بزرگداشت مولانا جلال الدین بلخی سماع در خورشید
بزرگداشت مولانا جلال الدین بلخی سماع در خورشید

«روزها فکر من این است و همه شب سخنم که چرا غافل از احوال دل خویشتنم مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک دو چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم» مولانا را هیچ کلامی توان سرودن ندارد جز خودش، هیچ خامه ای تاب و توان آن را در خویش نمی بیند که او را […]

«روزها فکر من این است و همه شب سخنم
که چرا غافل از احوال دل خویشتنم
مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک
دو چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم»
مولانا را هیچ کلامی توان سرودن ندارد جز خودش، هیچ خامه ای تاب و توان آن را در خویش نمی بیند که او را به رشته تحریر درآورد. شوریدگی اش در جان کلمات رخنه کرده و کلام را به پایکوبی وا داشته است. او روح شوق است در کالبد فاخرترین واژگان. او مثنوی بلند عشق است. از قلم اوست، اگر تراوش می کند بلند مرتبگی انسان در روان ترین و موزون ترین الفاظ. او خورشید دست نیافتنی و بالانشین سپهر لاجوردی شعر و شمس بی بدیل و گدازنده عرفان است.
او شاعری عارف و عارفی شاعر است که شعر و عرفان در کلام متوازنش به یکدیگر آمیخته شده اند. عرفانش در بستری از شعر گام بر می دارد و شعرش در مسیلی از عرفان. او را نظری است آن چنان دوربین که مقصد را در نزدیک ترین فاصله های رسیدن به تماشا می نشیند. مقصدش آن چنان به او نزدیک است که هیچ گامی را جز سماعی در خویش برای رسیدن به آن لازم نمی داند.
زمان به زیان می گذرد. تأخیر در مستی، گناهی ست نابخشودنی. از مولانا بپرس. می خواهی سویش بروی با اشتیاقی که در گوشه قلبت برایش پنهان کرده ای، برو! گر سوی مولانا می روی، مستانه شو مستانه شو.
اوست که تو را از خویش می ستاند تو را جمله جان می کند، جانت را صیقل می دهد و صاف می شوی. سراغ مولانا که می روی، دف و چنگ همراه ببر؛ لازمت می شود. او یکپارچه شور است که می دمد، یکسره امید و طرب. مولانا یعنی از بند جسم رَستن. مولانا یعنی حرکت های شاداب دلبستگی. یعنی ضد و نقیض های هماهنگ، حالات مختلف و موزون. آن سوتر از تکرار زیبایی صنوبرها، افراها، سروها، صفای ابیاتِ سبزش جهان ادب را خیره کرده است.
با وجود صدای ماندگاری که از شعرهای او فوّاره می زند، آبشار جنگل های نزدیک، تنها مانده است. نمایش به اهتزاز درآمدنِ واژه ها، صفحه ای از غزلیات اوست. در غزل های او فاصله جسم و جان به صفر می رسد. او آفت زدایی از روح را سعی صفاگونه اش قرار داد. رد این ارزش های همیشگی انسان را از همه شعرهایش می توان گرفت. بوده اند مردمانِ تکاپو و حق جو که مثنوی معنوی، معنایی دیگر به آنان داد و دگرگون شدند.
در شعرهایش که سجاده عرفان مشرقی را پهن می کند، می توان به نگرش های شاداب زندگی رسید؛ چرا که غروبستان دل گرفتگی و اندوه در آفاق جان جلال الدین رخنه نکرد. او خنده هایی از غزل را روی خاک ریخت تا زمین، تپیدن بگیرد و جوانه ای بزند که دیدنش همه را مدهوش خدا کند.
روح با اشعار او سیر می شود. قوّت می گیرد. شاید گرسنه تر هم شده باشد در زیباترین شب نشینی که دل را به خواندن مثنوی اش بُرده باشی. هرچه می گذرد، مثنوی بیشتر به شمایل آسمان در می آید و شباهت هایی به خورشید آسمان پیدا می کند.
آن را بردار و روی طاقچه فرهنگ بگذار و ببین چه جلوه ای می یابد مشرق. آیینه هایی که از مثنوی ساخته می شوند، هیچگاه واژه زنگار را نمی پذیرند. مولانا آمد و یک مشت رؤیای خام را، تخیل و شعور را در ظرفِ غزل و نیز داستان های رنگارنگ از باغستان های آیات و روایات را در ظرف مثنوی ریخته.
آنها را پرورانده به عمل آورده است؛ نتیجه اش این می شود که دهان ها فوران آتش درونی او را برای همیشه بازگو می کنند. نتیجه اش این می شود که ابیات عارفانه اش هر کدام، دل آوا می شوند و دل آرا. مولانا یعنی همان غزل ها و دفاتر مثنوی اش.
مولانا جلاالدین بلخی خراسانی در بین سال های ۱۲۰۷ – ۱۲۷۳ متولد شد و پیش از رفتن از به قونیه ترکیه جایی که پدرش برای تحصیل علوم دینی به آن جا دعوت شده بود نیز مدتی را در ایران سپری کرد. حضرت مولانا خودش برای تحصیل در علوم دینی نیز به قونیه سفر کرد و در آن جا به تدریس صلح، عشق و تحمل نیز مشغول شد که بواسطه ی آن پیروانی بسیاری را نیز پیدا کرد. تا زمانی که مولانا زندگی اش بادیدن عارفی بزرگ به نام شمس تبریزی بهم نریخته بود پروانش وی را فیلسوف و حکیمی بزرگ می دانستند، این در حالی است که پس از دین شمس مولانا به آن چنان خودشناسی درگیر شد که دیگر آنچنان در مجالس وضع حضور نمیافت و کمتر در دید عموم بود. پس از مرگ شمس تبریزی مولانا در درون خود این توانایی را کشف کرد که می تواند شعر بسراید. هارمونی الهی برای مطرح نمودن الهامات و آنچه که در دنیا وجود دارد را مولانا در کنار شمس آموخت که برای اینکه دیگران هم از این الهامات بهره ای ببرند تصمیم گرفتند که در میدان شهر به رقش دربیایند در حالی که صدای دف همه جا را فر گرفته باشد، پس از اینکه شمس از دنیای فیزیکی رفت مولانا پس از مدتی اندوه مجددا رقص های خود آغاز کرد و این رسم و آیین نسل به نسل از آن زمان تاکنون ادامه پیدا کرده است.
مجنون ترین مجنون بیابان عاشقی و سرگردان ترین بی سروسامان دشت بی سروسامانی. از حنجره اوست اگر نوای دل انگیز «انا الحق» به گوش می رسد؛ آن سان که حلاج نوای انا الحق سر داده است.
«حلاج وشانیم که از دار نترسیم
مجنون صفتانیم که در عشق خداییم
ترسیدن ما چون که هم از بیم و بلا بود
اکنون ز چه ترسیم که در عین بلاییم»