هی(نفس عمیق). خندوانه ی عزیز. حالم خوش نیست.با اینکه می بینمت اما نمی بینمت.می دونم چی میگیا، اما نمی تونم بهش بخندم. ببخشید خندوانه؛ ببخشید دارم حالت رو بد می کنم.گفتم شاید این نامه بتونه یه خورده آرومم کنه. ترسیدم بعد به خودم بگم: «اگه می نوشتی درست می شد». عرض زیادی جز افسردگی نیست […]

هی(نفس عمیق). خندوانه ی عزیز. حالم خوش نیست.با اینکه می بینمت اما نمی بینمت.می دونم چی میگیا، اما نمی تونم بهش بخندم.

ببخشید خندوانه؛ ببخشید دارم حالت رو بد می کنم.گفتم شاید این نامه بتونه یه خورده آرومم کنه. ترسیدم بعد به خودم بگم: «اگه می نوشتی درست می شد».

عرض زیادی جز افسردگی نیست خدمتت. ولی با همین حال هم،امیدوارم حال تو، همیشه خوب باشه. می ترسم بعد، وقتی خواستم شاد باشم؛ پیدات نکنم.

می دونم چه کار سختیه خندوانه، که صورتتو با سیلی سرخ کرده باشن و بگی: همین دم پای شما، نیشگونم گرفتن. خندوانه سخته، که توی خودت گریه کنی اما به هر قیمتی اجرا بشی، تا مردم رو خوشحال کنی. می دونم خندوانه، می دونم.اینا کار زمونه س.اینکه می بینی از سر و ته ات می زنن تا بتونی اجرا بشی. اینکه می دونی چه حرفای خوبی رو ضبط کردی که به ما بگی اما نتونستی. حسرت می خوری که کاش همین یه جمله رو میذاشتن بگی.

می دونم خندوانه جان، می دونم سانسور چیه و چه کار می کنه با هیثیت آدم. مثلا خودِ من، دیگه هیثیتی با این نامه واسم باقی نمی مونه. هی(نفس عمیق)… خندوانه، خندوانه… این نظام  روزگاره؛ یعنی این روزگاره؛ نزنی می زننت؛ نکشی می کشنت… حالا اون فاطی کو…؟! (عه… ببخشید… از دستم در رفت، به جان خودم!)

خندوانه می دونی چی بیشتر از همه متعجبم می کنه؛ وقتی خنده های تو رو می بینم؟ داری به چی می خندی آخه؟

دنیای ما که همش الکیه؛ دنیای ما که پر شده از نامردا و ناکِس ها.دنیای ما که چیزی از هیثیتش نمونده.همه ی چیزای بد به اوج خودش رسیده و داره هممونو می خوره.زدیم همه چی رو خراب کردیم و حاضرم نیستیم درستش کنیم. هر روز بیشتر فرو می ریم و اونی هم که واسه نجات می رسه، اینقدر ناامیده که میگه بهتره، کلا یه جای جدید درست کنم.

ولی بازم باهاس خدا رو شکر کنیم که تو هستی که چهارتا جوونو از بیکاری نجات بدی! (استنداپ هات رو میگم؛من یکی که چند روزه از خنده، مُردم. روحم داره باهات حرف می زنه. می دونم بامزه نبود.ولی جدی گفتم، روح من داشت حرف می زد.شوخی کردم. ها. ها)

پ.ن: آرزو می کنم خدا اینقدر بهت بده، که یه سالن آمفی تئاتر هفتادمیلیونی درست بکنی و همه ی ایران رو دعوت کنی به برنامه ت. تا حداقل واسه یک ساعت، یادمون بره کجا داریم زندگی می کنیم!