علی سینا رویگریان این یادداشتها از آدمهای واقعی و بر اساس اتفاقات واقعی است. ۳۱ شهریور ۵۹ مارش نظامی و حماسی که از رادیو پخش میشد، پیش از آن که خبر حمله جنگندههای عراقی به فرودگاههای کشور از رادیو پخش شود، توجهم را جلب کرده بود. حس میکردم اتفاقی ناخوشایند در حال وقوع است. هنوز […]
علی سینا رویگریان
این یادداشتها از آدمهای واقعی و بر اساس اتفاقات واقعی است.
۳۱ شهریور ۵۹
مارش نظامی و حماسی که از رادیو پخش میشد، پیش از آن که خبر حمله جنگندههای عراقی به فرودگاههای کشور از رادیو پخش شود، توجهم را جلب کرده بود. حس میکردم اتفاقی ناخوشایند در حال وقوع است. هنوز دومین سالگرد ۲۲ بهمن ۵۷ هم برگزار نشده بود. آنهایی که از درگیریهای پراکنده ماههای گذشته در مناطق مرزی بیخبرند، حیرتزدهاند! شنیده بودم اوایل مرداد ماه، صدام قرارداد الجزایر را پاره کرده و چند روز بعد دستور حمله به پاسگاههای مرزی ما را داده است.
۶ مهر ۵۹
امروز یکی از رفقایم که توی خرمشهر دبیر هنرستان فنی بود را دیدم. میگفت: «وقتی از مسیرهای حمله عراقیها با خبر شدیم، فهمیدم خانهام از اولین جاهایی است که با توپ میزنند. چون یک ساختمان سه طبقه بود و جلوی دیدشون رو میگرفت. فرصت نکردم چیزی بردارم. فقط دوربین عکاسی و نگاتیوهامو برداشتم. بیشتر مسیر خرمشهر به اهواز رو از بیراهه و پیاده آمدیم».
میگفت: «همراه ما یک زن و شوهر جوان و بچه شیرخوارشان بود. توی راه بچه مرده بود ولی مادرش ولش نمیکرد. با هزار بدبختی راضیش کردیم که اجازه بدهد بچه رو دفن کنیم. یک جایی که یک روزی دوباره بتونه خاک بچه شو پیدا کنه». وقتی این قسمت را برایم تعریف میکرد بغض کرده بود. حرفش که تمام شد، اشک روی گونهاش سر خورد تا روی چانهاش.
۱۰ مهر ۵۹
ستاد پشتیبانی جنگ از کسانی که امکانات تصویربرداری ویدیو در اختیار دارند و میتوانند با آن کار کنند، دعوت کرده که برای تصویربرداری به مناطق جنگی اعزام شوند. جایی که در آن کار میکنم، یک سیستم تصویربرداری ویدیو دارد. تقاضایم را برای رییس مینویسم، با انبار هماهنگی و موافقت میکند. توی تهران نامههای ماموریت را میبینند و اعزام میشوم. کسی با ریش تراشیده من کاری ندارد. خدا قوت میگویند و کارهایت را راه میاندازند. قرار است دو روز بعد توی خرمشهر باشم.
۱۳ مهر ۵۹
چیزی از خرمشهر باقی نمانده. بیشتر ساختمانهای شهر در اثر بمباران و گلوله توپ عراقیها تخریب شده. توی شهر بجز بچههای سپاه خرمشهر، بسیجیها، یک عده تکاور و ارتشی، بقیه مردم بومی همین منطقه هستند که خودشان را به خرمشهر رساندهاند و به جز سلاح سبک و کوکتل مولوتفهایی که ساختنش را در روزهای انقلاب یاد گرفتهاند، چیز قابل توجهی ندارند. چند تا توپ ۱۲۰ میلیمتری که روی جیپ سوار شده و تعداد کمی موشک انداز آر. پی. جی که اسلحه و موشکاش را هم از عراقیها گرفتهاند!
مرتضی یک جورهایی محافظ و راهنمای من شده. بچه خرمشهر است؛ سیه چرده، لاغر، شجاع و شوخ. نمیدانم از کجا یک کلت و پنج عدد فشنگ پیدا کرد و بست به کمر من. میگفت: «برا این دادمت که نذاری راحت شهیدت کنن»! ضبط مغناطیس پرتابل بتاماکس و دوربیناش حدود ۱۵ کیلو وزن دارند و عرق آدم را در میآورند و دست و پا گیرند. مرتضی، پرتابل را برایم توی یک کوله پشتی جاسازی کرده تا راحتتر حملاش کنم.
۲۰ مهر ۵۹
تا این جا نباشی و نبینی باورت نمیشود. یک عده آدم معمولی، چند لشگر منظم عراقی را ذله کردهاند. چقدر شجاعانه مقاومت میکنند. اگر زنده ماندم و برگشتم به همه میگویم که اگر فقط ۱۰۰ تا آر. پی. جی و به قدر کافی مهمات داشتند، نمیگذاشتند دشمن حتی نزدیک شهر بیاید! چه شیرزنهایی دارد جنوب! توی این اوضاع و احوال فکر سیر کردن شکم مردهایشان هستند. حتی با سیب زمینی و تخم مرغ آب پز. امروز یک ترکش پوست شانه راستم را برد. همان شانهای که باید تعادل این دوربین سنگین را حفظ کند. اصلا نفهمیدم! اما از پشت دیوار شکسته که عقب آمدیم دیدم آستین پیرهنم پر خون شده. چشم مرتضی که به دستم افتاد، کوله را از روی پشتم پایین آورد و به پشت خودش انداخت، بعد، دوربین را از دستم گرفت و گفت: «بدو…»!
به پایگاه که برگشتیم، بعد از آن که شانهام را پانسمان کردند، میخندید و میگفت: «حالا اگه دست راستت بره، با دست چپت هم میتونی فیلم بگیری؟».
تا به حال در موردش فکر نکرده بودم! اما وقتی دوربین را روی شانه چپم گذاشتم و با ویزور دوربین و ور رفتم و خواستم دستم را به دکمه استارت و زوم برسانم و فهمیدم امکان ندارد، مرتضی از خنده ریسه رفته بود.
۲۷ مهر ۵۹
تازه میفهمم جنگیدن با چنگ و دندان؛ یعنی چه! تازه میفهمم جان را کف دست داشتن؛ یعنی چه! شنیدهایم بچههای کوی ذوالفقاری آبادان توی سنگر شهید شدند. هیچکدام عقبنشینی نکرده بودند. حتی یک گلوله هم برایشان باقی نمانده بود! نگه داشتن شهر خیلی سخت است. حرص میخورم و داد میزنم: «بابا آخه اهواز که لشگر زرهی داره پس چرا کسی کاری نمیکنه؟!».
یکی از ارتشیها سعی میکند آرامم کند. بعد میگوید: «فرمانده هاشون که معلوم نیست کجان. چند تا ستوان هم که نمیتونن یه لشگرو هدایت کنن»! بعد یک سیگار برایم روشن کرد و گفت: «حالا واسه این حرفا خیلی دیره. الان اگه ما بتونیم خودمونو به اهواز برسونیم، خیلی کار کردیم».
۶ آبان ۵۹
دو روز پیش عراقیها خرمشهر را تصرف کردند. این که چطور خودمان را به اهواز رساندیم برای کسی باور کردنی نیست. دلم نمیخواهد کسی فکر کند که یک کلمه از حرفهایم اغراق است؛ برای همین وقتی از من چیزی میپرسند، جواب نمیدهم. برگه ماموریت، گواهی حضور در خرمشهر و مقداری پول توی جیب همان پیراهنی بود که سه روز پیش؛ دست راست ترکش خورده و از بازو قطع شده مرتضی را با آن بستم تا جلوی خونریزیاش را بگیرم. شریانهای اصلی قطع شده و مرتضی با بدن پر از ترکش بیهوش بود. هنوز باور نمیکنم که چطور توانستم بازویش را ببندم و خودم و بار پانزده کیلویی تجهیزات و مرتضای ۵۰ کیلویی را عقب بکشانم.
۷ آبان ۵۹
امروز مرتضی را پیدا کردم. توی بیمارستان. توی اهواز. تا مرا دید با همان ضعف و بی حالی خندید و گفت: «دیدی بهت خندیدم، سر خودم آمد»!
دست چپش را به گردنم انداخته بود و من روی شانه راستش زار میزدم. بعد سرم را عقب کشید، نگاهم کرد و با آن لهجه خرمشهری دلنشیناش گفت: «اووو…. چه خبرته؟ مگه شهید شدم که این طور میکنی؟». بعد دست چپاش را نشانم داد و گفت: «هنوز یکی دیگه دارما….. بذار این خرده آهنا رو از تنم بکشن بیرون دوباره با هم میریم. اما این دفه تو باید هوای مو رو داشته باشی ها»!