تب
تب

اردلان عطار پور/ سالن انتظار را در کوچکی از محل ملاقات جدا می کرد. پیرزن ها و پیرمردها روی نیمکت ها نشسته بودند. بعضی ها جلوی در کپه شده بودند. جوانترها آنقدر قدم می زدند که خسته می شدند و کناری می ایستادند. بچه ها ساکت به همدیگر نگاه می کردند… خیلی معطل شدیم تا […]

اردلان عطار پور/

سالن انتظار را در کوچکی از محل ملاقات جدا می کرد. پیرزن ها و پیرمردها روی نیمکت ها نشسته بودند. بعضی ها جلوی در کپه شده بودند. جوانترها آنقدر قدم می زدند که خسته می شدند و کناری می ایستادند.
بچه ها ساکت به همدیگر نگاه می کردند… خیلی معطل شدیم تا نوبت گروه ما شد. به طرف کابین بیست و هشتم دویدم. بین مان دیواری شیشه ای بود که هرچه داد می زدی صدا از آن رد نمی شد. پسرم منتظر ما بود. تا گوشی را برداشتم گفت:
“ حالت خوبه بابا، با کی اومدی؟”
شماره کابین ها را ریز نوشته بودند. زنم از دور نمی توانست بخواند. چشم هایش ضعیف بود. نگاهم می کرد و دنبالم می آمد و تا به کابین می رسید گوشی را از دوستم می گرفت. عروس مان دیرتر از ما رسید. سحر توی بغلش بود. به ش گفتم:
“ انگار از دفعه پیش لاغرتر شده، زردتره”
با اشاره چشم زنم را نشان داد که پیشش حرفی نزنم. اگر می شنید چندتا رویش می گذاشت و تا مدت ها خودش را ناراحت می کرد. همیشه این جوری بود. انگار باید بدترین فکرها را می کرد. سرم را تکان دادم که اشاره اش را فهمیده ام و سحر را از بغلش گرفتم:
“بدو برو پیش بابا جون”
درِ کوچک و باریکی ته سالن ملاقات بود. ماموری جلو آن نشسته بود و بچه ها را می گشت. روی در نوشته بود: « فقط بچه های کمتر از چهار سال.» سحر داشت تو می رفت که دهان پسرم را دیدم که باز شد و با سر و دست اشاره کرد که « نیاد تو، نیاد». بهت زده نگاهش کردم. سحر را خیلی دوست داشت، هر وقت نسرین بچه را با خودش به ملاقات می آورد خیلی خوشحال می شد. ما از این طرف شیشه می دیدیم که چطور بغلش می کرد و چقدر می بوسیدش و بالا و پایینش می انداخت. اما این دفعه حتی بغلش هم نکرد. فقط وقتی که پیشش دوید، دور از خودش روی دست بلندش کرد. زیر بغل هایش را قلقلک داد و زمینش گذاشت. بوسش هم نکرد، زنم حیرت زده پرسید:
“ چرا نیاد”
مهدی لب هایش تکان می خورد و چیزهایی می گفت. اما نمی فهمیدم و فقط نگاهش می کردم. لباس گل و گشاد روشنی پوشیده بود. می دانستم این ها را روزهای ملاقات می پوشد تا خودش را سرحال و چاق نشان دهد. اما لاغرتر از همیشه به نظر می آمد و مثل اینکه بخواهد چیزی را پنهان کند سعی می کرد خود را خوشحال نشان بدهد. می خندید و حرف می زد. زنم گفت:
“پتو داری بپیچی به خودت؟”
با کنجکاوی و دلهره به لب های مهدی نگاه می کردم که تکان می خورد و نمی شنیدم چه می گوید. چشم هایم توی چشم هایش که افتاد دیگر نتوانستم صبر کنم. انگار بزرگ تر شده بودند. چه نگاه معصومانه ای داشت. گوشی را از دست مادرش کشیدم. تحمل نداشتم. چشمم به دهنش بود. صدایش را از تو گوشی شنیدم:
“ بابا سرمای بدی خوردم، تب دارم، گفتم نکنه سحر ازم بگیره.”
قیافه بی اعتنایی به خود گرفت:
“حالم خیلی بهتره، دارم خوب میشم”
همیشه اینجوری بود، بدترین چیزها هم که می شد، به کسی چیزی نمی گفت، من که به دلم بد افتاده بود و شور می زد یکهو خیالم راحت شد. اما پسرم ول کن نبود. گفت:
“نمی خوام بچه ام مریض شه، ضعیفه، زود می گیره…”
نوه ام لباس نو نوار صورتی رنگی پوشیده بود که دو- سه روز جلوتر برایش خریده بودم و شب ملاقات به ش دادم. مادرش همان لباس را تنش کرده بود. نمی خواست پسرم بفهمد که حال و وضع شان رو به راه نیست. کاری هم از دست ما بر نمی آمد. تنها می توانستیم گاهی برای سحر چیزی بخریم و جلو مهدی حال و وضع مان را بهتر نشان بدهیم. حتی یکبار به دروغ به ش گفتم می خواهیم خانه را موکت کنیم، پرسید:
“چه رنگی؟”
“خاکستری”
“خاکستری چیه؟ مگه زندونه”
از آن وقت فکر می کردیم موکت های زندان خاکستری است. دوست داشتم می پرسیدم. اما از بس گوشی ها خش خش داشت و کنترل می کردند هیچ وقت جرات نکردم. این دفعه هم حرف ها گوش می کردند. صدای خش خش می آمد. اصلا نمی شد صدای سحر را شنید، فقط از پشت شیشه می دیدمش که پای باباش را می کشد و می خواهد بغلش کند، صدای پسرم را می شنیدم:
“بابا جون اوف میشی، تب می کنی، آمپول…”
فکر می کردم که مهدی بی خودی خودش را از بچه کنار می کشد. تب و سرماخوردگی که چیزی نیست. اما باز که حرفش را تکرار کرد، گفتم:
«گوشی را به زنت میدم، با اون صحبت کن»
ادامه دارد…