هومن حکیمی- دبیر گروه فرهنگی / ۱ ما نویسندهها مترجمان دردیم؛ حتی اگر متنمان به زبان مادری نوشته شده باشد. ما درد را در کلمهها، به وسیله کلمهها، همراه کلمهها ترجمه میکنیم. به زبانی که شاید برای همگان قابل درک باشد؛ یعنی آرزویمان این است که برای همگان قابل درک باشد و آنها را […]
هومن حکیمی-
دبیر گروه فرهنگی /
۱
ما نویسندهها مترجمان دردیم؛ حتی اگر متنمان به زبان مادری نوشته شده باشد. ما درد را در کلمهها، به وسیله کلمهها، همراه کلمهها ترجمه میکنیم. به زبانی که شاید برای همگان قابل درک باشد؛ یعنی آرزویمان این است که برای همگان قابل درک باشد و آنها را آرامتر کند.
با این حال زورمان به بعضی چیزها نمیرسد. زورمان نمیرسد فقدان یک زوج جوان که تازه چند روز پیش مراسم عقدشان بود و حالا بر اثر سقوط یک هواپیما، از دست رفتهاند را ترجمه کنیم. زورمان نمیرسد مرگ چند صد نفر را که هر کدامشان، همسری و خانوادهای و فرزندی و رفقایی داشتند و اهل علم و ادب و آگاهی و تجارت و… بودند را ترجمه کنیم. برای آنهایی هم که هموطنمان نبودند ولی در سقوط این هواپیما کشته شدند که اصلا ترجمهای نداریم…
۲
«نمیدونم چه حکمتیه که همیشه روز تولدم تنهام. یعنی شده تا چند روز قبل و حتی بعدش کلی آدم پیشم هستن ولی این روز بهخصوص نه. البته میگن روز بهخصوصیه ولی به نظر من اینطوریام نیست. حالا ولش کن. تو خوبی؟ اوضاعت ردیفه؟»
تلفن همیشه یک وسیله ارتباطی خاص اما اجباری بوده و هست؛ ربطی هم به آمدن تکنولوژی و تلگرام و غیره ندارد. ارتباط برقرار میکند ولی کافی نیست، هرچند بهتر از هیچ است!
«ببین، صدات قطع و وصل میشه. انگار آنتن نداری. من خونهام، همیشه این وقتا خونهام. اگه تونستی بیا پیشم. نترس، تا روز تولدم خیلی مونده!».
تلفن که قطع میشود، حجم تنهایی آدم چند برابر میشود. بعد مجبوری یا سیگار بکشی -البته اگر سیگاری باشی- یا بروی پشت پنجره و به بیرون زل بزنی، یا سعی کنی فیلم ببینی و کتاب بخوانی یا… . چقدر کار برای انجام دادن وجود دارد که از آنها خبر نداری! اما نمیشود، یک چیزی هنوز کم است.
بیرون خانه از پشت پنجره هم در این وقت شب خبری نبود. یک خیابان اصلی با چند کوچه فرعی که تکوتوک اتومبیل یا آدمی از آنها عبور میکرد، اتفاقی نبود که خیلی قابل توجه باشد.
تنهایی البته مسأله امروز و دیروز آدمیزاد نیست. اینکه انتظار داشته باشی با پدر و مادر و دوست و از اینجور حرفها پر بشود هم اگرچه بیربط نیست اما خیلی هم کاربردی نیست، زیرا هر کدامشان با هر درجهای از دوست داشتن یک روزی میروند؛ یا تو میروی.
برگشت، کنار میز تلفن آمد و با حسرت به آن نگاه کرد. انگار خوابش برده بود…
۳
«چرا ما اینقدر در حال مردنیم؟»؛ سوالیست که از دو سه روز پیش در ذهنم ایجاد شده.
مرگ مثل زندگیست. یعنی بخشی از روند به دنیا آمدن و رفتن است. وسط این دو حالت، زندگی میکنیم. مفهوم زندگی کردن البته وقتی خرد شود، شاخههای مختلفی پیدا میکند که بخشی از آن،مواجهه با حادثه و غم است. ما این را انگار خوب بلدیم. جهان هم این را خوب بلد است. شادی اما کجای زندگی ماست؟ شادی کجای زندگی جهان است؟ قرار نبود آفرینش را اینجوری دستکاری کنیم که سرانه غصه و اندوه و مصیبتمان سر به فلک بکشد. که طبیعت از دستمان ناراحت شود. که هواپیماها سقوط کنند. که نیم میلیارد حیوان بیگناه و معصوم بر اثر ظلم و نابخردی ما فقط در یک فقره آتش بسوزند. این انسانهای مظلومی که بر اثر سقوط هواپیماها در دنیا میمیرند که متاسفانه همیشه شامل حال مردم ما هم میشوند، گناه داشتند. ما گناه داریم. ما گناهکاریم. جهان گناهکار است؛ این را باید باور کنیم…
۴
برگشت، کنار میز تلفن آمد و با حسرت به آن نگاه کرد. انگار منتظر بود که خبری برسد. که کسی دوباره تولدش را تبریک بگوید. که کسی بگوید رسیده است به ایران و در «کریدور» فرودگاه منتظرش است که برود دنبالش. با هم بیایند توی تاکسی فرودگاه بنشینند. او برایش از ایران در این سالهایی که نبوده بگوید و «او» برایش از کانادا که که در این سالها زندگی میکرده تعریف کند؛ نه اینکه «او» از کانادا بعد از سالها برگشته باشد تا در مراسم خاکسپاریاش شرکت کند… .