مسعود سليمي/ اهل دكتر و دوا و درمان نبود اما خونريزي نابهنگام لبش او را ترساند، بعد هم حرف هاي بودار دكتر اورژانس شد قوز بالاي قوز. مي ترسيد يك وقت كج و كوله شود و خانه سالمندان هم راهش ندهند. پس از چند روز بالا و پايين كردن، سرانجام در يك صبح داغ تابستاني […]
مسعود سليمي/
اهل دكتر و دوا و درمان نبود اما خونريزي نابهنگام لبش او را ترساند، بعد هم حرف هاي بودار دكتر اورژانس شد قوز بالاي قوز. مي ترسيد يك وقت كج و كوله شود و خانه سالمندان هم راهش ندهند. پس از چند روز بالا و پايين كردن، سرانجام در يك صبح داغ تابستاني تصميم گرفت خود را به دست آزمايشگاه بسپارد.
٭٭٭
– ديدي جا زدي! از مرگ نمي ترسم، نمي ترسم همين بود؟ – بترسي و نترسي، فرقي نداره، مرگ يكجا گريبانت را مي گيره اما اينكه آخر عمري يه گوشه اي بيفتي خوار و ذليل و كرم ها بيان سراغت، موضوع فرق ميكنه. اين حرف ها را تحويل كسي بده كه خبر نداشته باشه، من كه تو را مي شناسم؛ بگو دوست دارم بمونم، بگو از زندگي سير نشدم، بگو فردا خورشيد باز طلوع ميكنه. بگو منتظري بازهم آهو بدوه و تو با تمام خستگي به دنبالش بدوي.
٭٭٭
همينطور كه با خودش كلنجار مي رفت، صداي راننده تاكسي درآمد:
– آقا رد شديم…
از تاكسي پياده شد، دودلي مثل خوره به جانش افتاده بود. نزديك آزمايشگاه دكتر نيستاني كه رسيد، پاهايش نمي كشيد از پله ها پايين برود. با دكتر آشنا بود، از قديم برادر شاعرش را مي شناخت و با خود او هم به خاطر بيماري پدرش، رابطه دوستي به هم زده بود، به همين خاطر مطمئن بود، هر چه باشد، راستش را ميگويد.
٭٭٭
دكتر نيستاني هم، حرف هاي دكتر اورژانس، اما با كمي شرح و تفصيل بيشتر را تكرار كرد. از كم خوني و مشكلات پلاكت و سردرد و هزار درد جور واجور حرف زد و از سابقه ژنتيكي خانواده و اطرافيان پرسيد و آخر سر هم با لحني ملامتآميز گفت: ببين پسر خوب، رفيق قديمي، دو سه روز ديگر زنگ بزن… نه اصلا بيا جواب آزمايش را بگير… احتمالا چيز مهمي نيست، اما نبايد سرسري گرفت. از آزمايشگاه زد بيرون؛ دهانش خشك شده بود، حوصله هيچ كاري نداشت.
ذهنش به گذشته سرك مي كشيد و ميخواست زمان را در پيادهروهاي خاطرات زير پا بگذارد. ياد يكي از فيلم هاي قديمي افتاد «گريفين و فينيكس، يك قصه عاشقانه» چقدر دلش مي خواست دوباره ببيند.
٭٭٭
جفري گريفين در گذر از ميانسالي در مييابد سرطان دارد و چند ماه بيشتر زنده نيست. جفري براي فرار از افسردگي و نااميدي و قبول پذيرش مرگ در جلسات روانشناسي مرگ و مردن شركت ميكند. آنجا با سارا فينيكس، زني همسن و سال خودش آشنا مي شود و رفته رفته ميانشان رابطه عاطفي شكل مي گيرد. جفري و سارا دست به كارهاي كودكانه مي زنند تا به قول خودشان آرزوهاي خفته روزگار كودكي را دوباره بيدار كنند. مرد بدون اينكه زن بفهمد، درمي يابد كه او هم سرطان دارد. سارا زماني كه متوجه بيماري مي شود، سرخوردگي و نااميدي وجودش را فرامي گيرد، اما در نهايت اين درد مشترك است كه زن و مرد را به هم دوباره نزديك مي كند، دو نفري كه در انتهاي راه مي خواهند گذشته و آينده را به پاي امروز بريزند. براي جفري و سارا آرزوهاي زيادي نمانده و اگر هم باشد، فرصت ديگري نيست در اندك زمان باقيمانده، روياي تلمبار شده كودكي شان فوران مي كند سوار قطار در حركت شدن و بعد بيرون پريدن، بدون بليت به سينما رفتن و از در پشتي فرار كردن، لحظه هاي كوتاه زندگي آنها را پر از شادي مي كند. يك بار سارا براي جفري تعريف مي كند كه هميشه ميخواسته روي منبع آبي در بلنداي شهر يادگاري بنويسد، يادگاري براي محبوبي كه در زندگياش نبوده و نيست. جفري و سارا همه چيز را به هيچ مي گيرند، مگر زندگي و شادماني لحظه هاي اندك را….
زندگي گذشته جفري و دو فرزندي كه از زن سابقش دارد، زندگي تهي از عشق سارا و لحظه خبردار شدن مرد از نوع بيماري و صراحت دكتر در بيان اينكه از زندگي اش زمان كوتاهي بيش نمانده، صحنه هاي بي نظير و ماندگاري را در ذهنش رقم مي زند.
زن زودتر مي ميرد و مرد ديوانه وار سر به بيابان مي گذارد. در صحنه پاياني هنگامي كه تماشاگر مي فهمد جفري ديگر از نفس افتاده دوربين، كارگرداني را نشان مي دهد كه تنها يادگار جفري و سارا، رنگ نوشته روي منبع آب در بلنداي شهر با جمله عاشقانه اي كه مرد يك شب به يادگار نوشت و زن هرگز آن را نخواند پاك مي كند.
٭٭٭
بازهم پشت گوش انداختی…
صداي دكتر نيستاني بود كه از پشت تلفن با عصبانيت او را ملامت مي كرد.
– همين امروز بيا نتيجه آزمايش را بگير…
– ببينم… نامه اعمال ما خيلي سياهه؟
– چربي و كلسترول كه نداري… يه ذره چربي… چيزي نيست، بيا بيشتر حرف مي زنيم. گوشي را كه گذاشت، انگار موريانه در رگهايش مي دويد.
٭٭٭
نفهميد چطوري به محل قديمي اش رسيد؛ اميريه، منيريه و دبيرستان رهنما با كلي خاطره…. به جاي در آهني آبي رنگ، آن پنجره مشبك كوچك و شاخه هاي درخت خرمالويي كه سايه سار كوچه بود، يك خانه چهار طبقه آجري توي ذوق ميزد.
خانم جواني با بدگماني پرسيد:
– فرمايشي داريد؟
او سعي ميكرد از لاي در به داخل خانه سرك بكشد…:
درخت خرمالو، ياس امين الدوله، درخت انجير ته حياط، گلدان هاي لب حوض، صداي شر شر آبي كه گل هاي تشنه را سيراب مي كرد، پشت بام و طاق باز خوابيدن در شب هاي تابستاني و ستاره شمردن هاي عاشقانه… خاطره ها به سرعت باد در ذهن او مي چرخيد…
در كوچه پرنده پر نمي زد، همراه با خانه قديمي، گويي همه رفته بودند.
٭٭٭
به هر زحمتي بود، دم غروب به ابن بابويه رسيد، دلش براي بي بي خانم تنگ شده بود.
– آقا… سلام… دير وقته، هوا داره تاريك مي شه… شگون نداره…
پيرمرد را از موقع دفن عمه مي شناخت، گاهي كه مي آمد سر خاك، مي دويد و يك سطل آب مي آورد، مي ريخت روي قبر و زيرلب فاتحه مي خواند.
آقا… پيداتون نيست، نبوديد؟
گل هاي روي سنگ بوي تازگي مي داد
– كسي آمده سر خاك؟
– حاج آقا يه سر آمده بود
خورشيد نور رنگ پريده خود را از روز دريغ مي كرد
دسته گل نرگس را گذاشت روي قبر، عجله داشت هر چه زودتر به خانه برگردد، فكر مي كرد شايد كسي در انتظارش باشد. دلتنگي بدجوري سراغش آمده بود.
٭٭٭
چشمهايش را بسته بود، رخوت لذت بخشي را در رگ هاي خود احساس مي كرد. موسيقي گوشنوازي با صداي به هم خوردن امواج دريا همنوايي مي كرد، آنسوتر، در دوردست گل شب بو با طنازي در حال شكفتن بود… بچه آهويي در گلستانه مي چريد و او هر چه مي دويد، انگار نمي رسيد.
٭٭٭
ترافيك اول شب بيداد مي كرد، راننده مي خواست راهي براي گريز پيدا كند. در شلوغي آدم و ماشين، آمبولانس آژيركشان التماس مي كرد و در فاصله چراغ قرمز و سبز، زندگي ادامه داشت.