«من انسان نیستم، من بمبام!» فریدریش نیچه به اینطور مبالغههای پرطمطراق مشهور است، اما اکثر آثار او لحن بیتکلفی دارند و جملاتش همیشه، مثل صدای ناقوسها، ساده و صریح و سرراستاند. ساختار اصلی نوشتههای نیچه از جدل فلسفی، شاعری، نقد فرهنگی و قصه تشکیل شده و در کنار آن به طور گستردهای نیز به هنر، […]
«من انسان نیستم، من بمبام!» فریدریش نیچه به اینطور مبالغههای پرطمطراق مشهور است، اما اکثر آثار او لحن بیتکلفی دارند و جملاتش همیشه، مثل صدای ناقوسها، ساده و صریح و سرراستاند.
ساختار اصلی نوشتههای نیچه از جدل فلسفی، شاعری، نقد فرهنگی و قصه تشکیل شده و در کنار آن به طور گستردهای نیز به هنر، لغتشناسی، تاریخ، دین و دانش پرداخته شدهاست. نوشتههای او در عین آنکه سرشار از جملات قصار و گوشه کنایه است، شامل مباحث بسیار دیگری همچون اخلاق، زیباییشناسی، تراژدی، معرفتشناسی، خداناباوری و خودآگاهی نیز میگردد.
حملهی مشهور او به «نظریهپردازها» در کتاب اولش زایش تراژدی (۱۸۷۲) را در نظر بیاورید. نیچه میگوید که نظریهپردازها هرآنچه را که باید دربارهی ادبیات جهان بدانیم میدانند – و میتوانند دورهها و سبکهای آن را نامگذاری کنند، همچنان که آدم به جانوران نام میداد. اما به جای آن که در جریان سرد و سهمگین هستی غوطهور شوند، صرفاً به همین دلخوشاند که بر کنارهی رودخانه با پریشاناحوالی این سو و آن سو بدوند.
جملهها را که کلمه به کلمه بخوانید، معنایشان ساده و سرراست به نظر میرسد. اما از دورتر که نگاه کنید و کل کتاب را پیش چشم بیاورید، معنای کموبیش متفاوتی نمایان میشود. نیچه زایش تراژدی را با فرض گرفتن یک جدال همیشگی بین دو اصل هنری آغاز میکند: التهاب دیونیزوسی (Dionysiac) در برابر آرامش آپولونی (Apollonian). او سپس خردورزی فلسفی را به عنوان دشمن قسمخوردهی آفرینشگریِ طبیعی و تندرستانه محکوم میکند، و با این گفته به بحث خود خاتمه میدهد که رستگاری در موسیقی آلمانی است، که از باخ و بتهوون آغاز شده و با ریشارد واگنر به اوج میرسد. نیازی نیست که نابغهی فلسفه باشید تا متوجه شوید که اتفاق عجیبی دارد اینجا میافتد. نظریهی کلان نیچه دربارهی «فرهنگ جهان» را دشوار بتوان از همان محدودیتهایی مبرا دانست که خود او در کار نظریهپردازهای همهچیزدان میدید، همانها که از ساحل امن رودخانه شرحوتفسیرهای خودشان را عرضه میکنند. اما مسحورکنندگی نیچه در همینجا است. نیچه پیوسته خوانندگان خودش را به بازی میگیرد، راه حلهایی در اختیارشان میگذارد و در ادامه از آنها پس میگیرد. هر کتاب او مثل یک صندلیبازی است، و خواننده همیشه آخر بازی صندلیای پیدا نمیکند که روی آن بنشیند. فیلسوفانِ دیگر احتمالاً امید دارند که تسکین و تسلایی به ما بدهند، اما نیچه هیچچیزی جز سرگشتگی، سرافکندگی، و سردرگمی عرضه نمیکند.
نیچه هرآنچه در توان داشت به کار بست تا نگذارد که ما با گردآوری آثارش یک بنای استوارِ نظری به پا کنیم، و آنها که به دنبال باز کردن قفل اسرار فلسفی او رفتهاند همیشه ناچار شدهاند که زندگی او را هم به اندازهی آثارش مد نظر قرار دهند. روال رایجی شده است که او را نه فقط بتشکن بلکه خودشکن هم ببینند: یک ابرمرد فلسفی که بتهای عصر خودش را شکست و در این میانه خودش را هم ویران ساخت. این همان رویکردی است که خانم سو پریدو در زندگینامهی جذاب، خوشآهنگ، و خواندنیای که نوشته در پیش گرفته است.
نیچه و حافظ
نیچه یکی از نمونههای عالی خردمند بینای دیونیزوسی خود را در حافظ مییابد. نام حافظ ده بار در مجموعهی آثار وی آمدهاست. بیگمان، دلبستگی گوته به حافظ و ستایشی که در دیوان غربی-شرقی از حافظ و حکمت شرقی او کرده، در توجه نیچه به حافظ نقشی اساسی داشتهاست. در نوشتههای نیچه نام حافظ در بیشتر موارد در کنار نام گوته میآید و نیچه هر دو را به عنوان قلههای خردمندی ژرف میستاید.حافظ نزدِ او نماینده آن آزادهجانی شرقی است که با وجدِ دیونوسوسی، با نگاهی تراژیک، زندگی را با شور سرشار میستاید، به لذّتهای آن روی میکند و، در همان حال، به خطرها و بلاهای آن نیز پشت نمیکند (بلایی کز حبیب آید، هزارش مرحبا گفتیم!). اینها، از دید نیچه، ویژگیهای رویکرد مثبت و دلیرانه، یا رویکرد «تراژیک» به زندگی ست.
زندگی نیچه داستان جالبی دارد. نیچه در ۱۵ اکتبر سال ۱۸۴۴ در مناطق روستاییِ ایالت ساکسونی به دنیا آمد، و چهار ساله بود که پدرش، یک کشیش پارسای روستایی، را به دلیل ضایع شدن بافتهای مغزی از دست داد. در ادامه تصمیم گرفت که توان و استعداد خود را به خدمت خدا در آورد، و به علاوه رؤیای راه پیدا کردن به دانشسرای قدیمی معتبری به نام شولپفورتا را داشت، که در ۱۴ سادگیاش تحقق یافت. در آنجا استادانِ دانشسرا را با استعداد شگرفش برای زبانآموزی به تحسین واداشت، و در ادامه با دانشپژوهیِ درخشانش در دانشگاههای بُن و لایپزیگ به شهرت رسید. در ۲۴ سالگی، پیش از آن که اصلاً مدرکی گرفته باشد، دانشگاه بازل او را روی دست برد و به سِمت استاد فیلولوژی کلاسیک منصوب کرد. این سمت مناسبِ احوالاتش بود (از شرح و تفسیر متون کلاسیک یونان باستان لذت میبرد، مخصوصاً از این جهت که میتوانست این ایده را که چنین متونی تجسمِ حقیقت و زیباییِ جاودانهاند به پرسش بکشد)، اما ۱۰ سال بعد به دلیل ضعف سلامت بازنشسته شد، و به عنوان یک فیلسوف مستقل و بدون جایگاه اجتماعی و آکادمیک به زندگی ادامه داد.
در طول دورهای ۱۵ ساله، نیچه حدود ۱۵ کتاب منتشر کرد، هرکدام با ناسازههای خاص خود، با سبک خاص خود، و با طعمهای تند و خاص خود. نیچه گاه مَنشی هملتگونه به نمایش میگذارد، و این توان خودش را به رخ میکشد که میتواند، با این که مثل دیوانهها رفتار میکند، عاقل بماند و خرد خود را حفظ کند؛ اما هنرنمایی او هرچه بیشتر به افراط میگراید، و نهایتاً سحر و جاذبهاش را از دست میدهد. در سال ۱۸۸۹، نیچه ۴۴ ساله بود که شروع به امضا کردن نامههای خود به اسم مصلوب کرد، و دوستانش متوجه شدند که این نیچه دیگر اهل شوخطبعی و طنازی نیست.
خودبزرگبینی بیمارگونهی نیچه ظرف چند هفته به بروز کامل رسید، و چنان دچار فروپاشی عصبی و ازکارافتادگی ذهنی شد که دیگر بهبود نیافت. ۱۱ سال باقیماندهی عمرش را در وضعیتی شبیه کودکان وابسته به مراقبتهای دیگران گذراند، در حالی که هم ستایشگران و هم نکوهشگرانش او را همانند پردهای میدیدند که میشد تخیلات بیقیدوبند خودشان، از هر شکل و گونه، را بر آن بتابانند. اندک عباراتی را از آثار ساختهوپرداختهی نیچه بر میگرفتند و آنگاه با توسنهای خیال خود، و با عناوینی همچون «خداناباوری نوین»، «اخلاقستیزی»، «انحطاط»، «نیهیلیسم»، «خودمداری»، و «رادیکالیسم آریستوکراتیک»، میتاختند. آن زمان چنین میکردند و تا به امروز چنین میکنند.