تاریخ مصرف مشخص
تاریخ مصرف مشخص

  هومن حکیمی/ شرم چیز خوبی است. به آدم یادآوری می‌کند که اشتباه کند، كه همیشه نقش آدم خوب‌ها را بازی نکند، که خوب بودن هم اگر از حد طبیعی‌اش خارج شود، تهوع‌آور است. ۱ مثل هر روز صبح، از سوپرمارکت سر کوچه‌شان با یک کیک و شیرکاکائو بیرون آمد. هوا بدجور سرد شده‌بود و […]

 

هومن حکیمی/

شرم چیز خوبی است. به آدم یادآوری می‌کند که اشتباه کند، كه همیشه نقش آدم خوب‌ها را بازی نکند، که خوب بودن هم اگر از حد طبیعی‌اش خارج شود، تهوع‌آور است.

۱
مثل هر روز صبح، از سوپرمارکت سر کوچه‌شان با یک کیک و شیرکاکائو بیرون آمد. هوا بدجور سرد شده‌بود و این مسئله به او گوشزد می‌کرد که لباسش مناسب این هوا نیست. پشت ویترین لباس‌فروشی کنار سوپرمارکت ایستاد و درحالی‌که پوسته نازک اما بدقلق کیک را با دندان باز می‌کرد، به مانتوها و کاپشن‌های رنگارنگ مغازه نگاه کرد. خودش را تصور کرد که دارد آن‌ها را بر تن می‌کند و این فکر حس خوبی به او منتقل کرد؛ انگار که دیگر سردش نباشد. انگار برایش مهم نباشد كه شب باید بدون هدف و انگیزه به خانه‌ای برگردد که بوی تعفن می‌دهد، خانه‌ای که در آن هیچ‌کس برایش مهم نیست او برگردد یا نه. نصف کیک دندان‌زده از دستش روی زمین افتاد و باعث شد از فکر و خیال بیرون بیاید. از کار هر روزه‌اش که برایش به یک سرگرمی بیمارگونه تبدیل شده‌بود، خجالت کشید. بین شرمگین‌بودن و عذاب‌وجدان داشتن مردد بود. همیشه مردد بود؛ وقت‌هایی که در کودکی با پسرها هم‌بازی می‌شد و علاقه‌اش به جای عروسک‌بازی، تفنگ‌بازی بود؛ وقت‌هایی که در مدرسه خوراکی‌های بغل‌دستی‌اش را یواشکی برمی‌داشت؛ وقتی کاری کرد تا خواستگار خواهرش از ازدواج با او منصرف شود. با حسرت برای بار آخر به ویترین مغازه نگاهی کرد و رفت تا در دل شلوغی پیاده‌رو گم شود…

۲
رسانه و مطبوعات، روزنامه‌نگار و خبرنگار، رکن چهارم آزادی و دموکراسی و توسعه، رسالت، کارخانه انسان‌سازی و تکامل جامعه مدنی و…، اینها به گوشتان آشناست؟ واژه‌ها و اصطلاحات زیبا و تاثیرگذاری که مثل خیلی دیگر از واژه‌ها، انگار تاریخ مصرف مشخصی دارند، به درد ایام خاصی می‌خورند و نه فقط در کشور ما بلکه در همه جای دنیا بیشتر نقش دکور را بازی می‌کنند. اصلا اجازه بدهید از آن طرف به قضیه نگاه کنیم؛ عدم امنیت شغلی، نداشتن بیمه جامع و مشخص، استفاده ابزاری، فقر فرهنگی موجود در نگاه برخی مسئولان نسبت به مقوله مهم و حساس خبر و رسانه، «گارد»گرفتن در برابر خبرنگاران و مطبوعات… و باز هم هست البته؛ مواردی که وقتی با دقت به آنها توجه می‌کنیم و در کنار هم قرار می‌دهیم، به راحتی در می‌یابیم که چرا روزنامه و خبرنگاری، از سخت‌ترین مشاغل دنیاست…

۳
«چقدر بزرگ شدی! اصلا نشناختمت. یه لحظه فکر کردم با یکی دیگه اشتباه گرفتمت»…، بعد یک صدای بلند و غیرمنتظره‌ای آمد که منشا آن معلوم نبود. یک چیزی شبیه پیام بازرگانی که درست وسط صحنه حساسی از یک فیلم پخش می‌شود و حس و حال آدم را به هم می‌ریزد. حواسش پرت شد. شروع کرد به راه رفتن در اتاق کوچک و شلوغ. حدس زد که در این لحظه ساعت باید حدود چهار بعدازظهر باشد. معمولا در چنین لحظه‌ای غذا می‌آوردند پس حتما در تخمین زمان اشتباه کرده بود. دوباره به طرف مخاطبش برگشت و ادامه داد: «یادته چندسال پیش؛ دقیقا نوزده سال قبل بود – بعد از اینکه دخترت توی سقوط هواپیما کشته شد – که رفتی توی سوپرمارکت سیگار بخری. بعد سر یه قضیه مسخره با فروشنده بحثت شد و همین‌جوری الکی الکی دعواتون شد و اون‌وقت…».
حرفش را نیمه تمام گذاشت. احساس کرد که مخاطبش ناراحت و عصبی شده است. می‌دانست که عصبانیت برایش حکم سم را دارد. از تنها پنجره اتاق به رگه‌های بی‌رمق آفتاب که به زور خودشان را عبور می‌دادند، نگاه کرد. با خودش فکر کرد که یک نفر چطور می‌تواند نوزده سال را این‌طوری بگذراند. هر روز ساعت را حدس بزند. با آفتاب یک عشق‌بازی بیمارگونه از راه دور داشته باشد و روزی دو وعده غذای بی‌کیفیت بخورد. خودش را توی آینه سلول تنگ نگاه کرد. چقدر بزرگ شده بود…

۴
بیایید کمی از کلیشه‌ها فاصله بگیریم، این که به هرحال هر شغلی، اقتضائات خاص خودش را دارد، این که گاهی واقعیت، چنان پرتاب می‌شود توی صورتت که یادت می‌رود، کیلومترها از حقیقت دورتر ایستاده‌ای و فقط داری زور می‌زنی تا همه چیز را آن طور که دلت می‌خواهد و نه آن طور که هست، نشان بدهی. این که کار رسانه‌ای دشوارتر از آن چیزی است که از پشت ویترین قضاوت‌های «دیگران» معلوم است و من، تو و همه اهل رسانه، اول از هر چیز دیگری، انسانیم؛ یعنی باید باشیم، و بعد تازه برسیم به مرحله سخت واقعیت. راستی؛ حقیقت یا واقعیت؟…، هواپیما یا اتوبوس؟… .