مسعود سلیمی کنار پله هایی که حیاط بزرگ خانه مان را به بخش مسکونی آن وصل می کرد ایستاده بودم، صدای پدرم از اتاق نشمین می آمد که به مادرم می گفت: حالا که کلاس چهارم را تمام کرده بهتره که بفرستیمش تهران، پیش مادربزرگش تا دنباله درسش رو بگیره… چند لحظه ای سکوت برقرار […]
مسعود سلیمی
کنار پله هایی که حیاط بزرگ خانه مان را به بخش مسکونی آن وصل می کرد ایستاده بودم، صدای پدرم از اتاق نشمین می آمد که به مادرم می گفت: حالا که کلاس چهارم را تمام کرده بهتره که بفرستیمش تهران، پیش مادربزرگش تا دنباله درسش رو بگیره… چند لحظه ای سکوت برقرار شد و من حیران بودم که چه پیش آمده! تهران؟ خانه مادربزرگ و پدربزرگ را در خیابان امیریه می شناختم، تابستان ها گاهی از تهران میهمان نداشتیم، چند هفته ای را می رفتیم تهران…
سکوت زیاد دوام نیاورد، پدرم به قول معروف مختصر و مفید، سرنوشت آینده مرا اینگونه رقم زد؛ یکی دو روز دیگه همگی می ریم تهران. با خانم- لقبی بود که پدرم به مادرزنش داده بود- هم تلفنی حرف زده ام… دوباره سکوت شد- مادرم حتما توی دلش جواب پدرم جواب پدرم را داده بود چون صدایش به گوشم نمی رسید.
٭ ٭ ٭
به خاطر شرایط کاری پدرم چهار سال نخست دوره ابتدایی را در جایی در نزدیکی های ساوه گذراندم. به غیر از کشف بزرگ زندگی ام یعنی سینما که به لطف نمایش یک فیلم کوتاه سیاه و سفید آموزشی و بهداشتی در راهروی مدرسه به وقوع پیوست و خانم معلم بسیار خوب و دوست داشتنی ام «تهمینه خانم» که یکی دو سالی پس از آمدنم به تهران سرطان جانش را گرفت، فراگیری خواندن و نوشتن ماندگارترین خاطره ای است که از این دوره زندگی ام که در کوچه باغ های خاطره هم چنان قدم می زند.
٭ ٭ ٭
آخرهای تابستان ۳۵ خورشیدی، همگی به تهران آمدیم تا ضمن دیدار با فامیل با آشنایان، پدر و مادر شرایط ماندن من در تهران را فراهم کنند، یکی دو هفته ای مانده بود که مدرسه ها باز شود، روزی با مادرم رفتیم خیابان لاله زار که واقعا «لاله زار» بود، گاهی که خانواده دور هم جمع می شدند صحبت از لاله زار و سینما ها، تئاترها و کافه های معروف آن هم به میان می آمد. آن روز نیمه گرم شهریور ۳۵ با مادرم از جلوی تئاتر «جامعه باربد» از جلوی سینمای «مایاک» رد شدیم. در آن روز مادرم مرا برد به فروشگاه «جنرال مد» و برایم یک دست کت و شلوار آماده و از یکی از کفش فروشی های خیابان سعدی هم یک جفت کفش نو و براق برایم خرید و بعد رفتیم نزدیکی های چهار راه استانبول امروزی، یک کیف مدرسه که مثل یک چمدان کوچک بود را دو نفری پسند کردیم و در خرازی محل مادربزگم، آن را از کلی دفترچه و مداد و پاک کن و تراش پر کردیم.
٭ ٭ ٭
اول مهر ۱۳۳۵ خورشیدی، روز خاصی بود، روزی که باید برای نخستین بار مدرسه و هم کلاسی های تازه ام را می دیدم. آخرین شب تابستان را تا صبح چشم بر هم نگذاشتم، احساسی آمیخته از انتظار و دلهره و ناشناختگی در رگ و پوستم می دوید، از طرفی چند روز بود که مادر و خواهرهایم رفته بودند شهرستان و من باید با زندگی تازه ام کنار می آمدم. صبح اول مهر، مادربزرگم لباس های تازه ام را آماده کرده بود و به رسم آن دوره، روی یقه کتم یک پارچه سفید دوخته بود. احساس عجیبی داشتم که هنوز با گذشت عمری، توصیف آن برایم مشکل است، فکر می کردم همه همسایه ها در کوچه به ردیف منتظر آمدن من هستند، همه ایستاده اند تا همایه تازه شان را برای رفتن به مدرسه بدرقه کنند. وقت رفتن رسید، با مادربزرگ به مدرسه قدیمی در خیابان امیریه در ولیعصر امروزی رفتیم. قرار بود تعدادی از شاگردها را به مدرسه تازه سازی به نام « عیسی بهرامی» در خیابان منیریه، نزدیک خانه مان بفرستند که من هم از آن ها بودم؛ اول مهر ۱۳۳۵ خورشیدی، حدود ۸ صبح به عنوان یکی از شاگردان کلاس پنجم روی نیمکت تر و تازه مدرسه ابتدایی عیسی بهرامی نشستم تا دوره تازه ای از زندگی من آغاز شود.
٭ ٭ ٭
کلاس پنجم و ششم را در مدرسه عیسی بهرامی گذراندم، تدریس بیشتر درس هایم به عهده معلمی به نام آقای «ارسانی» بود که در دانشسرای عالی هم درس می خواند تا پس از گرفتن لیسانس در دبیرستان درس بدهد که دست بر قضا، در دبیرستان هم که بودم، آقای ارسانی، دبیر شیمی ما بود.نمی دانم کلاس پنجم بودم یا ششم که قرار شد با موضوع «علم بهتر است یا ثروت» انشا بنویسم. به خاطر هم خانه و از آن بالاتر بودن با دایی روزنامه نگار و شاعرم، زنده یاد حسن شهرزاد، در درس ادبیات از جمله انشا نگاری اوضاعم خوب بود و همیشه نمره های بالا می گرفتم. یادم می آید با چه غرور و تعصبی، نوشته ام درباره «علم بهتر است یا ثروت» را سر کلاس خواندم، یادم می آید آن روزها باورم این بود که این علم است که ثروت هم می آورد، وگرنه ثروت بدون علم، حکایت خانه بدون ستون خواهد بود که هر لحظه امکان دارد، فرو بریزد، اما گاهی که به گذشته نگاه می کنم در درستی چنین تفکری دچار تردید می شوم.
٭ ٭ ٭
اول مهر ۱۳۷۶، از خانه مان تا مدرسه ای که قرار بود پسرم پشت یکی از میزهایش بنشیند، راه زیادی نبود. روپوش فرم مدرسه بر تن داشت و کیف کوچک وقشنگی که مادرش خریده بود را، سفت در دست گرفته بود. هنوز از در خانه دور نشده بودیم که دست مرا محکم گرفت و زیر چشمی طوری نگاه می کرد که انتظار ناشناختگی را به آدم القا می کرد. اول مهر ۱۳۷۶، دستش را از دست من بیرون آورد و قاطی بقیه کلاس اولی ها قدم به دبستان گذاشت و دس خواندن را آغاز کرد و حالا که امروز خاطرات را دوباره ورق می زنم، می بینم که چگونه «شب را و روز را و هنوز را» را دوره کرده ام.
٭ ٭ ٭
اول مهر، به تعبیری کلان تر، آغاز سال تحصیلی تنها در ایران که در همه جای دنیا- با چند روز و گاه چند هفته، پس و پیش- روز و لحظه خاص و در نهایت ماندگاری است؛ شروع دوره تازه در زندگی آدم ها که بالقوه باید نقطه عطف باشد که صد البته برای همه نمی تواند این گونه باشد. آمار نشان می دهد در همه جای دنیا – زیاد و کم- بچه هایی هستند که آغاز سال تحصیلی برایشان معنا ندارد، کودکانی هستند که از نعمت و لذت درس و مدرسه محروم می مانند. آغاز سال تحصیلی، می تواند و باید هشداری باشد تا بدانیم، «تحصیل» حقی است به وسعت و اهمیت خود زندگی، حقی است که تعدادی از بچه های ایرانی از آن محروم هستند.