هومن حکیمی دبیر گروه فرهنگی آنچه فیلم «عشق»؛ ساخته «هانکه»، را از نظر من تاثیرگذار کرده، نه فقط سوژه جذابیست که در ابتدا و به ظاهر، خالی از ریتم و معمولی مینمایاند بلکه پایانیست که در ادامه جسارت فیلمساز از ابتدا تا انتها، نوع دیگری از مواجهه با واقعیت را نشانمان میدهد و واقعیت، معمولا […]
هومن حکیمی
دبیر گروه فرهنگی
آنچه فیلم «عشق»؛ ساخته «هانکه»، را از نظر من تاثیرگذار کرده، نه فقط سوژه جذابیست که در ابتدا و به ظاهر، خالی از ریتم و معمولی مینمایاند بلکه پایانیست که در ادامه جسارت فیلمساز از ابتدا تا انتها، نوع دیگری از مواجهه با واقعیت را نشانمان میدهد و واقعیت، معمولا بسیار تلخ و کشنده است. این، نکته مهمیست که نبودنش، فیلم جدید «رسول صدرعاملی» را بیتاثیر و لخت و آزاردهنده کرده است.
یکم
اگرچه سلیقه هر مخاطبی با دیگری فرق میکند -به تعداد مخاطبهای یک اثر، خوانشهای متفاوت وجود دارد- اما پایان «سال دوم دانشکده من» میتوانست رعبانگیز و مثل «ناک اوت»ی بر پیکر و صورت مخاطب عمل کند. دختر بیاید بالای بالین دوست در کما فرو رفتهاش و مثل یک زن فیلم «نوآر» در گوشش زمزمه کند؛ «بالاخره از دستت قاپیدمش»، و تمام.
این شاید میتوانست بیشتر ضعفهای متعدد فیلم و فیلمنامه را بپوشاند و پایانبندیای مبتنی بر واقعیت ارائه دهد اما فیلمنامه بلاتکلیف و فیلمسازی که در زمانه «دختری با کفشهای کتانی» باقی مانده ولی میخواهد مثلا با نگاهی ژورنالیستی به سوژهاش بپردازد، از جسارتی که «هانکه» دارد، دور است پس حرفش را پس میگیرد و پایانی الکی خوش را نوید میدهد. نتیجه؛ چیزی بنا نمیشود و تاثیری مهیا نخواهد شد…
دوم
سن در سینمای ایران انگار واقعا یک عدد است و وقتی بالا برود، کارگردانهای حتی مولف را دچار بیحوصلگی میکند. «رسول صدرعاملی» البته آنقدر سینما را بلد است که درک کند فیلمنامه «سال دوم دانشکده من» فقط یک اسم نویسنده پرطمطراق را یدک میکشد. این کارگردان که «گلهای داوودی» و «پاییزان» و بعدها «دختری با کفشهای کتانی» و «من ترانه پانزده سال دارم» او، هر کدام در مقطع ساخته شدنشان، حرفی برای گفتن داشتند، شاید هنوز به لحاظ سن و سال دچار فرتوتی نشده اما درگیریهای صنفی و پخش فیلمش آنقدر وقتش را گرفته است که باعث شود امروز فیلم بد بسازد…
سوم
دختر فیلم آنقدر معمولی و بیپرداخت است که به هیچ وجه مخاطب را با خود همراه نمیکند. او هیچ فراز و فرود خاصی ندارد. وقتی گلوله برف محکم به صورتش میخورد، همان واکنشی را نشان میدهد که صمیمیترین دوستش دچار حادثه میشود و دقیقا همان واکنش را هنگامی که میفهمد عاشق نامزد دوستش شده است از خودش بروز میدهد! این آدم، شبیه یک نت موسیقی احمقانه است که مدام در «فا سل لا سی، فا سل لا سی…» تکراری بدون فراز و فرود، نواخته میشود و هیچ احساسی را در مخاطب برنمیانگیزد و اینکه صدرعاملی باتجربه چرا متوجه چنین نکته مهمی نشده یا چرا عامدانه به آن تن داده، از عجایب روزگار است!
همیشه نمیتوانی نقش اول فیلمت را به یک چهره جوان تازه از راه رسیده بدهی و انتظار داشته باشی که مثل «ترانه علیدوستی» از پس ایفای نقش بربیاید. یعنی هر جوانگرایی، تعریف خودش را دارد و صدرعاملی در فیلم آخرش، از این موضوع به شدت آسیب دیده است. در این شخصیت اصلی در کل فیلم هیچگونه دلیلی بر خیانت یا صداقت و درس خوان بودن یا شیطنت و… ندیدهایم، پس میشود با اعترافی باسمهای که دختر به آن یکی درباره عشقش میگوید، نویسنده و فیلمساز و کل فیلم را به ورطه انفعال کشاند و آن سکانس درب و داغان نهایی را گذاشت و به این پایان، اسم پرطمطراق «امید بخشی» اطلاق کرد!
چهارم
فیلمی که بسیار دیر شروع میشود، با آن همه مقدمه طولانی – که در ادامه متوجه میشویم کمک زیادی هم به شخصیتپردازیها نمیکند- انتظاری در مخاطب ایجاد نمیکند و نمیتواند قلاب محکمی برای به دام انداختن ذهن و اشتیاق مخاطب شود. یک صحنهای در فیلم هست؛ وقتی یکی از دخترها در بیمارستان به کما رفته و بستریست، که دخترک نقش اول فیلم به مهمانسرا و اتاقشان برمیگردد. روی تخت مینشیند و موسیقی مضحکی روی تصویر شنیده میشود که هیچ کمکی به بار احساسی فیلم نمیکند؛ چرا؟ چون شخصیت نقش اول اصلا درست معرفی و پرداخت نشده است. این، کلیتی از «سال دوم دانشکده من» است که به شدت از ضعف فیلمنامه و شخصیتپردازی ضربه خورده است…
صدرعاملی در فیلمهای خوبش از برگ برندهای به نام ژورنالیست بودنش خوب استفاده کرده بود. او که زمانی دستی بر تأویل سیاسی هم داشت، تحولات سیاسی اجتماعی زمانه و نیاز روز جامعهاش را خوب تحلیل و درک میکرد، بنابراین «دختری با کفش…» فقط یک فیلم تینایجری بدون رویکرد نبود یا در «من ترانه…» میشد واکنش یک سینماگر آگاه به مسایل روز اجتماعش را خوب دید و از آن ضربه خورد و تاثیر گرفت.
رسول صدرعاملی اما «در سال دوم دانشکده من» با اینکه سعی داشته همان نگاه دو فیلم قبلی ذکر شده را لحاظ کند و تا حدی نگاهی ژورنالیستی به سوژه مد نظرش را اجرا کند اما در همین بحث اجرا به شدت منفعل و کند رفتار کرده و اثرش، تنها در حد یک تیتر نسبتا جذاب باقی مانده که هیچ متن و محتوای موثری ندارد…
پنجم
بار دیگر برمیگردم به ابتدای متن و فیلم تاثیرگذار «عشق». دو شخصیت پیر و فرتوت فیلم در یک فضای بسته و تکراری، دیالوگهایی که زیاد نیستند و موسیقی که کم و به اندازه است، شخصیتهای فرعی که کمند و آنها هم به اندازهاند و تعلیق و تنشی که سرتاسر فیلم گریبان تماشاگر را رها نمیکند و پایانی که گر چه تکاندهنده است اما قابل انتظار است…، اینها هستند که باعث تعالی و جاودانگی یک فیلم میشوند و همهشان هم از زیست خالق اثر با اثر و شخصیتها و موقعیت برمیآید.
دختری که همچنان کفشهای کتانی میپوشد اما در دهه دیگری زندگی میکند را نمیشود با مناسبات دوران قبل بررسی کرد یا نواخت. اگر هم بخواهی او را در مناسبات امروز تحلیل کنی، باید قبل از نوشتن و اجرا، تکلیفت را با او مشخص کنی چون درست است که اغلب نوجوانها و جوانهای دهه ۷۰ و ۸۰، از آرمان و آرمانگرایی گریزانند اما تو بهعنوان مولف اثر چطور؟ «تو چقدر هنوز به آرمانگرایی معتقدی؟»؛ و این سوال مهمیست که تا جوابی واقعی برایش نداشته باشی، قدمی رو به جلو برنخواهی داشت. باید باور کنیم که «دختری با کفشهای کتانی» امروز، بزرگتر و بیپرواتر شده است و جامعهاش نیز هم و این بیپروایی، در «سال دوم دانشکده من» نه وجود دارد و نه کسی انگار به آن اعتقادی داشته است.