هومن حکیمی دبیر گروه فرهنگی می‌گویند تمام قصه‌های جهان گفته و به تصویر کشیده شده‌است، مهم چگونه تعریف کردن یک قصه در سینماست و قصه عشق، از ازلی‌ترین و ابدی‌ترین داستان‌هاست. عشق، گاهی به شکل «کازابلانکا» و گاهی در قالب «مرد سیندرلایی» بروز می‌کند یا حتی خیلی ملودرام‌تر و سطحی‌تر مثل «نامه‌هایی به ژولیت». یک […]

هومن حکیمی
دبیر گروه فرهنگی

می‌گویند تمام قصه‌های جهان گفته و به تصویر کشیده شده‌است، مهم چگونه تعریف کردن یک قصه در سینماست و قصه عشق، از ازلی‌ترین و ابدی‌ترین داستان‌هاست.
عشق، گاهی به شکل «کازابلانکا» و گاهی در قالب «مرد سیندرلایی» بروز می‌کند یا حتی خیلی ملودرام‌تر و سطحی‌تر مثل «نامه‌هایی به ژولیت». یک وقت‌هایی هم بدون اینکه پیچیدگی خاصی داشته باشد، در یک برخورد و نگاه معمولی در «پیش از طلوع» Before Sunrise} }، مدل «لینک‌لیتر»ی پیدا می‌کند و… . سینمای ایران هم کم از عاشقی و عشق به تصویر نکشیده است و اگرچه عشق در چهارچوب شرقی و ایرانی، یک نوع خاص و منحصربه‌فردتری دارد (البته اگر عشق‌های اینستاگرامی این روزها را نادیده بگیریم) اما «لیلا» و «هامون» (با آن جنون عاشقانه) و حتی «پری» از فیلم‌های «داریوش مهرجویی» در زمانه‌ای که حال و حوصله فیلم خوب ساختن را داشت یا «سوته دلان» با آن سبک خاصش در ارائه عاشقی یا «چند متر مکعب عشق» و «شب‌های روشن» که تا حدی شبیه سه گانه معروف «ریچارد لینک‌لیتر» است و خیلی‌های دیگر، مزه عشق را روی پرده، زیر زبانمان آورده‌اند ولی «در دنیای تو ساعت چند است؟»، با فاصله، یک چیز دیگر است. با آن فضاسازی بی‌نظیر و شخصیت‌پردازی‌های خوب و حسی که در لحظه لحظه فیلم جاری‌ست و ذهن و روح آدم را سیال و سیال و سیال‌تر می‌کند و در مدتی که به تماشایش می‌نشینی و حتی بعد از پایان فیلم، یک‌جور رهایی عجیب و غریب به تو (تماشاگر) می‌دهد؛ رهایی از فقر، رهایی از ظلم، رهایی از بی‌عدالتی، رهایی از دندان‌‌درد و تب و بیماری…، و اگر موافق نیستید که این جادوی عشق است، پس حتما باید به روان‌پزشک مراجعه کنید!
فیلم «صفی یزدانیان» که منتقد سینما هم هست، همه‌چیز دارد و در عین اینکه ساده و راحت است، به وقتش پیچیدگی روایت هم دارد اما نه آن‌گونه که به دام اداهای فرمی بیفتد. «در دنیای تو…» از عشق می‌گوید؛ جوری که تو را درگیر می‌کند. مزه دوست داشتن را زیر زبانت می‌آورد که برخلاف عشق‌های دوزاری است و شریف است. فرانسه را به‌گونه‌ای می‌آورد توی گیلان که گاهی می‌مانی این‌جا رشت و انزلی است یا پاریس؟ لوکیشن‌ها با تو حرف می‌زنند و این برای کسانی مثل من که اهل گیلان نیستند اما مدتی را در آن‌جا زندگی کرده‌اند، ویران‌کننده، جذاب و پر از نوستالژی است.
«گلی» با بازی خیره‌کننده «لیلا حاتمی» پس از سال‌ها به زادگاهش برمی‌گردد و فیلم بدون غلتیدن در ورطه شعار، از مهاجرت هم می‌گوید ولی واقعا چقدر مهم است که دلیل رفتن گلی به فرانسه چه بوده‌است؟ مهم این است که می‌آید و با جای خالی بعضی‌ها مواجه می‌شود که زمانی مادر، پدر و دوستش بودند اما حالا نیستند. به‌جایش از لحظه ورود با مردی رودررو می‌شود که در عین عجیب بودن، جذاب است؛ «فرهاد» با بازی گیرای «علی مصفا» که انگار از خیلی از مسائل «گلی» خبر دارد. فرهاد هنوز هم بعد از سال‌ها معتقد است که اگر کاسه‌های آب را توی حیاط بگذاری، ابر می‌شوند، برف می‌بارد، آن‌وقت مدرسه‌ها تعطیل می‌شوند و می‌توانند بروند توی کوچه «گلی‌اینا» و بازی کنند. آدم صبوری هم هست وگرنه این‌همه مدت منتظر و عاشق نمی‌ماند، چمدانش را با وسایل قدیمی دوران کودکی پر نمی‌کرد، روی سرش نمی‌ایستاد یا یاد نمی‌گرفت که چطور پنیر فرانسوی درست کند. همیشه آن «پُشت‌مُشتا» بود، در پس‌زمینه عکس‌ها، در پس‌زمینه ذهن «گلی» و حالا فرصتی است که جلو بیاید و بدون دوستت‌‌ دارم‌های مصنوعی، بگوید که «دوستش دارد».
دیالوگ‌های فیلم عالی است و من شاید ده‌ها بار و پشت سر هم سکانس پایانی فیلم را دیده‌ام و خواهم‌دید، با آن پایان‌بندی بی‌نظیر که در عین رئال بودن، ابهام شیرینی هم دارد؛ اینکه نکند «گلی» اصلا برنگشته، وقتی در طول زمان فیلم فقط با آدم‌های قدیمی روبه‌رو می‌شود؛ با بازمانده‌های محله قدیمی و آشنایان قدیم.
«بخواب دیوونه‌هه» و فرهاد می‌خوابد و شاید توی خواب به زبان فرانسه بگوید «ابراز عشق خیلی هم کار پیچیده‌ای نیست و گاهی مثل گذاشتن پوست پرتقال روی بخاری داغ در یک زمستان برفی است» و البته مهم این است که معشوق از بوی پوست پرتقال سوخته، تعبیر متفاوتی نداشته ‌باشد. عشق است دیگر، با شکل‌های مختلفی پیش می‌آید.
عشق با نوش و نیش می‌آید
صاف و آیینه‌کیش می‌آید
عاشقی جرم نیست ترسوها
اتفاق است، پیش می‌آید