رضا شریعتی، روزنامه نگار: بالهای کلاغ روسیاه دلم، مرا به سمت آسمان عشق و  مشهد الرضا روانه می‌کنند. اینجا کسی غریبه نیست و همه میزبانند. هرکسی در گوشه‌ای از این مجلس نشسته است و دست‌های نیازش را به سمت حرم آقا علی بن موسی الرضا(ع) دراز می‌کند. در منزل رضا (ع) خجالت معنا ندارد؛ در […]

رضا شریعتی، روزنامه نگار:

بالهای کلاغ روسیاه دلم، مرا به سمت آسمان عشق و  مشهد الرضا روانه می‌کنند. اینجا کسی غریبه نیست و همه میزبانند. هرکسی در گوشه‌ای از این مجلس نشسته است و دست‌های نیازش را به سمت حرم آقا علی بن موسی الرضا(ع) دراز می‌کند. در منزل رضا (ع) خجالت معنا ندارد؛ در سفره رزق هشتمین اختر تابناک امامت و ولایت مگر می‌توان بهره نجست؟! آری اینجا همه میزبانند، مگر می‌شود کسی ضامن آهو باشد و ضامن انسان‌های روسیاه نه! مگر داستان عاشقی و توسل حیوانات به کرمش را نشنیدید؟! او همان کسی است که مردم یک سرزمین از فریاد نامش ناامید نمی‌شوند. یکی گوشه‌ای از حرم نشسته است و به علی بن موسی‌الرضا نامه‌ای می‌نویسد تا در صحن بیندازد « آقا خانه تو، با خانه ما خیلی فرق دارد؛ خانه تو بزرگ است اما خانه ما همیشه سرد است. آقا روستای ما گاز ندارد و باید بابای بیچاره‌ام با تنه خشک درختان هیزم جمع کند تا خانه گرم شود.» کمی آنطرف‌تر می‌روم، زنی به ضریحش دخیل می‌بندد. «آقا دخترم! آقا دخترم! آقا دخترم!» خجالت می‌کشم تا از او بپرسم دخترش چه؟! با چشم‌هایم تعقیبش می‌کنم، چند دقیقه می‌گذرد! ویلچرش کهنه است! دخترش را می‌گویم… به طرف دیگر حرم می‌روم، در صحن جمهوری: «آقا شوهرم بیکار است، به جوادت قسم نگذار امانمان بریده شود» تو چقدر صبوری! این همه گلایه می‌آورند و همه را می‌شنوی! همه را میبینی و نمی‌گذاری کسی با دست‌های خالی از حرمت برگردد. تو گشاینده‌ درهای رحمت با اذن خدایی! یکی دیگر گوشه‌ی دیگر صحن گریه می‌کند:« آقا پول ندارم خانه بخرم! اجاره خانه امانم را بریده است! به چه کسی پناه ببرم! صاحبخانه می‌گوید کرایه خانه را افزایش خواهد داد. آقا کمکم کن خانه بخرم»

پسرکی موهایش را تراشیده است!  خیلی سن داشته باشد، پنج شش سال. پسر گریه می‌کند و می‌گوید آقا دردم میاد اما اگر گریه کنم مامانم ناراحت میشه! مادر کمی آنطرف‌ با گوش‌هایش صدای کودک را می‌شنود؛ خود را به نشنیدن می‌زند! گوشه‌ی‌ چشم‌هایش خیس است اما با چادر گلدارش چشم‌ها را پاک می‌کند تا مبادا کودکش غصه بخورد! انگار سرطان این دیو دو سر بی رحم، توان کودک را ستانده است. از کنارش رد می‌شوم، دوباره مسیرم به سمت پنجره فولاد می‌شود؛ انگار در این دنیای پر پیچ و خمی که همه درگیر زرق و برق دنیا هستند او ترجیح داده است تا در دوران کودکی و پاکیش بماند! سنش به ۲۸ می‌رسد اما عقب مانده است. از خادم حرم می‌پرسد، امام رضا کی خونه هست؟! خادم در حالی که اشک و لبخندش با هم گره می‌خورد از پاکی و صفای این فرشته آسمانی و قاصدک عشق می‌گوید: « همیشه خانه است، آقا عادت ندارد به خانه‌اش بیایند و نباشد.» نگاهم به گنبد طلا می‌افتد، کبوترها دور حرم پرواز می‌کنند! انگار هر کدام قاصد نامه‌ای از زائری است که نیامده!

در گوشه دیگر حرم هم کاروانی پیاده را با پاهای تاول زده از قم می‌بینم، امان از این همه ارادت! در فکر فرو می‌رومم که چشمم به هیئتی از عراق می‌افتد! عربی نمی‌دانم اما دست و پا شکسته انگار طلب صلح می‌کنند! طلب بخشش و شهادت! به فکر فرو می‌روم در حالیکه در جنگ هستند اما زیارت امام رضا‌(ع) را رها نکرده‌اند. سمت دیگر هم چند افغانی و پاکستانی! تمام بدنم می‌لرزد، دارم سقوط می‌کنم از دنیایی که به آن زنجیر شده‌ام! اینجا برای کسی استدلال پزشک‌ها معنایی ندارد! هرکس دلش را به حرم هشتمین اختر سپرده است، فعل نمی‌توان ونمی‌شود را باور ندارد. دوباره صدای به هم خوردن بال کبوتر‌ها توجهم را جلب می‌کند و صدای دعاهایی که با سوز و گداز خوانده می‌شود « ای حرمت ملجا درماندگان، دور مران از در و راهم بده» در گوشه حرم جوانی ایستاده با هیکلی تنومند که روی دست‌هایش خال کوبیده‌اند! اما مگر برای امام رئوف با آن همه مهربانی فرقی دارد که زائر کیست؟! مگر او مثل ما انسان‌های کج اندیش ظاهر بین است؟! باورم نمی‌‌شود او در این کشور غریب باشد! قسم به مادرش زهرا (س) که او در مهربانی و عطوفت بی‌نظیر است. کجا غریبه‌ای را سراغ دارید که به یمن حضور و برکتش شهری را به مهد عالمان و مجاهدان و تربیت یافتگان مکتب اسلام ناب محمدی و درختی تنومند مبدل کند؟ اینجا عشق به دور محور رضا (ع) می‌چرخد. لبخند می‌زنم و به ضریح سراسر مهرش نگاه می‌کنم. یکی خانه ندارد، یکی بیمار است و دیگری هزاران مشکل دارد! اما مگر هشتمین اختر تابناک امامت می‌گذارد که کسی از حرمش با دلی شکسته، دست خالی برود؟! نه نمی‌شود، اینجا حتما باید از سفره رزقش تناول کنی، پیش از آنکه به مبدا برسی!