هومن حکیمی دبیر گروه فرهنگی فروغ نجفی، کسی که امروز می‌شناسیم، از کجا شروع شد؟ چیزهای زیادی سازنده انسان‌ها هستند. علاوه بر نقش اهداف انسان در شکل‌گیری یک زندگی، اتفاقات هم خیلی تأثیر دارند و این که شما آن اتفاق را چه طوری ببینید. دیپلم را در رشته تجربی گرفتم. چیزهایی که به آن ها […]

هومن حکیمی
دبیر گروه فرهنگی

فروغ نجفی، کسی که امروز می‌شناسیم، از کجا شروع شد؟
چیزهای زیادی سازنده انسان‌ها هستند. علاوه بر نقش اهداف انسان در شکل‌گیری یک زندگی، اتفاقات هم خیلی تأثیر دارند و این که شما آن اتفاق را چه طوری ببینید. دیپلم را در رشته تجربی گرفتم. چیزهایی که به آن ها علاقه داشتم، بیشتر من را به خودش علاقه‌مند می‌کرد. خوب انشا می‌نوشتم. ولی اصلا نداشته‌هایم را نمی‌دیدم. در سن بیست سالگی، بعد از ازدواج و به دست آوردن یک همسر خوب، آزادی‌هایی برایم به وجود آمد که به من اجازه داد راه خودم را پیدا کنم. برای فروغ نجفی امروز، مسیری طی شد که باید به آن هم نگاه کرد.

فکر می‌کنم همسر شما یک همراه خوب نبود، یک همراه خیلی خیلی خوب بود.
دقیقا. همسرم تازه در آموزش و پروش منطقه ۱۴ تهران استخدام شده بود و ماهی ۱۱هزاروپانصدتومان در تیر ماه سال ۱۳۷۴ حقوق می‌گرفت. وقتی که رفتیم سر خانه و زندگی‌مان، ماهی ۹هزار تومان اجاره می‌دادیم. دو ماه بعد، حقوق مسعود اضافه شد و شد ۲۱هزار و خرده ای.

یعنی در ابتدا با ماهی دو هزار تومان امکان گذران زندگی را داشتید؟
بله. حرف ۴۰ و ۵۰ سال پیش هم نیست، مربوط به همین چند سال قبل می‌شود.

مشخصه‌های شخصیتی شما که بعدها باعث پیشرفت‌تان شد، کجا نمود پیدا می‌کرد؟
همه جا بود. مثلا من درخواست کردم که کیک عروسی‌ام کتاب باشد. خدا را شکر، خانواده‌های ما، بسیار همراه بودند. این همراهی خانواده‌ها خیلی تأثیرگذار بود. اصلا برای من معیار نبود کسی که می‌خواهم با او ازدواج کنم، وضع مالی خیلی آن چنانی یا زیبایی ظاهر داشته باشد.

{با خنده} ولی همسر شما خیلی خوش‌تیپ هستند!
{با خنده} خیلی. چیزای خوب زیادی اتفاق افتاد. من اصلا به مسائل حاشیه‌ای اهمیت نمی‌دادم. بعد که رفتیم سر زندگی‌مان در تهران، با پس اندازهای عروسی یک موتور براوو خریدیم.

این براوو نوستالژی بعضی هم سن و سال‌های من هم است، من هم خیلی دلم می‌خواست براوو بخرم!
خیلی خوب بود. ما همه تهران را با آن گشتیم. دغدغه من و مسعود؛ که آن زمان یک فوق دیپلم ادبیات بود، این بود که لیلی گلستان چطوری زندگی کرد. یا الآن کاوه گلستان که عکاسی می‌کند، چه دوربینی دارد؟ زندگی سیمین بهبهانی چه جوری بود؟ زندگی بزرگ‌ترهایی که در کشور ما زندگی کردند، برایمان خیلی حائز اهمیت بود.

تهران را چه جوری شروع کردید و چه کردید؟
هیچ کدام بیکار نبودیم. همسرم صبح که مدرسه بود و عصر کلاس‌های ادبیات می‌رفت. من هم به مرور شروع به کار کردم. ابتدا در یک شرکت شمع‌سازی مشغول به کار شدم. سپس در فرهنگسرای بهمن، نزد آقای مهری کلاس سفال رفتم. تهران خیلی عالی بود. سال ۱۳۷۶ محل کار همسرم تغییر کرد و به ساری برگشتیم.

ساری چه طور شروع شد و چه اتفاقاتی افتاد؟
با پول پیش خانه تهران و کمک خانواده همسرم، یک زمین در ساری خریدیم و خانه‌ای اجاره کردیم با پول فروش آن زمین، بعدها یک آپارتمان محقّر خریدیم. با اینکه خیلی کم و کاستی داشتیم و همسرم یک شغل داشت و بهنود؛ پسرم، هم به دنیا آمده بود، آزاد بودم که هر کلاسی که دلم می‌خواهد ثبت‌نام کنم. (خیاطی و کُلُفت دوزی رفتم). بالاخره من هم کمک‌خرجی شدم که در واقع هزینه خرید کتاب‌های خودم را تأمین می‌کردم. مسعود در همین زمان تصمیم به ادامه تحصیل گرفت و دانشجو شد.

نقطه عطف زندگی شما چه زمانی اتفاق افتاد؟
بهنود سه سال و نیم‌اش بود که برای ثبت‌نام در کلاس‌های نقاشی به آتلیه آقای افتخاری‌نسب مراجعه کردیم. یک روز خیلی شلوغ بود و کلاس پسرم تعطیل شد. متوجه شدم شلوغی مربوط به کلاس‌های کنکور است. به آقای افتخاری‌نسب گفتم که دیپلم تجربی دارم و خیاطی می‌کنم، اما می‌خواهم کلاس فنی و حرفه‌ای شرکت کنم و دیپلم خود را تطبیق بدهم تا بتوانم هنر بخوانم. ایشان گفت که نیازی به این کار نیست و با همین دیپلم می‌شود در رشته‌های هنر ادامه تحصیل داد. این برایم خیلی عجیب بود. ایشان گفتند که باید تعیین سطح شوی و در صورت قبولی، می‌توانی در کلاس‌های کنکور همین‌جا شرکت کنی و ترم اول را هم رایگان بگذرانی. ایشان سوالاتی پرسید و من جواب دادم. از دانسته‌هایم شگفت‌زده و خوشحال شد. چون همسرم ادبیات خوانده، از ادبیات، سبک‌های معاصر را می‌شناختم. از فلسفه هم افرادی مثل هایدگر را نام بردم. ایشان گفتند اسمت را می‌نویسم و مطمئن هستم که قبول می‌شوی. آقای افتخاری‌نسب خیلی به من لطف کردند و من یک سال کلاس رفتم. در امتحان کنکور، میراث تهران قبول شدم. به من گفتند اگر قصد ادامه تحصیل در آنجا را دارم، حتما باید در خوابگاه اقامت کنم. خانمی هم که مصاحبه می‌کرد گفت که با این رتبه اگر مصاحبه را انجام بدهی، حتما قبول می‌شوی اما اگر خوابگاه بمانی، با بچه‌ات می‌خواهی چه کار کنی؟ این مسئله مرا دو دل کرد. آن سال اتفاق خوبی افتاد و دانشگاه پیام نور، رشته صنایع‌دستی را تأسیس کرد. وقتی برای مشورت به آقای افتخاری‌نسب مراجعه کردم، ایشان گفتند که این رشته در این دانشگاه افتتاح شده برای شما تا بتوانی ادامه تحصیل بدهی. در اصل به خاطر این که خیاطی می‌کردم قصد داشتم طراحی پارچه و لباس بخوانم، اما رفتم و صنایع‌دستی خواندم که خیلی گسترده‌تر بود و از این که این رشته را انتخاب کردم، خیلی خوشحالم.

کارشناسی ارشد چه طور اتفاق افتاد؟
برای قبولی در ارشد، روزهایی بود که ۱۷ ساعت مطالعه داشتم. پذیرش خیلی کم بود. اما چند تا مسئله بود. اول اینکه به این نتیجه رسیدم که پژوهش هنر نسبت به صنایع‌دستی، گستردگی بیشتری دارد. همچنین من و همسرم مایل بودیم که در تهران ادامه تحصیل بدهم. آن سال دانشگاه آزاد فقط در واحد تهران دانشجوی پژوهش هنر می‌گرفت و تنها ۷ نفر پذیرش داشت. در کلاس ما ۶ نفر تهرانی بودند و تنها من از شهرستان بودم. قبولی در دوره ارشد، شیرین‌ترین موفقیتی بود که می‌شد به دست آورد.

شما از خیاطی و گلدوزی، مسیری تا تدریس و پژوهش طی کردی. علاقه درونی‌ات چه چیزی بود؟
همان‌طور که گفتید من یک خیاط شده بودم و می‌توانستم به خیاطی و مزون‌داری دل ببندم. خیاطی خیلی پول دارد. می‌توانستم همان را ادامه بدهم. اما دیدم من تدریس را دوست دارم. آفرینش اثر هنری را خیلی دوست دارم. نه به‌عنوان این که دنبال یک حرفه باشم که آن را کامل کنم. نه، من پژوهش را خیلی دوست داشتم.

تدریس را از کی شروع کردید؟
تدریس را سال ۱۳۸۲ از کانون پرورش فکری در خیابان مازیار ساری شروع کردم. همان اولین ترمی که صنایع‌دستی قبول شدم، برای آزمون تعیین سطح، رفتم و قبول شدم و به‌عنوان مربی آزاد شروع به کار کردم.

فکر می‌کنم آن زمان حق‌التدریس، ساعتی ۷۰۰ تومان بود. تقریبا معادل یک قالب پنیر!
بله و حقوقش که سه ماهه پرداخت می‌شد، حدود ۶۰ هزار تومان بود. آخر هرتابستان با بخشی از حقوقم برای بچه‌ها جشن سفال می‌گرفتم که خانواده‌های آنها می‌آمدند و کارهای بچه‌ها را خریداری می‌کردند. از سال ۱۳۸۵ که درسم تمام شد، تدریس در مدرسه سوره را شروع کردم.

تدریس در دانشگاه چه طور شروع شد؟
سال ۱۳۸۸ و قبل از اتمام دوره کارشناسی ارشد، تدریس در دانشگاه را شروع کردم. در دانشگاه سما قائمشهر و آزاد ساری بودم. این هم به سادگی میسر نشد. چون دانشجو بودم، اجازه تدریس به من داده نمی‌شد. اما به دانشگاه گواهی کسب معدل ۲۰ به انضمام کارنامه تحصیلی‌ام را ارائه کردم.

چه طور تصمیم گرفتید که آموزشگاه دایر کنید؟
سال ۱۳۸۹ که فارغ‌التحصیل شدم، به این فکر افتادم که یک کار مستقل را برای خودم شروع کنم. این طور شد که تصمیم به افتتاح این مؤسسه گرفتم. اینجا سال ۱۳۸۹ با نام «کاشانه هنر فروغ» ثبت و سال ۱۳۹۰ افتتاح شد. محل اول مؤسسه در خیابان فرهنگ بود که زیاد مناسب نبود. بعد از مدتی مؤسسه به اینجا منتقل شد. الان، هم کارهای پژوهشی انجام می‌دهم و هم تدریس می‌کنم و با بعضی مؤسسات و سازمان‌ها نیز همکاری می‌کنم.

شما در «کاشانه هنر فروغ» چه کارهایی انجام می‌دهید؟
البته مدتی‌ست که اینجا به دلایل برخی حمایت نشدن‌ها از طرف نهادهای متولی، مثل گذشته فعال نیست ولی اینجا به‌هرحال یک مؤسسه فرهنگی و هنری است! یکی از کارهایی که انجام می‌دهیم این است که به بچه‌هایی که از دبیرستان می‌آیند، گواهی‌نامه مهارت می‌دهیم که این گواهی، ضمیمه دروس تئوری آنها می‌شود و با این گواهی راهی دانشگاه می‌شوند.
در کنار این فعالیت، کارهای هنری هم انجام می‌دهیم. چندسال پیش کاری را ترتیب دادم با نام صنایع‌دستی تخصصی کودک و نوجوان که یک سری کودک، برای بالابردن خلاقیت در هنرهای سنتی و صنایع‌دستی آموزش دیدند. به طور عمومی با هنر و به طور اخص با رشته‌های هنرهای سنتی آشنا شدند که خیلی موثر بود. این فکر خودم بود و برای اولین بار در ساری این آموزش را شروع کردم.

من معتقدم در زندگی دو گروه مشکلات است. یک دسته سختی‌ها هستند و یک دسته تلخی‌ها. سختی‌ها سازنده هستند و تلخی‌ها بازدارنده. سختی‌های مسیر شما چه چیزهایی بودند؟
یکی از قشنگ‌ترین سختی‌هایی که در این بین وجود داشت این بود که وضع مالی خوبی نداشتیم. من همیشه می‌گویم که بحران تا یک جایی خلاقیت می‌آورد. یک سری سختی‌ها هستند که باعث می‌شوند تو بزرگ بشوی و تو، این شکیبایی‌هایت را در برابر آنها دوست داری.

تلخی‌های مسیرت چه چیزهایی بودند؟
خدا را شکر تلخی زیاد نداشتم. آدم‌هایی بودند که سعی می‌کردند اتفاق‌های خوب نیفتد. اما من توانستم ۸۰ درصد آنها را به دوست‌های خوب خودم تبدیل کنم. البته تلاش نکردم که این اتفاق‌ها بیفتد. دیوارهایی را که در مسیرم ایجاد کرده بودند، ندیدم. باور می‌کنید؟! من کلا آدم صلح‌جویی هستم!

جنسیت برای شما یک امتیاز بود یا محدودیت؟
جنسیت زن در ایران هیچ‌وقت نمی‌تواند امتیاز باشد.

به نظر می‌رسد هر چه قدر درصد توانایی‌های یک زن، زیبایی او یا دارایی‌اش بالاتر برود، آسیب‌پذیرتر بشود.
دقیقا همین است که شما می‌گویید. همین موسسه‌ای که در آن فعالیت می‌کنم، همپای من یک سری مرد هم هستند. اما باید به‌عنوان یک انسان، نه یک زن صرف، مثل یک منشور، همه اضلاع خودت را روشن نگه داری. شما نمی‌توانی همه اضلاعت را مثبت نگه داری، اما باید توانایی بیشتری نسبت به یک مرد داشته باشی که بتوانی همه این وجوه را برای خودت نگه داری.

به طور کلی زن بودن، باعث محدودیت می‌شود یا آسیب‌پذیری را بیشتر می‌کند؟
نه. محدود نمی‌کند. آسیب‌پذیرتر می‌کند. شما بسته به تلاش خودت، هر کاری که بخواهی می‌توانی انجام بدهی. اما هرچه قدر که از این پله بالاتر می‌روی، جایگاهت لرزان‌تر می‌شود. مسئولیت و انتظاراتی که از شما دارند، بیشتر می‌شود. دیگر نمی‌توانی مثل قبل باشی. همه تلاش من این است که خودم را زندگی کنم. سعی کردم برای دوستم، دوست خوبی باشم. برای مادر شوهرم، عروس خوبی باشم. برای همسرم، همسر خوبی باشم.

از مسیر رفته راضی هستید؟
بله. اگر دوباره به دنیا بیایم، حتی آن اشتباهی که کردم و به رشته تجربی رفتم را دوباره تکرار می‌کنم، چون شاید در موقعیت فعلی قرار نگیرم. جایگاهی را که الان در آن هستم، دوست دارم.

فروغ نجفی بیشتر هنرمند است یا معلم هنر؟
من تلاش می‌کنم از دنیای هنر غافل نباشم و هر چیزی را هم که بلد هستم، انتقال بدهم. هر هفته دست‌کم یک آفرینش دارم. حالا در هر حوزه‌ای، حتی امور روزمره.

تلویزیون می‌بینید؟
امکان ندارد برنامه‌ای را بخواهم ببینم مگر اینکه ارزش دیدنش را داشته باشد. برنامه خندوانه را می‌بینم، بعضی وقت‌ها پسرم شبکه آموزش می‌بیند.

کاری هست که فروغ نجفی دلش بخواهد انجام بدهد که برای آینده بماند؟
بله. {با خنده} برای بازنشستگی مسعود برنامه دارم! دلم می‌خواهد حتما خانه‌ای بسازم که تمام اِلِمان های بومی مازندران و چیزهایی که در خرده فرهنگ‌های بومی ما هم هست را داشته باشد و کسانی که به خانه ما می‌آیند، با آنها آشنا شوند.

اگر دختر داشتید، دوست داشتید راه شما را می‌رفت؟
بله. اگر دختر داشتم خیلی تلاش می‌کردم دختر با گذشتی باشد، تلاش می‌کردم فروغ بودن را به او انتقال بدهم. تلاش می‌کردم خودش شریک زندگی خودش را انتخاب کند. بله، مثل من زندگی کند!

درباره مرگ چه طور فکر می‌کنید؟ دوست داری روی سنگ قبرت چه چیزی بنویسند؟
چندسال قبل، تصمیم گرفتم برای خودم قبر بخرم. به همراه مسعود رفتیم بهشهر تا کنار مادرم، قبر بخرم. شخصی که مسئول بود گفت اینجا قبر خریدنی نیست. هر وقت که مُردی، جنازه‌ات را می‌آورند و اینجا دفن می‌کنند. ۱۵ روز بعد رفته بودیم بیرون، در راه بازگشت ناگهان ظرف ۲ ساعت حالم خیلی بد شد. سیستم ایمنی بدنم خیلی پرکار شد. در آی سی یو، به گوشم رسید که در نهایت ۱۰ تا ۱۲ روز دیگر بیشتر زنده نیستم. به دکترم گفتم من خیلی خوب زندگی کردم. برای خودم زیاد ناراحت نیستم اما از اینکه پسرم، مادری مثل من را از دست می دهد خیلی ناراحتم. دوست دارم همراهش باشم و از اینکه در کنار همسرم نیستم ناراحتم. اما به طور عجیبی حالم خوب شد. دوست دارم روی سنگ قبرم چیزی با این مضمون بنویسند که؛ «اتفاق خاصی نیفتاد».

گفت‌وگوی خوبی بود. خوب حرف زدیم. حرف‌های خوبی هم زدیم. از شما تشکر می‌کنم.
امیدوارم که همین‌طور باشد. من هم از شما تشکر می‌کنم.