه باید کرد؟ در نهایت خرگوش ها را بر می گردانند توی قفسشان و تصمیم می گیرند که چیزی به همسایه نگویند. ناراحتنند اما خونسردی خود را حفظ می کنند. صبح روز بعد همسایه ها در می زنند. هرکدامشان خرگوشی مرده در دست دارند. قبل از آنکه زوج مورد نظر ما شانس عذرخواهی و توجیه کارشان را بیابند و بگویند از وحشت این ماجرا کل شب نخوابیده اند همسایه ها می گویند« خرگوش ها را صبح، مرده در قفسشان یافتیم؛ خیلی عجیب است چون دیروز آن ها را در باغچه خاک کرده بودیم».
اهمیت این ها در چیست؟ به نظر می رسد برای مارکز این قصه ها، نمونه نوعی و شاید ازلی قصه گویی هستند و واجد همه آن چیزهایی که یک قصه می تواند داشته باشد، گره افکنیِ توام با وحشت، و همچنین ایجاز. همه فرهنگ ها احتمالا قصه هایی از این دست داشته اند. چیزهایی که شاید در مرحله پیش از پرداخت های داستانیِ دقیق و حرفه ای قرار دارند.
بزرگداشت ابوريحان بيروني
ابوريحان بيروني از برجستهترين دانشمندان سراسر اعصار بشري و از بزرگترين دانشمندان ايراني عهد اسلامي، در سال ۳۶۲ ق در شهر بيرون واقع در جمهوري ازبكستان امروزي به دنيا آمد. ۲۵ سال نخست عمر خود را در خوارزم گذراند و علوم مختلف را آموخت. سپس به بخارا، پايتخت سامانيان رفت و در آنجا، از حمايت معنوي امير منصور بن نوح ساماني برخوردار گرديد. در اين دوره، ابوريحان با ابن سينا مكاتبات علمي داشته است. ابوريحان در زمان حكومت سلطان محمود غزنوي به دربار راه پيدا كرد و در سفرهاي جنگي محمود به هندوستان و مسافرتهاي ممتد او به آن ديار، همراه وي بود. او در ضمن اين سفرها بود كه با دانشمندان آن سامان آشنا شد و علاوه بر فراگيري زبان سانسكريت، علوم و عقايد هندوان نيز آگاهي يافت و كتاب مالَلهِند را نگاشت. آثار ابوريحان بيروني، محدود به مرزهاي تخصصي رشتههاي دانش بشري در آن روزگار نگرديده، بلكه با انديشه وسيع خود، همه ابعاد معرفت را در برگرفته است.