هومن حکیمی- دبیر گروه فرهنگی/ من را احتمالا جزو آدمهای سیاهنما محسوب میکنند. ما سیاهنماها کافی هستیم اما لازم نیستیم. کافی هستیم چون بعضی چیزها را به موقع (از نظر خودمان) و بی موقع (از نظر بعضیها) مطرح و بیان میکنیم. و دقیقا به همین خاطر هم لازم نیستیم. انگار اگر نباشیم، […]
هومن حکیمی-
دبیر گروه فرهنگی/
من را احتمالا جزو آدمهای سیاهنما محسوب میکنند. ما سیاهنماها کافی هستیم اما لازم نیستیم. کافی هستیم چون بعضی چیزها را به موقع (از نظر خودمان) و بی موقع (از نظر بعضیها) مطرح و بیان میکنیم. و دقیقا به همین خاطر هم لازم نیستیم. انگار اگر نباشیم، هم برای خودمان بهتر است و هم برای آن بعضیها. اما ما سیاهنماها آدمهای کمآزاری هستیم؛ به خداوند سوگند. اگر هم آزاری داشته باشیم به خودمان میرسد. مثلا میتوانیم دست از سیاهنمایی برداریم و برویم در کار بیزینس رسانهای و در بدترین حالت، ظرف یک سال، زندگیمان به سقف بالای شهر بچسبد. ولی چون سیاهنماییم، ترجیح میدهیم این کار را نکنیم و تولید سیاهی کنیم. مثلا اشتباهی «قفل کنیم» بر روی یک سوژه بیخود که از نظر ما خیلی هم «باخود» است؛ مثل همین اشتباهاتی که اخیرا زیاد رخ میدهند، و جوری با این سوژهها رفتار کنیم که خودمان هم باورمان بشود، مسأله خیلی مهمیست!…
«دارم میگم طرف لائیک بود. خدا که خوبه، به هیچی اعتقاد نداشت. از قبل میشناختمش که میگم ولی همین آدم مثل ابر بهار گریه میکرد. گریه چیه؟ زار میزد».
داشت زور میزد چیزی را به او بقبولاند که خودش بهتر آن را میدانست. یک چیزهایی تنها به اعتقاد ربطی ندارد، وقتی که با گوشت و پوست و خونت عجین هستند. نیازی به تفسیر هم ندارند. با یا بیدلیل عینیت دارند. هویت و روح دارند.
«… تو نمیفهمی من دارم چی میگم. وقتی جنازهها رو توی شهر تشییع میکردند، دیگه مهم نبود کجا ایستادی. قدت کوتاهه یا بلند یا پدرت چیکارهس. آدمیم دیگه. حتی اگه بیشعور هم باشیم به احساس که میرسیم، گاهی شعورمون از اون ته میزنه بیرون».
دستکم این قسمت را مطمئن بود نمیفهمد که او چه اصراری داشت این مسأله واضح را اینقدر توضیح بدهد. به فاجعه و ظلم و مردانگی و… که میرسی، واقعا دیگر مهم نیست دین و آیینت چیست. چپ و راست بودن و سیاه و سفید بودن بیمعنا میشود. اصلا گاهی شجاعت و عِرق و غیرت یک جورهایی مسری میشوند. آدمهای بیتفاوت و بیهمهچیز را هم از این رو به آن رو میکنند.
«یعنی مردن بعضیا تاثیرش از زنده بودن خیلیا بیشتره. دیدم که دارم بهت میگم. من خودم توی مراسم بودم».
من خودم توی مراسم قربانیان پرواز شماره ۷۵۲ هواپیمایی بینالمللی اوکراین نبودم ولی در این پرواز بودم. مشارکت داشتم در این فاجعه که الان اگر بگویم علتش را اذیت میشوم؛ اذیت میشوی، اذیت میشوند. حضور در مراسم البته بستگی دارد به…؛ خواستم به این فکر کنم که جمله توی ذهنم را با چه کلمههای مناسبی میتوانم پر کنم، اما از خیرش گذشتم… .
خالا البته اصراری ندارم به سقوط فکر کنیم اما بیا درباره سیاهنمایی باز هم برایتان بگویم. من حتی گاهی با اینکه داخل خانهام نشستهام و بیرون هم نرفتهام و قاتی هیچ اجتماعی هم نشدهام، سیاهنمایی میکنم. مثلا سوال میکنم از تلویزیونی که روبهرویم روشن است و شب کشته شدن ۱۷۶ نفر، دارد سریال قدیمی طنز پخش میکند که؛ «عزیز دلانگیز، به نظرت چند راه برای رسیدن به خدا وجود دارد؟». تلویزیون اما بدون توجه به سوال من، کانالش را خود به خود تغییر میدهد و آواز پخش میکند. به او میگویم که الان حدود نیمه شب است و خوبیَت ندارد این وقت شب، آواز پخش بشود. تلویزیون اما مدتهاست به حرف من سیاهنما توجهی نمیکند پس دارم زور بیخودی میزنم و البته سعی میکنم آن را باخودی نشان بدهم. خب تبریک میگویم. الان شما فرمول سیاهنما بودن را به دست آوردهاید؛ زور بزنید هر چیز بیخودی را باخود نشان بدهید، حتی اگر بهتان فرصتی ندهند که آن را فقط یک اشتباه انسانی اعلام کنید… .
«…یعنی مردن بعضیا تاثیرش از زنده بودن خیلیا بیشتره. دیدم که دارم بهت میگم. من خودم توی مراسم بودم…».