چالش ذهن انسان با جهان پیرامون
چالش ذهن انسان با جهان پیرامون

هاروکی موراکامی از شناخته ترین نویسندگان ژاپن است که آثارش با بسیاری از زبان های دنیا ترجمه شده و در ایران هم نامی شناخته شده به حساب می آید. از کتاب‌های ترجمه شده او در ایران می توان به «کافکا در کرانه»، کجا ممکن‌ است پیدایش کنم و همچنین «اول شخص مفرد» اشاره کرد، که […]

هاروکی موراکامی از شناخته ترین نویسندگان ژاپن است که آثارش با بسیاری از زبان های دنیا ترجمه شده و در ایران هم نامی شناخته شده به حساب می آید. از کتاب‌های ترجمه شده او در ایران می توان به «کافکا در کرانه»، کجا ممکن‌ است پیدایش کنم و همچنین «اول شخص مفرد» اشاره کرد، که این آخری توسط چند مترجم‌ و ناشر به بازار‌ آمده که تازه ترین آن را نشر چشمه با ‌ترجمه‌حسام ملکی، در اختیار علاقه مندان قرار داده است.
کتاب «اول شخص مفرد» مجموعه ای از داستان های کوتاه نوشته هاروکی موراکامی است که نخستین بار در سال ۲۰۲۱ وارد بازار نشر شد. هشت داستان جذاب در این مجموعه، همگی از دیدگاه اول شخص و توسط راویان کلاسیک «موراکامی» روایت می شوند. از خاطرات نوستالژیک جوانی، تأملاتی درباره ی موسیقی، و عشقی عجیب به بیسبال گرفته تا سناریوهایی رویاگونه، مواجهه با میمونی سخنگو، و آلبوم های جاز خیالی، موراکامی در این داستان ها یک بار دیگر، مرز میان ذهن انسان و جهان پیرامون را به چالش می کشد. گاه و بیگاه، راوی ای که ممکن است خود موراکامی باشد، در داستان به چشم می خورد. کتاب «اول شخص مفرد» با داستان های فلسفی و اسرارآمیز خود، به موضوعاتی همچون عشق، تنهایی، کودکی و خاطرات می پردازد و پیچ و خم های داستانی ای را ارائه می کند که مختص جهان موراکامی است. موراکامی خواننده را با خود به هزار توی پر پیچ‌و‌خم رئالیسم جادویی می‌برد، مرز بین واقعیت و رؤیا را در می‌نوردد و داستان‌های رئالیستی را با داستان‌های سوررئالیستی در هم می‌آمیزد.
هاروکی موراکامی در سال ۱۹۴۹، در کیوتو به دنیا آمد و امروز در شهری نزدیک به توکیو زندگی می‌کند. کتاب‌هایش به بیش از پنجاه زبان ترجمه شده و از آخرین دستاوردهایش می‌توان به جایزه‌ی هانس کریستین اندرسن اشاره کرد که پیش‌تر کارل اوه کناسگور و ایزابل آلنده موفق به دریافت آن شده بودند.
موراکامی در داستان‌های کوتاهش علاقه‌ی زیادی دارد تا تناقضات درونی انسان و نسبت مسائل گوناگون انسان در عرصه‌ی هستی را واکاوی کند. انسان موجودی است با رازهای مخفی گوناگونی در درونش و همین رازهاست که توجه این نویسنده‌ی ژاپنی را به خود جلب می‌کند. داستان‌های موراکامی معمولاً با راوی اول شخص روایت می‌شوند. راوی‌ای که شم درونی و بخش ناخودآگاه وجودش پیش برنده‌ی ماجراست. راوی جست‌وجوگر داستان‌های کوتاه موراکامی به نوعی نماینده‌ی نگاه کنجکاوِ خودِ نویسنده نیز هست. جست‌وجوی اصالت و روش‌های گوناگون زندگی و حیات با بن‌مایه‌های فلسفی و عرفانی در آثار موراکامی پررنگ‌اند.
عنصر «فقدان» دیگر عنصر پررنگ در آثار اوست. در آثار هاروکی موراکامی الگوی اولیه همان چیزی است که فقدانش در زندگی قهرمان داستان، او را به جست‌وجو برمی‌انگیزد: فرزندی که از کف رفته، همسر یا معشوقی که مرده، قهر کرده یا گم شده است، دوستی که دیگر نیست، هویت، آرمان‌شهر، آرزوها و…
موراکامی داستان‌هایش را از هر کجای زندگی انسان که اغاز می‌کند، به‌طور ناخودآگاه آن را به مضمون مورد علاقه‌اش، یعنی گم‌گشتگی آدمی و تلاشش برای پر کردن فقدان موجود در زندگی که اغلب عشق است، می‌کشاند. این مضمون به همراه نشانه‌های تصویری و زبانیِ سنجیده و استعاره‌های آشنا و درعین‌حال تازه، اندیشه‌های موراکامی را به‌روشنی در آثارش متبلور می‌سازد و قابلیت تحلیل و بازشناخت آن را برای مخاطب او هموار می‌کند.
بخشی از داستان «اعترافات میمون شیناگاوایی» از کتاب «اول شخص مفرد» را در ادامه می خوانید: «تقریباً پنج سال پیش میمون سالخورده را در مسافرخانه‌ای با معماری ژاپنی، در یک چشمه‌ی آب گرم در استان گونما ملاقات کردم. مسافرخانه دهاتی، یا دقیق‌تر بگویم، مخروبه و کلنگی بود. به‌زحمت سرپا بود و ازقضا شبی را آنجا گذراندم.
به جاهای مختلف سفر می‌کردم و هر جا دلم می‌خواست می‌رفتم. وقتی به شهر چشمه‌های آب گرم رسیدم و از قطار پیاده شدم، ساعت از هفت بعد از ظهر گذشته بود. پاییز تقریباً رو به پایان بود، زمان زیادی از غروب خورشید می‌گذشت و مسافرخانه در تاریکی سرمه‌ای‌رنگ خاص نواحی کوهستانی محصور شده بود. باد سرد و گزنده‌ای از نوک کوه‌ها به پایین می‌وزید و برگ‌هایی به اندازه‌ی یک مشت را خش‌خش‌کنان به خیابان می‌آورد.
در مرکز شهر چشمه‌های آب گرم راه می‌رفتم و به دنبال جایی برای ماندن می‌گشتم، اما هیچ‌کدام از مسافرخانه‌های درست و حسابی بعد از ساعت شام مسافر قبول نمی‌کردند. به پنج یا شش جا سر زدم اما همه جواب کردند و سر آخر در منطقه‌ی متروکی، بیرون شهر، به‌طور اتفاقی مسافرخانه‌ای پیدا کردم که مرا می‌پذیرفت و پول شام هم نمی‌گرفت. اقامتگاه کاملاً متروکی بود، مکانی زهواردررفته که شاید بهتر باشد اسمش را پانسیون بگذاریم. سال‌های زیادی از عمر مسافرخانه می‌گذشت، اما جذابیت‌هایی را که از اقامتگاه عجیب غریبی با این قدمت انتظار می‌رفت نداشت. اتصالات لوله‌کشی دور و اطرافش آن‌قدر ناهماهنگ و خم شده بود که گویی جاهایی از آن را سرسری تعمیر کرده بودند. شک داشتم در مقابل زلزله‌ی بعدی دوام بیاورد و فقط می‌توانستم امیدوار باشم آن روز یا روز بعدش لرزشی در کار نباشد.
از شام خبری نبود، اما صبحانه می‌دادند و هزینه‌ی یک شبش هم خیلی ارزان بود. داخل راهرو میز پذیرش ساده‌ای قرار داشت که پشت آن پیرمردی کاملاً طاس نشسته بود که حتی ابرو هم نداشت و پول اقامتم برای یک شب را پیش‌پیش گرفت. نداشتن ابرو باعث می‌شد چشم‌های نسبتاً درشت پیرمرد به‌طرز عجیب و خیره‌کننده‌ای بدرخشد. گربه‌ی قهوه‌ای بزرگی، به سالخوردگی پیرمرد، روی تشکچه‌ای کنار او خوابیده بود. احتمالاً دماغش مشکلی داشت، چون از تمام گربه‌هایی که دیده بودم بلندتر خرناس می‌کشید. گاهی ضرب‌آهنگ خروپفش به‌طور نامنظم قطع می‌شد. همه‌چیز در این مسافرخانه پیر، قدیمی و در حال فروپاشی بود.
اتاقی که نشانم دادند کوچک بود؛ مثل انبارهای کوچکی که در آن تشک‌های فوتون را نگه می‌دارند. چراغ سقف کم‌نور بود و کف‌پوش زیر تاتامی با هر قدم به نحو ترسناکی جیر جیر می‌کرد. اما برای نق و نوق و مشکل‌پسندی دیگر خیلی دیر بود. با خودم گفتم باید کلاهم را هم بیندازم هوا که سقفی بالای سرم هست و فوتونی دارم که رویش بخوابم.
کیف دوشی بزرگم را که تنها کوله‌بارم بود، زمین گذاشتم و راهی شهر شدم (اتاقم دقیقاً از آن‌هایی نبود که بخواهم در آن لم بدهم و استراحت کنم). آن نزدیکی رستورانی پیدا کردم که نودل سوبا می‌فروخت. وارد شدم و شام ساده‌ای خوردم. رستوران دیگری باز نبود، پس یا باید همان ‌جا شام می‌خوردم یا گرسنه می‌ماندم. یک بطری آبجو، کمی غذای سبک و مقداری سوبای داغ خوردم. سوبا چندان خوب نبود و سوپ هم نیمه‌گرم بود، اما باز هم قصد شکایت نداشتم. سر گرسنه زمین گذاشتن واقعاً آدم را درمانده می‌کند. بعد از اینکه از سوبافروشی بیرون آمدم، با خودم گفتم کمی غذای حاضری و یک بطری کوچک نوشیدنی بخرم، اما فروشگاه غذای آماده پیدا نکردم. ساعت از هشت گذشته بود و تنها جایی که باز بود غرفه‎های تیراندازی بودند که معمولاً در شهرهایی با چشمه‌هایی آب گرم پیدا می‌شدند. برای همین پیاده به مسافرخانه برگشتم، یوکاتایی به تن کردم و به طبقه‌ی پایین رفتم تا حمام کنم.
حمام چشمه‌ آب گرم مسافرخانه در مقایسه با ساختمان و امکانات درب و داغانش خیلی عالی بود. آب در حال بخارِ حمام، رنگ سبز تیره‌ای داشت و رقیقش نکرده بودند. بوی گوگردش از تمام بوهایی که تابه‌حال شنیده بودم تندتر بود. تنم را به آب زدم و تا مغز استخوانم گرم شد. کس دیگری در حمام نبود (اصلاً نمی‌دانستم به جز من آدم دیگری در آن مسافرخانه هست یا نه) و می‌توانستم از یک آبتنی طولانی و آرام لذت ببرم. بعد از مدت کوتاهی احساس گیجی کردم و بیرون آمدم تا خنک شوم. بعد دوباره به وان برگشتم. فکر کردم شاید، برخلاف تصور من، این مسافرخانه‌ی کوچک و زشت انتخاب خوبی بوده. قطعاً از حمام کردن با گروه‌های گردشگری شلوغ در مسافرخانه‌های بزرگ‌تر آرام‌بخش‌تر بود.
برای سومین‌بار داشتم در حمام تن به آب می‌زدم که میمون با غرغر در کشویی را باز کرد و داخل شد. با صدای آرامی گفت: «ببخشید.» کمی طول کشید تا بفهمم میمون است. آب گرم و سنگین حمام کمی گیجم کرده بود و اصلاً انتظار نداشتم صدای حرف زدن میمونی را بشنوم؛ برای همین نمی‌توانستم به‌سرعت ارتباط آنچه می‌دیدم و واقعی بودن میمون را درک کنم. وقتی گیج و مبهوت به آن سوی بخار و میمون خیره شدم که در شیشه‌ای را پشت سرش می‌بست، ذهنم از هم گسیخت. سطل‌های کوچکی را که در اطراف پخش شده بود مرتب کرد و دماسنجی را در آب حمام فرو برد تا دما را اندازه‌گیری کند. با اشتیاق به اعداد دماسنج زل زده و چشم‌هایش را مثل باکتری‌شناسی که نسل جدیدی از پاتوژن‌ها را مطالعه می‌کند، ریزه کرده بود.»