رفاقت واژه علیلی‌ست
رفاقت واژه علیلی‌ست

  هومن حکیمی- دبیر گروه فرهنگی/ اول وقتی مثل هر روز از خانه بیرون آمد تا به محل کارش برود، دید قد همه آدم‌هایی که در خیابان از کنارش عبور می‌کردند، به سه متر رسیده‌ است. زن، مرد، پیر و جوان همه بلند‌قامت شده‌ بودند. حتی اتومبیل‌ها و مغازه‌ها هم اندازه‌شان چند برابر شده ‌بود. […]

 

هومن حکیمی-
دبیر گروه فرهنگی/

اول
وقتی مثل هر روز از خانه بیرون آمد تا به محل کارش برود، دید قد همه آدم‌هایی که در خیابان از کنارش عبور می‌کردند، به سه متر رسیده‌ است. زن، مرد، پیر و جوان همه بلند‌قامت شده‌ بودند. حتی اتومبیل‌ها و مغازه‌ها هم اندازه‌شان چند برابر شده ‌بود. اول فکر کرد اشتباه می‌کند ولی وقتی به دکه روزنامه‌فروشی سر خیابان رسید که صاحبش در این چند سال دیگر رفیقش محسوب می‌شد و دید او هم بلندقد شده، مطمئن شد که اتفاقی افتاده‌ است. به‌خصوص که خودش انگار تنها کسی بود که قد و قامتش مثل همیشه بود و تغییر نکرده‌ بود. روزنامه‌فروش با تعجب نگاهی به او انداخت و گفت: «ئه! خدای من! تو چرا این‌جوری شدی؟ چرا قدت آب رفته؟ مریض شدی؟!»
تعجبش به ترس تبدیل شد و جواب داد: «داری شوخی می‌کنی؟ یعنی چی؟ اتفاقا من می‌خواستم بپرسم که چرا تو و بقیه یهو این‌قدر تغییر کردین. چرا امروز همه‌چی عجیب و غریبه؟»
روزنامه‌فروش درحالی‌که روزنامه‌های غول‌پیکر صبح را روی پیشخوان مرتب می‌کرد، گفت: «شنیده ‌بودم یه ویروسی توی کشورهای جهان سوم اومده که قد آدما رو کوتاه می‌کنه ولی فک نمی‌کردم این‌جا هم کسی این‌طوری بشه! حتما برو دکتر! نکنه مسموم شده ‌باشی؟!»
بدون خداحافظی و با ترسی مضاعف به راهش ادامه داد، بین آدم‌های غول‌پیکری که با تعجب به او نگاه می‌کردند؛ انگار که با موجود عجیب‌الخلقه‌ای مواجه شده ‌باشند.

دوم
«راستش رو بگو. قول می‌دم اگه دروغ نگی، کاریت نداشته باشم». در یک دستش زنجیر رنگ و رو رفته نسبتا بلندی بود و در دست دیگرش یک چوب کلفت. از آن‌هایی که می‌شد با آن سر هر کسی را درب‌وداغان کرد و این مسئله، هیچ تناسبی با قولش نداشت. «چی باید بگم که نگفتم؟ گفتم من هیچی نمی‌دونم. من اصلا نمی‌دونستم تو قبل از من بودی. باور کن در جریان نبودم».
وسط این جاده فرعی که انگار سالی یک بار هم کسی از آن عبور نمی‌کرد، کنار ماشینی که از شدت گرما جوش آورده‌ بود، ایستاده بودند.
عصبانی، مثل وقتی که حتی به ایستگاه آخر هم نرسیده‌ای. مثل وقتی که نمی‌دانی قلمروات کجاست.
«ببین! تو الآن عصبانی هستی. خودتم نمی‌دونی چی می‌خوای. دستامو واکن. ناسلامتی من و تو با هم رفیقیم».
رفاقت واژه علیلی است؛ وقتی مرز بین دروغ و حقیقت معلوم نیست. هیچ‌وقت هم معلوم نبوده و نخواهد بود. این را سال‌ها قبل استادشان در دانشگاه گفته‌بود؛ وقتی بعضی از کلمه‌ها هنوز جانی داشتند و می‌شد با گفتنشان چیزهایی را عوض کرد.
«خواهش می‌کنم راستش رو بگو. التماس می‌کنم. بگو که واقعا نمی‌دونستی. بگو وگرنه با این چوب می‌زنم توی صورتت. به خدا می‌زنم». قسم خورده‌بود که هیچ‌وقت دروغ نگوید. همان بار اولی که توی دانشگاه او را دید، همان وقتی که تکیه کردن به قول‌های دیگران کار راحتی بود. هوا تاریک شد. از دور صدای شغال می‌آمد، شاید هم دلش می‌خواست این‌طور فکر کند تا تنها نباشد.