از دست این کلاغ ها!
از دست این کلاغ ها!

  محید عابدینی راد/ امشب باید یه جشن مفصل برگزار کنم! اولین جوجه کبوتره بالاخره از تخم در اومد! از اون طرف هم باید خیلی مراقب باشم که کلاغ ها باز بهشون حمله نکنن! توی خواب از پر پر زدن دو تا کلاغ گنده سیاه در پشت پنجره ام فهمیدم بیچاره کبوتره و بچه هاش […]

 

محید عابدینی راد/

امشب باید یه جشن مفصل برگزار کنم! اولین جوجه کبوتره بالاخره از تخم در اومد! از اون طرف هم باید خیلی مراقب باشم که کلاغ ها باز بهشون حمله نکنن! توی خواب از پر پر زدن دو تا کلاغ گنده سیاه در پشت پنجره ام فهمیدم بیچاره کبوتره و بچه هاش بدجوری باید به خطر افتاده باشن! خیلی به موقع سراسیمه خودم رو بالا سر نوزادهاش رسوندم! پنجره رو طاق باز گذاشتم و بالا سرشون کشیک دادم تا مادرشون که از ترس کلاغ ها روی شیرونی های اونور خیابون مخفی شده بود برگرده! نمی دونم اون یکی جوجه اش که هنوز نصف تنش از پوسته ی تخم بیرون نیومده بتونه زنده بمونه؟
حالا باید بیشتر مراقبشون باشم. تنها امیدواریم از نگاه مطمئن مادرشون به دنیای اطرافش حاصل می شه.
به خودم گفتم؛ نگا کن، هنوز جوجه کفترهای بدبخت سر توی دنیا در نیاورده نزدیک بود زیر پنجه های سرخ و غول آسای کلاغ ها له و لورده بشن! هیچی نمونده بود که کلاغ سیاه ها با اون نوک‌های درازشون دخل اون یکی جوجه ای که هنوز از تخم در نیومده رو در بیارن! که شاید هم واقعاً در آورده باشن!
صحنه تجاوز کلاغ ها با قیافه های خفاش وار شون به لونه ی خانم کبوتره خیلی واقعاً وحشتناک بود! خودم هم نفهمیدم چه جوری توی خواب متوجه ی این وضع خطرناک شدم و بلافاصله از توی رختخواب خودم رو تا پشت پنجره رسوندم. اصلاً یادم هم نمی آد چه خوابی داشتم می دیدم!
دنیای کفترها هم نباید اونطور ها ایمن تر از مال ما انسان ها باشه!
این حرف از نبود ایمنی نمی دونم چه جوری من رو برد به خاطره ای بسیار دور و تاثربار در کودکی ام؛
شاید بیشتر از ده سال نداشتم که یکبار توی راه برگشت از مدرسه به خونه، زیر یه درختی توی برف ها، یک کبوتری رو دیدم که معلوم نبود از چه راهی زخمی شده بود! زیر گردنش خونی بود و به زور خودش رو اینطرف و اون طرف می کشوند! قبل از اینکه همشاگردی هام آزاری بهش برسونن رفتم بغلش کردم و سریع به سمت خونه بردمش تا بلکه مادرم زخمش رو مداوا کنه!
مادرم هم بیچاره، چون حساسیت های من رو می شناخت، خیلی دستپاچه زخمش رو ضد عفونی کرد و بست، ولی بهم گفت خیلی امیدی به بهبود قطعی ش نمی شه ببندی، چون ممکنه از بی طاقتی بمیره!
یک جایی گوشه ی اطاق براش درست کردم و حوله ی گرم روش انداختم و آب و برنج پخته براش گذاشتم.
تا یک هفته ای خواب و قرار درست حسابی نداشتم و از درس و مشق هم افتاده بودم. صبح تا غروب کنارش می خوابیدم و خلاصه یک لحظه ازش غافل نمی شدم. با اینکه به نظر می رسید که جونی دوباره پیدا کرده باشه بیشتر از یک هفته زنده نموند!
اون روزی که از خواب بلند شدم و دیدم مرده خودم هم نیمه جون شده بودم و غم از دست دهی ش هم حسابی مریضم کرد. آخرش توی باغچه همونجا که مرغ پیرم و گربه ی خوشگلم رو خاک کرده بودم این کبوتره رو هم به خاک سپردم.
تا دو هفته ای سخت تب کرده بودم و توی خونه از رختخواب بیرون نمی تونستم بیآم!
الان که قیافه ی اون کفتر زخم خورده به یادم اومد دیدم چقدر شبیه این خانم کفتر فرانسویه می مونست! او رو هم آخه بابام می گفت ماده باید باشه!
یک جوری من می گم سابقه ای از این رسیدگی های من به کبوترها و دوست داشتنشون باید توی دنیای خاطره ای شون ضبط شده باشه! چیزی که موجب می شه نگاه کبوترها به من حالت رفیق وار و نزدیک داشته باشن! اگر نه خیلی عجیبه که از همون اول میون اینهمه پنجره و صدها گلدون آویزون به نرده های جلوشون و بالکن های پر از گیاه و بعضی جاها پر دار و درخت، با بهترین امکان برای لونه امن ساختن، این خانم کبوتره برای تخم گذاشتن و پانزده روزی رو تخمهاش خوابیدن… بیاد یه راست سراغ گلدون جلوی پنجره ی من و بعد هم خانم کبوتره بکل از این همه نزدیکی من به خودش و تخم هاش اصلاً کوچکترین هراسی در دل نداشته باشه!
البته شوهرش رو نمی دونم ولی خودش خیلی با من حس ایمنی داره! من مطمئنم موقع حمله ی کلاغ ها خودش از یه راهی من رو بیدار کرده که به کمکش برم!
درست وقتی توی این فکر بودم که باید حتماً از راه صدایی خاص این اعلان خطر رو به گوشم رسونده باشه که متوجه شدم پیامی از رضا روی موبایلم رسیده؛ چی شده عابد حالت خوبه تو؟ چه خبر؟
نوشتم: والا هر چی فکر می کنم نمی فهمم این دو تا کلاغ های غول پیکر برا چی یکدفعه اومدن آرامش این خانم کبوتره رو اینطوری بهم ریختن!؟ و این دو تا تخمی که او با این همه عشق و مکافات و بی خوابی و صبوری و رسیدگی از صبح تا شب، به امید جوجه شدن، از شون نگهداری می کرد رو لگدمال کردن و رفتن!
الان من امیدی ندارم که اون یکی که هنوز توی پوسته ی تخمشه سالم بیرون بیآد!؟ اونی هم که نیمه جون بیرون اومده نمی دونم با این شوک روحی و خشونتی که نسبت بهش شده تا کی بتونه طاقت بیآره!؟
رضا نوشت: خوشحال بودم که جوجه های کبوتره دارن از تخم هاشون بیرون می آن! حالا نمی فهمم این قصه کلاغ ها این میونه دیگه چیه؟
نوشتم: من غروب خوابیده بودم که یک باره دو تا کلاغ تروریست از نوع داعشی حمله کردن به کبوتره که بی خیال روی تخم هاش در کمال آرامش خوابیده بود! من تا رفتم دم پنجره که جوجه ها رو نجات بدم دیدم خسارت هایی به جسم و روان این جوجه ها وارد کرده باشن!
رضا نوشت: حالا توکل کن، خداکنه چیزی نشده باشه و زنده بمونن، اما من از قصه های قدیمی شنیدم که این کلاغ های ضررزن، مکافات اعمال ناشایستشون می رسند!
نوشتم: راست می گی ها!… خیلی هم بی ربط نیست که راه رسیدن به عدل و انصاف پناه بردن به دنیای قصه هاست!
رضا جواب داد: الان می بینم که انگار خود تو هم افتادی به همون درد بی قراری که بهت گفتم این جا، شیوعش بدتر از کرونا شده! به قول مولانا، چاره ای درد رو باید توی عاشقی پیدا کرد.
رضا زده بود توی خال! برایش نوشتم: خیلی یادآوری خوبی آوردی! ببین! این دردهای اجتماعی و عاطفی و خانوادگی توی مملکت ها، ریشه های قدیمی دارن…
رضا اجازه نداد جمله را تمام کنم، انگار بی قراری می کرد؛ ببین، عابد همیشه! با این کلافگی به جون مردم افتاده باید چی کار کرد؟
جواب دادم: ببین! به نظر نظامی و حافظ و مولانا راه چاره در پناه بردن به عشقه، اما نمی دونم، میدونی یا نه؛ عشق از بنیاد، خودش یک قصه ست و نباید با واقعیت های روزمره و گرفتاری های مردم قاطی اش کرد، اصلا همه قصه ها، هر جوری که باشن، روی عشق و خواب و خیالند، اگر با دنیای واقعیت ها، قاطی بشن، خواه ناخواه سرخوردگی میارن!
رضا نوشت: حالا تو بگو نظامی که بیشتر قصه سرایی کرده تا حافظ و مولانا، چی میگه؟ این عدل و انصاف که از آن دم می زنن، در این جهان ما، چه جوری به دست میاد؟
نوشتم: نظامی هم تنها راه رو، همون پناه بردن به عشق و انتخاب دل به عنوان هدایت کننده درون، میدونه… ببین! مسئله بر سر درمان و آرامش و به قرار رسیئن ادمه… بدون واسطه…
رضا بازم بی قراری می کرد: یعنی این بزرگان به دنیای واقع و اجتماع و کلافگی و اوضاع و احوال آشفته آدما و نمی دونم هزار درد و … فلان، کاری ندارن!!
***
ماجرای خانم کبوتره و جوجه هاش و کلاغ ستمگر با آشفتگی و بی قراری رضا، ذهنم را درست و حسابی درگیر کرده بود.شب بود و دیروقت، به فردای جوجه کبوترها فکر می کردم، نوشتم: رضا جون، به راست و درست قصه فکر نکن! پیام توی قصه ست که مهمه! باز با هم حرف می زنیم!
پاریس ۲۴ ژوئیه ۲۰۲۰