فاطمه مکاری – مدرس و نمایشنامهنویس/ در یک شب پاییزی زیبا به همراه بهترین دوست زندگیام (همسرم) فیلم آخر «بونگ جون هو» ؛ کارگردان موفق کرهای، را تماشا کردیم. یک اسم تاثیرگذار «انگل»، بهترین اسمی است که میشود برای این فیلم به شدت تاثیرگذار انتخاب کرد. همیشه در کلاسهای نویسندگیام میگویم، آنچه که […]
فاطمه مکاری – مدرس و نمایشنامهنویس/
در یک شب پاییزی زیبا به همراه بهترین دوست زندگیام (همسرم) فیلم آخر «بونگ جون هو» ؛ کارگردان موفق کرهای، را تماشا کردیم.
یک اسم تاثیرگذار
«انگل»، بهترین اسمی است که میشود برای این فیلم به شدت تاثیرگذار انتخاب کرد. همیشه در کلاسهای نویسندگیام میگویم، آنچه که نویسنده میخواهد در مورد سوژهاش بگوید، «تم» اثر است. در واقع جهانبینی نویسنده، ربط مستقیمی به محتوای اثرش دارد. در اثر کمنظیر انگل که صاحب نخل طلای جشنواره «کن» هم شده است، محتوایی پیچیده و منحصر به فرد وجود دارد که ورای نگاه نویسنده به سوژهاش است. این نگاه خاص، جهانبینی ارزشمندی دارد که محتوا را به کل جهان تعمیم میدهد.
فقر، واژه ساده و آشناییست. در اقتصاد ورشکسته این روزهای دنیا، همه ما به نوعی با آن دست به گریبانیم، اما رویکرد نویسنده یا بهتر بگویم رویکرد کاراکترهای این قصه به سوژه فقر، آنقدر خاص و جالب و تاملبرانگیز است که میتوانم تضمین بدهم که این نوع پرداخت را مطلقا در هیچ اثر دیگری ندیده و شاید نخواهید دید. شاید در این نقد کمی از قصه لو برود پس اگر فیلم را ندیدهاید از شما میخواهم که ادامه نقد را نخوانید چون نمیخواهم از ارزش لحظات ناب فیلم و تعلیق اثر کم کنم! انگل به ظاهر قصه سادهای دارد. قصهای که ابتدا در فرم کلاسیک فیلمنامهنویسی جا میگیرد.
فقر دردناک نیست، ترسناک است
پسر فقیری به پیشنهاد دوستش برای تدریس به خانه اعیانی یک زوج ثروتمند میرود تا به دخترشان درس بدهد اما سادگی زن خانه، او را به این فکر میاندازد که خانواده فقیر خود را نیز برای استخدام به این خانه بیاورد. در ابتدا خواهرش را بهعنوان روانشناس برای کمک به پسربچه این خانواده معرفی میکند. پسربچهای که ظاهرا مدتهاست کابوس میبیند و دچار ترس و دلهره است و نقاشیهای عجیب از یک هیولای ترسناک میکشد. این را هم اضافه کنم که در این میان کلفت خانه خیلی باهوشتر از زن صاحب خانه است. خانواده فقیر که زیر پل، تقریبا در یک خرابه زندگی میکنند، با نقشههای زیاد و دقیق کاری میکنند که راننده زوج ثروتمند، اخراج شده و پدر خانواده هم بهعنوان راننده جدید به این خانه بیاید. البته این را هم بگویم که صاحبخانه به هیچ وجه از نسبت فامیلی آنها خبر ندارد. در آخر نیز با طرح و توطئهای زن خدمتکار را «دک» کرده و مادر خانواده را به جای او به آن قصر اعیانی میآورند.
تا اینجای قصه همه چیز از یک ساختار تقریبا فانتزی همراه با چاشنی طنز، کمی بانمک، ساده و حتی قابل حدس پیروی میکند اما ماجرای اصلی از آنجایی شروع میشود که زوج ثروتمند با دو فرزند خود به سفر رفته و خانواده فقیر برای یک شب در خانه تنها میمانند. اول شب همراه با شادی و آرامش و برداشتن نقابها و شوخیها و بادهخوری و لذت است تا جایی که کسی زنگ خانه را در آن باران شدید میزند و خانواده فقیر از آیفن تصویری چهره زن خدمتکار سابق را میبینند که اصرار دارد وارد خانه شود چون چیزی را جا گذاشته است. با کلی بگو مگو به هرحال تصمیم میگیرند که او را به خانه راه دهند و این شروع ماجراست.
زن خدمتکار راز مخوفی دارد و آن راز شوهر فراری و دیوانهاش است که سالها در زیر زمین مخفی خانه اعیانی پنهان شده؛ زیر زمینی که زوج ثروتمند موقع خرید خانه از آن بی خبر بودهاند. خانواده فقیر به راز خدمتکار سابق پی میبرند. خدمتکار هم راز انها را میفهمد.
درگیری و تنش بالا میگیرد و تهدیدها شروع میشود. در این میان به خاطر باران شدید و خراب شدن جاده، زوج ثروتمند با مادر خانواده فقیر تماس گرفته و اعلام میکنند که دارند به خانه برمیگردند. همه به تکاپو میافتند، خانه را تمیز میکنند و با هر بدبختی که شده همه چیز را طبیعی جلوه میدهند و خودشان در سیلاب راهی خانه خراب شدهشان شده و مانند آوارههای دیگر، شب را در جایی که دولت تعبیه کرده میگذرانند. اما فاجعه بعدی در راه است؛ روز تولد پسر خانواده ثروتمند.
فاجعه رقم میخورد
زن صاحبخانه تک تک افراد خانواده فقیر را دعوت کرده و آنها همگی برای کمک به جشن تولد میروند. از طرفی مرد دیوانه زیرزمینی، برای انتقام به روی زمین برمیگردد و درست در میان تولد پسر خانواده به همه حمله کرده تا کابوسهای پسر بچه از تصویر چهرهای که در کودکی به صورت اتفاقی دیده، به حقیقت بپیوندد و فاجعهای رقم بخورد. فاجعهای که با فروپاشی عصبی پدر خانواده فقیر، تکامل یافته و تیر نهایی نویسنده به قلب قصه میخورد و مخاطب متوجه میشود که «بونگ جون هو» چگونه به دنیا مینگرد و جهانبینیاش چیست… .
بهترین نقشه، نداشتن هیچ نقشهای است
بهترین نقشه، هیچ نقشهای نداشتن است؛ این جمله را پدر رنج دیده خانواده به پسرش میگوید. این تنها یک جمله نیست؛ یک جهانبینی و یک شیوه در نویسندگی منحصر به فرد «بونگ جون هو» است. این فیلمنامهنویس آنقدر از یک ساختار ساده، تونل تو در تویی میسازد که هیچ زیرزمین مخوفی به ترسناکی آن نیست. فقر ،دردناک نیست، ترسناک است. او در انتهای فیلم مانیفستی از زبان پسر خانواده فقیر صادر میکند؛ تا زمانی که پولدار نشدم نمیتوانم پدر فراری خود را از زیرزمین نجات دهم، و این یک نظریه است. نه برای کاراکترهای قصه «جون هو»، بلکه برای تمام دنیا… .
فیلم انگل جدا از فیلمنامه خاص و عالی یک کارگردانی دقیق هم دارد. گویا کارگردان سالها روی این اثر فکر کرده و دقیقا میداند که از هر سکانس چه میخواهد. تدوین نیز دقیق و درست و حرفهای است. بازیهای فیلم بسیار حرفهای، واقعگرایانه و بدون خودنمایی و اصطلاحا یکدست است. ولی در این میان باید به بازی درست بازیگر نقش پدر خانواده فقیر اشاره کنم که زیرپوستی است و رنجی که میکشد آنقدر ظریف است که سوزن این رنج را با بازی درست در تمام طول فیلم، آهسته آهسته به خنجر تیزی تبدیل میکند تا قلبی را بشکافد که گویا از دید او مقصر تحقیر و فقر و رنج سالهای دراز زندگی بی ثمر اوست. طراحی صحنه، شگفتانگیز و طراحی گریم و لباس و موسیقی فیلم، بهجا و به اندازه و قوی است.
کداممان انگل نیستیم؟!
فیلم تمام میشود. به اطرافم نگاه میاندازم؛ به دنیایی که در آن زندگی میکنیم. راستی، کداممان انگل نیستیم؟